🔴گرمای شدید صحرای محشر🔴
⚫با توجه به اینکه جنس صحرای محشر از آتش است حرارت شدید موجب ریزش عرق و در نتیجه عذاب و شکنجه حاضران در محشر می شود:
💟امام باقر (علیه السلام) فرمود:
وقتی روز قیامت فرا رسد خداوند همه انسانها را در بیابانی گرد آورده در حالی که آنها پابرهنه و عریانند پس در صحرای محشر متوقف می شوند به حدی که دچار عرقی شدید می گردند تا آنجا که نفس کشیدنشان دشوار می شود...(153).
💟امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در نهج البلاغه فرمود:
حتی اذا تصرمت الامور... و الجم العرق. آنگاه که کارها به انجام می رسد و روزگاران طی می شود و برانگیخته شدن انسانها فرا می رسد و آنها را (خداوند) از قبرها خارج می فرماید... عرق (از شدت وفور گرما) بر دهان ها لجام می زند.
══━━━✥◈✥━━━══
📚پست ویژه نشر دهید♻️
😔روزی جبرائیل علیه السلام ناراحت و مضطرب پیش رسول_اللهﷺ آمد ....
😰پیامبرﷺ از او پرسید؟ چی شده ای جبرائیل چرا ناراحتی و آرام و قرار نداری..؟
😭فرمود: اي رسول_اللهﷺ خداوند طبقه های جهنم را معرفی کردند...
😥فرمودند: برایم نام ببر....
(این را عرض کنم که جهنم درکات است و طبقاتش در زیر_زمین است رو به پایین است.
اما بهشت درجات است و طبقاتش در آسمان است)
😣جبرائیل فرمود.....جهنم 7 طبقه دارد.
🔥طبقه آخر از پایین #هاویه نام دارد .مخصوص #منافقان است.
🔥طبقه دوم #جحیم نام دارد .مخصوص #مشرکین است
🔥طبقه سوم #سقر نام دارد. مخصوص ستاره پرستان است.
🔥طبقه چهارمش #لظا نام دارد مخصوص #ابلیس است.
🔥طبقه پنجم #حطمه نام دارد . جایگاه #یهود است...
🔥طبقه ششم #سعیر نام دارد مخصوص #نصارا است.
🔥و در طبقه هفتم، جبرائیل بغض گلویش را گرفت .نتوانست هفتمی را بگوید....
😭پیامبرﷺ گفت جریان چی است ای جبرائیل، طبقه هفتم برای کیست...
😭 جبرئیل با گریه و زاری گفت: یا رسول_اللهﷺ ، هفتمین طبقه مال #جوانان امت توست....
😭 پیامبرﷺ همانجا فریاد زد و از اندوه و ناراحتی و دلسوزی برای امتش #بیهوش شد و بر زمین افتاد....
😭آه ای جوانان امت رسول_اللهﷺ تا کی در گنـــ🔥ـــاه غرق میشوید
😞یک سال گناه، دو سال گناه، پنج سال گناه، ده سال گناه... آیا خسته نشده اید؟
😔تا کی عزیزان، توبه نمیکنید...
😔تا کی به فکر قبر تاریک و قیامتت نیستید؟
😔تا کی امر خدا و رسولش را به دست فراموشی سپرده اید..
😣مرگ بدون آمادگی قبلی میاد و اصلا پیر و جوان برایش فرقی ندارد....
😰همینکه وقتش رسید نمیتوانیم یک نفــــ⚡️ـــس اضافه بکشیم...
✋🏼فقط کلام آخرم مژدهای از طرف پروردگار به گناهکاران و خطاکاران است ....
❤️والَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ
❤️ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺮﺗﻜﺐ #ﻋﻤﻞ_ﺯشت , فحشا و ظلم ستم میشود توبه کنند. ﺧﺪﺍوند بخشاینده مهربان است. ﻛﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ما رﺍ ببخشد. آل عمران( 135)
💖جوانان گناهکار حتما توبه کنند، تنها راه آرامش و آسوده وجدان همین است از ترک دروغ شروع کنند که دروغگو دشمن خداست...خیرخواه همدیگرباشید وبرای همدیگردعای خیر کنید .
