eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
479 دنبال‌کننده
2هزار عکس
156 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔔 توی زنگ تفریح گروه حرفه‌هنر کلی از ماجراها و خاطرات مدرسه تعریف کردیم و خندیدیم. ✍️ من سر شوق اومدم و داستان طنز "کلاس اولی‌ها" را نوشتم. البته در قالب "داستان" است. در قالبِ خاطره نیست. خودم همچنان که بارها گفتم یک دهه شصتی‌ام. این داستان جدید است و هنوز بازنویسی نشده یا به قولی آریشگاه/پیرایشگاه نرفته، مثل اغلب داستان‌های کانال. .
داستان "کلاس اولی‌ها" نویسنده: زهرا ملک‌ثابت روز اول مدرسه، کله‌های گردمون توی مقنعه‌های سفیدِ تنگ با چانه‌ی پارچه‌ای زیرش شکل لوزی شده‌بود. یک چهارم از بچه‌های کلاس اول، رفوزه‌شدگان سال قبل بودند. سه چهارم دیگه هم توی صف گیج و گول ایستاده‌بودیم و بچه‌های سال بالایی زیرچشمی نگاه‌مون می‌کردند. گاهی زیرلبی چیزی می‌گفتن و پُقّی می‌خندیدن. تا اینکه مدیر اومد. طوری با کفشهای تختش از موزائیکها صدا درآورد که همه نگاه‌ها مستقیم رفت طرفش. مدیر با او مقنعه مشکی که تا روی ساق پاش میومد، میکروفون را برداشت و با تُن بَم و لحن جدی گفت: "سلام علیکم" طوری گفت که در و دیوار مدرسه لرزید و نصف تازه‌واردهای مدرسه با صدای بلند زیر گریه زدند. معلم‌مون به اشاره مدیر کلاس اولی‌ها را برد سر کلاس و بعد شروع به دلداری دادند: "بچه‌ها، مدرسه خیلی خوبه. توی مدرسه سواد یاد می‌گیرین، حرفهای قشنگ یاد می‌گیرین ... هرکی گریه کنه می‌اندازیمش توی انباری که پُر از ماره!" دیگه صدا از کسی درنیومد. معلم هم انگشت مبارکش را کرد توی دماغش و محتویات را با حوصله و صبر داخل سطل قرمز کنار تخته سیاه خالی می‌کرد. همه چهل نفر زُل زده‌بودیم به خانم معلم. می‌ترسیدیم چشم از این صحنه زیبا برداریم و با مارها همبازی بشیم. عملیات بهداشتی خانم معلم که تموم شد، گفت: "دفتر نقاشی‌هاتون را دربیارین و نقاشی کنین" همه خوشحال شدیم، من بیشتر. از اونجا که نقاشی‌ام خوب بود ۲۰ صدآفرین گرفتم و روز اول مدرسه تموم. از روز دوم باید تا آخر سر صف صبحگاه، ماهم می‌ایستادیم صف که تمام شد، سال بالایی‌ها شعار دادند یعنی دستهای مشت کرده را در هوا تکان داده و یکصدا خوندند: "خواهرم، خواهرم حجاب تو سنگر است" یا "ای خواهر رزمنده، یک تکبیر کوبنده!" به همین شکل از کلاس پنجم وارد کلاسهاشون شدند. بعضی‌هاشون همزمان موقع ردشدن از جلوی مدیر چنان پاها را به زمین کوبیدند که سالن لرزید. مدیر لبخند نزد ولی از نگاهش معلوم بود که خوشش اومد. زنگ تفریح ولی حال و هوایی دیگه‌ای توی سالن بود. بچه‌هایی که جلوی مدیر پا زمین زده‌بودند، همونهایی بودند که دور از چشم مدیر و معلمها کُشتی می‌گرفتند و فحشهای بدجور می‌دادند. طوری ادای لات و لوتها را درمیاوردند که انگار وسط چاله میدون هستن. یک روز زنگ نقاشی، دوتا معلم سر کلاس داشتیم. معلم خودمون و یک معلم دیگه. قبلش معلم‌مون گفته بود: "امروز بهترین نقاشی که بلدین بکشین، هرکی بهترین نمره رو از اون خانم معلم بگیره جایزه داره" من به فکر سربلند کردن معلم‌مون بودم و خواستم جلوی اون یکی معلم به قولی درش بیارم. با خودم گفتم که نقاشی قبلی‌هام که تکراری شده و همه را بیست گرفتم، این دفعه کاری می‌کنم که از ۲۰ هم بیشتر بگیرم. خلاقیتم گل کرد. پاک‌کُن سبزم را دقیق عین خودش کشیدم، زیرش یک لب خندان کشیدم و بالای دماغ یا همون پاک‌کُن یک جفت چشم و ابرو بادقتِ تمام نقاشی کردم. یکی از چشمها باز بود و اون یکی چشمک می‌زد. نقاشی را بردم پیش خانم معلمها که داشتن از خواستگارهاشون برای هم تعریف می‌کردن. خانم معلم ما می‌گفت: "پسرشون با چه رویی از یه خانم معلم خواستگاری کرده، من که اینقدر تروتمیزم چطور پسر تعمیرکارشون با دست و لباسهای چرب و کثیفو تحمل کنم؟! ایش!" یک دفعه هردوشون متوجه من شدند. معلم ما گفت: "ملک‌ثابت دفترتو بگذار روی میز جلوی خانوم!" دفترمو با هزار اُمید گذاشتم روی میز. معلم جدید گفت: "این چیه؟ چرا یه چشممش کوره؟ دماغشم که سبزه، هیجده هم زیادته" من شُک‌زده دفترم را جمع کردم و برگشتم. دوتا از هم نیمکتی‌هام از جاشون دراومدن تا من برم سرجام بشینم. ما ردیف اول و نزدیک میز معلم بودیم. معلمها به صحبتهاشون در مورد خواستگارها ادامه دادند. معلم جدیده درحالی که ابروهای بُزی‌اش را از روی پلک و مژه‌اش کنار می‌زد با عشوه گفت: "من موندم بعضی از مردها چی توی خودشون دیدن. من که از خواستگار قبلیم پرسیدم دلیل‌تون برای خواستگاری از یک دختر زیبا چیه؟" چشمم خیره ماند به جوشهای سبز دماغش که معلم خودمان متوجه شد و تشر زد: "ملک‌ثابت، یه چیز دیگه بکش!" پایان 🔻🔺️🔻🔺️🔻 فوروارد فقط بالینک کانال حرفه‌هنر کپی ممنوع است ⚠️ https://eitaa.com/herfeyehonar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-505012480_-630627930.pdf
31.99M
کتاب بحرانی (برگزیده سومین جشنواره ملی بحران) فایل pdf از کانال گروه ادبی جمال و جلال
هیئت داوران بخش داستان و دبیر این جشنواره را مشاهده می‌کنید
مختصری نقد بر چند اثر از کتاب طنز بحرانی به قلم: زهرا ملک‌ثابت داستان برگزیده اول داستان قربانیان جهندم نویسنده رحیمه جمال عنوان داستان جالب است ولی شروع داستان به‌قدری طولانی و ریتمی کُند و نامناسب دارد که اگر قصد تحلیل را نداشتم به خاطر همان شروع داستان را کنار می‌گذاشتم. وارد کردن زروکی کلمات در داستان. مثل نامادری، به سلاح سردت قسم و ... دیالوگهای نپخته و طولانی آنقدر لحن شخصیت‌ها شبیه به‌هم است که مخاطب را گیج، خسته و کسل می‌کند. عدم رعایت یکدستی نثر رسمی و شکسته. برای مثال: یهو مارها از لانه‌شون بیرون اومدن در مورد میزان بامزگی هم به‌نظر متوسط رو به پائین بود. جائی نزدیک به کم. داستان برگزیده دوم داستان تیک اول نویسنده سمیه رستمی طبق قاعده نویسندگی در ژانر طنز استفاده از نثر شاعرانه درست نیست. طبق قاعده دیگر نثر باید یکدست باشد. از جمله شاعرانه "آب آرام موج برمی‌داشت" در چند جمله بعد ناگهان می‌رسیم به جمله عامیانه و هیجان‌انگیزِ "کوله نجات زلزله تالاپی از دست پدر رهاشد و روی زمین اُفتاد". دیالوگها خام است و کلمات غیرداستانی مثل "خودش یک جور مانور محسوب می‌شود" از آن داستانهای ضعیفی است که نمی‌خواهی تا آخر بخوانی. داستان بخش راه‌یافته ( آخرین داستانی که در این مجموعه گذاشته‌اند) داستان "پیشگویی یک آینده‌پژوه دلسوز" نویسنده: فرزین پورمحبی داستان هوشمندانه‌ای است. عنوان داستان تاحدی اطناب دارد و لودهنده ماجراست. نثر یکدست دارد. شروع، گیرا و خوب است. دیالوگها پخته و به‌اندازه است. نظریات و ارزشها و عرفیات رایج نقد می‌شود پس این یک داستان سطحی نیست. زیاد تاویل می‌خورد ولی اینکه چرا این داستان رتبه برگزیده نگرفته بسیار عجیب است! داوران و دبیر جشنواره باید با روش نقد، جواب دهند که چرا داستانهای متوسط و ضعیف، برگزیده شدند و این داستان به نوعی شایسته تقدیر شناخته شده‌است. 🔻🔻🔻🔻🔻 فوروارد فقط بالینک کانال حرفه‌هنر https://eitaa.com/herfeyehonar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.✍️ شعری زیبا و فلسفی_عرفانی از عضو گروه حرفه‌هنر 👇
خودخوانی شاعر: سجاد دهنوی خورشید وجودیِ خودت را چو ندیدی هرساعتِ غم در پی یک سایه دویدی خاموش شدی چون به تنت شعله ی جان نیست ای مرده تو حتی به خودت هم نرسیدی ای وارث محدوده ی بی حد و نهایت با یوسفِ ظاهر، کف خود را تو بریدی؟ اسرار شکفتن به تو گفتم که به توبه است چون غنچه چرا سر به درونت نکشیدی؟ ما نامه ی فطرت به تو دادیم ولی حیف یکبار خودت را تو نخواندی که دریدی 🔻🔻🔻🔻 فوروارد فقط بالینک کانال حرفه‌هنر https://eitaa.com/herfeyehonar
. جواب به سوالات شما در مورد مسابقه طراحی لوگو و پوستر که فراخوان آن در کانال سنجاق شده .