کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست
یوسف!ظهور کن که پریشان شدن بس است
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_دو
با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم
_هیس زینبم هیس تو رو خدا آروم باش،چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟
بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس
مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون
_وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی
به زینب نگاه کردم و ادامه دادم:
_از دست تو بچه ی حرف گوش نکن
محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه.
کارش که تموم شد به اتاق برگشت. دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت .لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد،تلفنش رو برداشتم و دادم بهش. داداش علی زنگ زده بود
به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت. نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد.
با دقت گوش میکردم که گفت:
محمد:
_الو
علی:
+سلام
_سلام چطوری؟
+خوبی؟
_خوبی چه خبرا؟مخلصم
+ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا...
_نه بابا کجا بیای؟ بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم.
+میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه...
_نه دفعه بعد ایشالله،باشه
+ببین
فقط یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن
_چیو بدم؟
+میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم اینا بیارن
_چه کاری؟
+بنویسی امضا کنی که این شخص...
این جانب فلانی !!!خب؟
_خب؟
+تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی
_چیکار کنم؟
+بنویسی که تهعد میکنم،که اگر شهید شدم فقط منو شفاعت کنی
بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه
_باشه باشه.
+یادت نره عا؟فقط امضا کنیو...
_باشه باشه
+یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده...
_باشه باشه
+اره کاری نداری؟
_نه قربانت خداحافظ
+خداحافظ
تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست.زینب یکم اروم گرفته بود .
_الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟
+اره دیگه
_پس برای منم بنویس
+چی؟
_همین که میخوای واسه داداشت بنویسی.
+اینکه شفاعت میکنم؟
_اره دیگه
خندیدو گفت
+شهیدم کردین رفتا،چشم!
_چشمت بی بلا زندگی.فقط یه چیزی...
+چه چیزی؟
_اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه،زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام
نگاهم کرد و بلند بلند خندید .
+خدا نکنه. جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد.
_قربان شما
+فاطمه جان ساعت چنده؟
_نزدیک هفت
+اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم.
_خیلی زود داری میری،سلام منو به خانوم برسون
+چشم.
شلوارش رو که پوشید از اتاق بیرون رفت.با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم.
ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم رو مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.پایین کاغذ و امضا کرد و گفت بدم به علی اقا.
+دیگه سفارشت نکنم،برو خونه ی مامان اینا.ببخشید فرصت نیست وگرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت .
_نه نمیخواد
+خیلی مراقب خودت و این بچه باش
خب؟خیلی مراقب باشیا .برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنم
تو رو خدا مراقب باش.یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی .
دوباره گریم گرفته بود .
زینب هم دوباره شروع کرد به گریه کردن.دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره. دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش شاگردی کنم،با وجود همه ی ماموریتا و دوری هایی که از هم داشتیم،ولی دوری این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود .
من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم .
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود.
با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده وشنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره،ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم .
قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون. همه ی وجودم درد میکرد. حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه،میخواد وجودشو از خودش جدا کنه ،محمد تنها همسرم نبود. اون عضوی از وجودم بود.به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه .
محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت
+نباید اینجوری ناراحت باشی .هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی .
بهم نزدیک شد و دستمو گرفت
+خودت میدونی که چقدر عاشقتم...
قدم تا شونه ی محمد میرسید. منو محکم به سینش فشرد و پیشونیم و بوسید.دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد.
واسه طرز نگاه کردنش،واسه عطرتنش
واسه مدل راه رفتنش،واسه طرز حرف زدنش،واسه خندیدنش
دوتا دستمو گذاشتم جلو صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه. منو بیشتر به خودش فشرد ولی چیزی نگفت. نمیخواستم رفتن واسش
سخت شه ولی واقعا دست خودم نبود
چشام از گریه تار شده بود.
دستامو دورش حلقه کردمو
روی سینش رو بوسیدم و ازش جدا شدم.
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_سه
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم.
روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم شه.خیلی سخت بود .
انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه. زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد .
رفتم تو اشپزخونه ویه سینی برداشتم
دستام میلرزید.سینی رو روی اپن گذاشتم،یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم.یه قرآن با ده تومن پول تو سینی گذاشتم. محمد نشست رو مبل و با زینب بازی میکرد.رو به روشون نشستم.محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید
مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:
+بَ بَ
تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد
محمد:
+ای جونمممم فدات بشه بابا الهی
بمیره بابا برات الهی،شیرین زبون من
مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد.گوشیشو جواب داد
+سلام
...
+جانم؟کجایی؟
دم در؟
...
!چشم چشم اومدم
یاعلی
با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد .
+اومدن دنبالت؟
_اره
بچه رو داد به من،پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت. یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم .باهم رفتیم تو اسانسور .یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت.تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.از اسانسور خارج شدیم .
با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد .
بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود
نشست تا بندشو محکم کنه
قبل اینکه بلند شه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم،با لبخند برگشت سمتم .زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم
+زینب مامانی، بابا رو بوس کن
زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب و بوسید و گفت
_مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا
بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد
_هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم.دیگه سفارش نکنما،تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم .محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت
+چشم خانومم چشم چرا خودت و اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم،خوبه؟
_بله.فقط مواظب باش اسیر نشی .
الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانک و تیر و ترقه .تو رو خدا با ماهم فکر کن که بدون تو میمیریم
+خدا نکنه.چشم چشم،امر دیگه ای؟
_نه فقط خدا به همرات جان دلم...
+ممنوم بابت همه ی خوبی هات
خداحافظ
_خداحافظ...
____
روزای نبودش به سختی میگذشت،
شاید هم اصلا نمیگذشت .
انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت.به امید یک ساعت خواب با آرامش سر رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد .دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم.
بیشتر از همیشه دلتنگش بودم.
بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد .انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بیرون بپره.ساعت حدودا پنج بود
نگاه کردن به در و دیوارای اتاق آزار دهنده بود .بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشیدم و دورش پتو پیچیدم گذاشتمش تو کالسکه.جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم . در رو باز کردم و از خونه رفتم بیرون. با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت.
قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم.میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه.
فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت .
کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم،وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بگیرم و توش خوراکی پر کنم .
زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن .
رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم
به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.قدم هام رو تندتر کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود .
بلند گفتم :
_عجب غلطی کردم اومدم بیرون
محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود
یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود
تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود
میخواستم بشینم و زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت. با دیدنش سر جام خشکم زد .
انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد. این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید .
نگام به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماش رو بسته بود .
با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.بچه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کالسکه که گفت :
+خیلی گریه میکرد دلم نیومد بزارم برم.گفتم
بایستم تا مامان باباش بیان
نمیدونستم شمایید وگرنه ...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
پ🍃رمانناحله
#قسمت_دویست_و_چهار
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم
_لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:
_عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
+سلام دارن خدمتتون .
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم
نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
+با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش،ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد .سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم.میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:
+تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستم و گفتم
_اهان. من دیگه باید برم دیرم شده .
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در.به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردم و ازدر خارج شدم .
ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود.چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده ؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده.
مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم .کل راه فکرم درگیر مصطفی بود .وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود.بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد .بغلش کردم و رفتم بالا تو اتاق خواب .با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.یکم باهاش بازی کردم .بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم ، بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
_
زینب تب و لرز کرده بود.با ریحانه بردیمش بیمارستان.تو راه خونه بودیم
امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم. دلم واسه دیدنش پر میزد. حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن . گوشیم رو تو دستم گرفته بودم و هر آن منتظر یه تماس بودم.عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم . ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حال و هوام رو تغییر بدن فایده ای نداشت. خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم.به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم بالا .
به بچه دارو دادم و خوابوندمش.
تلویزیون و روشن کردم و روی مبل نشستم . همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد. با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدم و رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه.خواستم گوشی رو پرت کنم رو مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه
که دوباره صدای نفساش رو بشنوم و جون تازه بگیرم،که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنم و هزار بار واسش بمیرم.نفسامو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت. انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم بشکنه و اشکم در بیاد.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
گفتم
_سلام عزیز دلم، خیلی منتظر بودم
+خوبی فاطمه جان ؟
_الان که صداتو شنیدم عالی
+قربونت برم،چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟
زینبِ بابا چطوره؟
_خوبیم همه. دعاگویِ شما،زینب هم خوبه خدارو شکر .
+کجاس؟خوابه؟
_اره تازه خوابوندمش،خودت خوبی؟
کجایی؟
+منم خوبم؟یه جایی نشستم اندر فکر تو
_به به
+راستی فاطمه
_جانم؟
+امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
_چی؟نشنیدم
+میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
_اها قربون تو بشم من،چه خبر ازاونجا ؟
+هیچی.والا خبرا دست شماست
_اخه الان خبر خودتی...
خندیدکه به شوخی گفتم
_شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
+شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما ...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم
_هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه، به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
_به عکسات که نگاه میکنم دلم میریزه
+اینجوری از پا میافتی...
_ولی آخه من دوستت دارم محمد، دوستت دارم...
+موضوع همینه دیگه عزیزم،باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی !
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
هم زیبا بود😊هم پولدار
نفر۷ دانشگاه👨🏻🎓اما👇
به تموم مادیات پشتِ پا زد❌
و فقط به یک نفر بله گفت✅
به #سیده_زینب❤️
•.¸¸.•✫ 🦋🕊🦋 ✫•.¸¸.•
🗯نقل قولی از برادر شهید:
🌷روزی سرمزار امیر نشسته بودم دیدم جوانی با ظاهری حزباللهی مانند کنار من آمد و گفت: «شما با این شهید نسبتی دارید؟!» گفتم: «من برادرش هستم»
🔶 او گفت: «حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی به اجبار و به ظاهر مسلمان شدم اما قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما را دیدم، وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد. انگار این عکس با من حرف میزد، پس از آن قلباً به اسلام روی آوردم و الآن مدتی است که هر پنجشنبه به اینجا می آیم.» بهشت زهرا/ قطعه۲۹
📅 ۱۰ اسفند سالروز شهادت
شادی روح شهید امیر حاج امینی ،شهید احمد مشلب وهمه ی شهدایی ک امروز سالروز ولادت یا شهادتشون ۵صلوات هدیه میکنم❤️انشاالله شافعمون در روز قیامت باشن🙏🌹
💠 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود. جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام، آمدم برای خواستگاری. پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت: در شهر بدیها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها شد. به بالای تپهی شهر که رسید دید در نخلستان، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان رفت. گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟ گفت: تو را با علی چه کار است؟ گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمیشوی. گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم. گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟! گفت قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی همهیکل من. گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم. خب چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش، جوان خندهی بلندی کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید. گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد. عبدالله در یک چشم به هم زدن، کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم. مرد عرب، جوان را بلند کرد، گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. گفت: مگر تو کی هستی؟ گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود. جوان، بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز، غلام تو شوم یا علی. پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب
📚بحارالانوار ج3 ص 211
امالی شیخ صدوق
#داستانهای_آموزنده
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
آه کشیدن ممنوع!!!