❥•••※❋❁🌻❁❋※•••❥#تلنگر
🌿نمازی که در طول ماه جمادىالثانی یک بار باید انجام داد و زمان معیّنی هم ندارد.
از آغاز این ماه تا پایان این ماه، چه روز و چه شب میتوان انجام داد.
🍁*چهار رکعت نماز، که دو نماز دو رکعتی پی در پی است*🍁
*و پس از سلامِ دو رکعتِ اوّل،*
*بلافاصله و بدون آنکه روی از قبله برگردانید و یا سخنی گویید، از جا بر میخیزید و تکبیره الاحرام دو رکعت دوّم را میگویید.*
🍃کیفیّت نماز بدین شکل است:👇
🔅 *دو رکعت نماز اوّل:*👇
▫️ در رکعت اوّل:
🍃 *سوره «حمد» ۱ مرتبه*
🍃 *«آیه الکرسی» (تا هوالعلی العظیم) ۱ مرتبه*
🍃 *سوره «قدر» ۲۵ مرتبه*
▫️ در رکعت دوّم:
🍃 *سوره «حمد» ۱ مرتبه*
🍃 *سوره «تكاثر» ۱ مرتبه*
🍃 *سوره «توحيد» ۲۵ مرتبه*
🔅 *دو رکعت نماز دوّم:*👇
▫️ در رکعت اوّل:
🍂 *سوره «حمد» ۱ مرتبه*
🍂 *سوره «كافرون» ۱ مرتبه*
🍂 *سوره «فلق» ۲۵ مرتبه*
▫️ در رکعت دوّم:
🍂 *سوره «حمد» ۱ مرتبه*
🍂 *سوره «نصر» ۱ مرتبه*
🍂 *سوره «ناس» ۲۵ مرتبه*
🔅 و پس از سلام نماز دوّم بگوید:
✨ *سُبْحَانَ اللهِ وَ الْحَمْدُ لِلهِ وَ لا إِلَهَ إِلا اللهُ وَ اللهُ أَكْبَرُ ( ۷۰ مرتبه)*
✨ *اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ( ۷۰ مرتبه)*
✨ *اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ( ۳ مرتبه)*
🔅 سپس سر به سجده نهاده و سه مرتبه بگويید:
*يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ يَا اللهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحيمُ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ*
▪️سپس در همان سجده هر حاجتی كه دارید از خدا بخواهید.
⭐️ هر كه اين عمل را بجا آورد، خدا، خودش و مال و همسر و فرزندان و دين و دنيای او را تا سال آينده حفظ میكند و اگر در اين سال از دنيا برود بر حال شهادت رفته است، يعنى ثواب شهيدان را دارا میباشد.
📘نقل از : *سیّد بن طاووس*
#یا_صاحب_الزمان(عج)
🌹سلام مولای ما،مهدی جان
عمری است که مدیون مادرتان هستیم...
اگر از هر ماذنه،نام "علی" به گوش می رسد...
اگر در هر برخاستن و نشستنی،نام "علی" بر لب می بریم...
اگر در هر آب خوردنی،با ذکر حیاتبخش "یا حسین" کربلایی می شویم...
اگر نماز می خوانیم،اگر روزه می گیریم...
اگر در صحن پاک گوهرشاد،زیر سایه ی پرواز آبی کبوترهای حرم،زندگی را در درخشش بی نظیر گنبد زیر تشعشع طلایی آفتاب به نظاره می نشینیم...
اگر هر محرم،رخصت می یابیم که همرنگتان شویم،سینه بزنیم و اشک بریزیم ...
اگر ذره ذره ی وجودمان در آتش فراق شما می سوزد و دل هایمان از شوق دیدارتان لبريز است..
...مدیون مادرتان هستیم و دفاع جانانه اش از حریم سرخ "غدیر"...
و چشم براهیم تا بیایید و آرام کنید لهیب جگر سوز جان هایمان را در مصیبت دیوار و در...
