eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
780 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊| 🎻| ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ•🍊›•• افراد‌سست‌اراده‌همیشه‌منتظرمعجزه‌ها‌ و‌رویداد‌هاۍ‌شگفت‌انگیزند.! امـا‌افراد‌قوۍ،خود‌آفریننده‌ۍ‌معجزه‌ها ورویداد‌هاۍ‌شگفت‌انگیزند.!🍂`• ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🌹🌿 میگن‌جلو‌اون‌پسر‌بچه‌ای‌که‌بتونه‌ هزاری‌رو ‌از ‌دو‌هزاری‌تشخیص‌بده باید‌حجاب‌کرد . . .🧡͜͡🍊 ؟!
کاش 🍁🍂 {«به همان اندازه ای که از حرف مردم میترسیم💢 از تو می ترسیدیم که اگر اینگونه بود دنیای 🌎 ما دنیای دیگری بود🙂 و آخرت ما آخرت دیگری»}🍃
'خدا چند گناه را نمےبخشد' ¹عمدا نماز نخواندن ²بہ ناحق آدمـ ڪشتن ³عقوق والدین ⁴آبرو بردن این انقدر نحسند ڪہ گاهے صاحبانشان موفق بہ توبہ نمےشوند..📒 🌿
☀️ 💐امام صادق(علیه السلام ): 🖊هر گاه عالم به علمش عمل نکند(اثر)موعظه اش از دل ها زایل می شود؛آنچنان که باران از روی سنگ صاف می لغزد.🌹 📚کافی ،جلد ۱ ،ص۴۴ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مهمون میگی جارو بزنه؟؟؟!!! که حالا به آقات میگی؟؟!!!!!!! ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #نود_چهار سمانه همراه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم ــ نه نه کمیل نمیری و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند. کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،او فقط میخواست کمی حواسشان را پرت کند که نه به پیرمرد آسیبی برسانند و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه سریع به عقب برگشت و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد،سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت: ــ کمیل کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد و سر سمانه را در آغوش گرفت ،و همین بهانه ای شد برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند ،زیر گوشش آرام زمزمه کرد : ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه،الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه خانمی اتفاقی نمیفته من فقط به امیرعلی گزارش بدم بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد و بعد از اینکه سمانه سوار شد لبخندی به نگاه نگرانش زد و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیکچ سنگین کرده بود الانم از فرعیا اومدیم که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم،پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی،یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت نگاهی انداخت،می دانست کمیل نگران حضور همسرش هست،خوشحال بود از این وصلت چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود ،و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود و هر از گاهی بلند میخندید،خوشحال بود کسی وارد زندگی کمیل شده است که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋••• خوشبختی دیگران از خوشبختی تو کم نمی کند! وثروت آنان رزق تو را کم نمیکند! وصحت آنان هرگز نمی گیردسلامتۍ تورا! پس مهربان باش و آرزو کن براي دیگران آنچہ راکه آرزو میکني براي خودت❣ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
#چادرانہ🌿 دلم‌هوا؎شهادت‌ڪہ‌مےڪند↶🍂 پناھ‌میبرم‌بہ‌چادرم‌ڪہ‌🦋 تاآسمان‌راه دارد☁️ چادرمن‌بوۍ‌شـهــــادت
~ ~♥️🕊•.. 🌷⃟🌱 شھیدآۅینے‌مے‌گفٺ: باݪے‌نمے‌خۅاھم ! این‌پۅٺین‌ھاے‌كھنہ‌ھم‌میٺۅاند مࢪابہ‌آسمانھاببࢪد ... من‌ ھم باݪے نمے‌ خۅاھم ... بی شڪ‌ با‌ ݘادࢪم‌ ھم‌ میتوانم‌ مسافرِ‌ آسمانھا باش :) چادࢪِ من ، باݪ‌ پࢪۅآز من اَست🕊 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
کاش 🍁🍂 {«به همان اندازه ای که از حرف مردم میترسیم💢 از تو می ترسیدیم که اگر اینگونه بود دنیای 🌎 ما د
🌿 دلخـوشےیعنےخدا‌با‌همـہ‌گناهاو‌کاراے‌زشـتے‌كِه کَردیـم‌بازم‌مـیگہ‌بیـا‌پیـشِ خودِخـودَم🙃♥️ إرجـِعے‌إلـے‌رَبَّـكِ✨ :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَیُّها النَّاس بخواهیدڪہ‌آقابرســد بگذارید،دگـر دردبـہ‌پـایان‌برســـد همگےدرپس‌هرسجدہ بہ‌خالق‌گویید ڪہ‌بہ‌مارحم‌ڪند یوسف‌زهــرا‌برسد ....💔 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
اگر از در مرا بیرون کنی از پنجره آیم من از بدو ولادت با غم عشقت عجین هستم
از شخصے پرسیدند : کدامین خصلت از خداے خود را دوست دارے؟ گفت : همین بس کھ میدانـم او میتواند مچم را بگیرد ولے دستـم را میگیرد!
امام حسن 1.mp3
5.28M
•°🌱 🌿 به‌لطف‌ومددثارالله ٻه‌روزمٻسازٻم‌ان‌شاءالله طرح‌حرمٺ‌از‌مهدے ساخٺ‌حرم‌ٺو‌باما یک‌خٻابون‌روٻاٻـے ٺاحـــرم‌بی‌بی‌زهرا |💚| |💔|
چشماش مجروح شد و منتقلش ڪردند تہران؛ محسن بعد از معاینہ از دڪتر پرسید: آقای دڪتر مجراے اشڪ چشمم سالمہ.؟ میتونم دوباره با این چشم گریہ ڪنم ؟ دڪتر پرسید : براےچے این سوال رومیپرسے پسرجون...؟ محسن گفت : آخہ.. "چشمے ڪہ براے امام‌حسین«؏» گریہ نڪنہ بہ درد من نمیخوره.. :)"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