شیخ احمد ڪـافی
بچہ کہ بودیم
وقتے مےرفٺیم خونہ دوسٺمون
مےگفٺند: مامانٺ میدونہ اینجایے!؟
نگرآنٺ نشہ؟!
حالا ٺو چندسالہ اینجایے!🥀
مامانٺ خبر داره؟
نگرآنٺ شدہ ها...!💔
#شهیدِ_گمنام
ـــــــــــــــــــــــــــــ⊰❀❀🌹✨❀❀⊱
🍃رمان ناحله
#قسمت_شست_و_پنج
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🍃رمان ناحله
#قسمت_شصت_و_شش
من هم دنبالش رفتم.
فروشندش یه خانمی بود..
روکرد سمت فروشنده و :
+سلام خانم ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام.
داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز.
منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره .
از حرفم خندش گرفت.
به ساق ها نگاه کرد و گفت
+نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟
بدون گیپور.
فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم.
اینا قشنگ بودن که .
چرا نخریدی؟
با گیپور خوشگل تره ک تا سادش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردمو:
_این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟
باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه.
اینو ک گفت گوشام تیز شد.
_روچی؟ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق ، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزارتومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها.
+نگاه کن این گیره طلایی ها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد.
بهش گفتم.
_واسه منم یه سادشو انتخاب کن.
+ساده؟
_اره.
داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه .
خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت
+حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن .
بزار این بارو من حساب کنم .
سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟
تازشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟
میگم نه دیگه.
بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!!
چادر چی؟
کدوم چادر خوبه ؟
الان اینی ک سر منه خوبه؟
+خوبه؟
این عالیه دختر. از خوبم خوب تر.
خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.
ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.
ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی . خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی ای که با مصطفی بستنی خوردیم.
اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.
اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.
پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت
+عه زحمتت شد که .
اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش .
چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.
برا همین هی حرص میخوردم
اصلا چی بود این چادر اه.
به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.
چادر بد نیست.
اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.
احساس امنیت بیشتری میکنم.
به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.
با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش در آد ...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
رمان ناحله
#قسمت_شصت_وهفت
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه .
از حرفش خندم گرف.
چقدر محمد سخت گیر بود.
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه...
ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.
این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه .
+نه دیگه فک کردی زرنگی!!!
الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.
باید بیای.
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم.
_خدایی نمیام خونتون
نزاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.
ولی روم نمیشد.
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.
اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.
تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم .
خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود .
____
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم .
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود .اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.
داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخام قرصاشو بدم.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.
دوباره با همون صحنه مواجه شدم.
لنگه ی شلوار خالی باباش.
دلم میخاست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🕊دریافت انرژی الهی
🕊خدای مهربانم نورت را در وجودمان
متجلی کن که سخت محتاج آنیم ...
🕊خدایا برکت نگاهت را در نگاهمان بریز
تا هر کجا که مینگریم نیکی باشد و مهر ...
🕊خدایا میدانی که خسته ایم از خودمان
از روزمرگی ها از نفرتها از جدایی ها
از من بودن ها و ما نشدن هایمان ...
🕊خدایا دستمان را بگیر تا یادمان باشد
که باید دستی را بگیریم ...
🕊خدایا نگاه مهربانت را از ما دریغ مکن
تا یادمان باشد که باید به تمامی
نگاهی باشیم از سر مهر و عشق به انسانها
الهی آمین🙏🏻
شیخ احمد ڪـافی
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🕊دریافت انرژی الهی 🕊خدای مهربانم نورت را در وجودمان متجلی کن که سخت محتاج آنیم ... 🕊خدایا برکت نگ
●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|
.[پست آخر🌙.•
.[شبتون فاطمے🌱.•
.[عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
.[مھرتون حسنے🌱•°
.[آرزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
.[یا زینب مدد...✨
.
#التماسدعاۍظهور☔️.•
#عطرعاشقــۍ🌱.•
#وضویادتوننره ✋ 🌙.•
#نماز_شب_یادتون_نره
●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|