آه نکشید و داشته های دیگران را با
نگاه حسرت ننگرید.
هر کس نعمتی دارد قطعا شما چیز هایی دارید که آرزوی دیگران است.
راضی به رضای خدا باشید.
انشاءلله❤️
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
هیچگاهمستقیمبهنامحرمنگاهنمیڪرد
وبهشدتمقیدوچشمپاڪبود
اوقاتۍڪهدرمهمانهاۍخانوادگیبود
اگربانوانحضورداشتند
حریمشرعۍرارعایتمیڪرد
اگرجمعبابتموضوضوعیمیخندیدند
سرشراپایینمیانداختومیخندید💛✨
#شھیدمحمدرضادهقان🌱
#روایتمادرشھید
--Ꙭ------------------
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
﷽(••"♡"••
استادے میگفت :
با امامزمان[عج] صحبت کنید،
با ایشان انس بگیرید،
بگو: در این اخلاقم گیر کردم
شما کمکم ڪنید...!
«زمان غیبتِ حضرٺ، زمانِ تربیت شدن است🌼..»
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
شیعه ۱۲ امامی هستیم😲
تا حالا به عدد 12 این طور نگاه کرده بودید ⁉️
لا اله إلا الله 👈12 حرف
محمدرسول الله 👈12 حرف
علی بن ابی طالب 👈12حرف
أمیر المؤمنین 👈12 حرف
فاطمة الزهراء 👈12 حرف
الحسن والحسین 👈12حرف
الحسن المجتبى 👈12 حرف
الحسین الشهید 👈12 حرف
الإمام السجاد 👈12 حرف
الإمام الباقر 👈12 حرف
الإمام الصادق 👈12 حرف
الإمام الکاظم 👈12 حرف
الإمام الرضاء 👈12 حرف
الإمام الجواد 👈12 حرف
الإمام الهادی 👈12 حرف
الحسن العسکری 👈12 حرف
القائم المهدی 👈12 حرف
افتخار کنید که شیعه ی 12 امامی هستیم
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌸←|^^اݥݩیٺ اݥرۅز ڪشۅرݥۅݩۅ مديوݩشۅݩ هښٺیمـــ|•🕊
~~{اݥرۅزجآݩ ۅݥآݪ ۅݩاݥۅښ دآڔيم
☝️اݥــآ اۅنهآ ڔۅ ݩداږیمـــ💔🍂
←°[اۅݩآيےڪہ بیݧ ڋآݜٺن ݥــــآ
ۅدآۺٺڹ ڂـــۅدݜۅݩ👉
👈ݥــــآ ڔۅ اݩٺخاٻ ڪڔدݩد اݪبٺہ بہ ڨیݥٺ ݩدآشٺݩ خــۅدۺۅݩ|°🥀😔
#یادڪنیمــ.ݜہـداڔۅبآذڪڔصݪۅآټ
#اللهم عجل لولیک الفرجبحق زینب س
~•~•~•~•🌿~•~•~•~•✿
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
👤گفت : «مجلس #جشن.عقد دختر صاحب خانه است.» پیش خود گفت : «وقتى به این #خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان #آماده است.» 🤨
🔶هنگامى که #مجلس آراسته شد ، #راجه به سالن واردشد. همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از #احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .
👀❇️ آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : « #آقایان من نصف #ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از #نقدومِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از #نجف اشرف بر من وارد شده بخشیدم و همه مى دانید که #اولاد من منحصر به دو دختر است. یکى از آنها را هم که از دیگرى #زیباتر است براى او #عقد مى بندم و شما اى عالمان دین ، هم اکنون #صیغه عقد را جارى کنید.» 😳
⏪چون #صیغه جارى شد، طلبه که دهانش از شدت تعجب #بسته شده بود و در دریایى از #شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : 🗣«ماجرا چیست؟»
±راجه گفت : «من چند سال قبل قصد کردم در #مدح امیرالمؤمنین علیه السلام #شعرى بگویم. یک مصراع گفتم و #نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان #مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها چندان #مطلوب نبود. به شعراى #ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان #چنگى به دل نمى زد. پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین علیه السلام قرار #نگرفته است ، لذا با خود #نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، #نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به #عقد او در آورم تا اینکه شما آمدید و #مصراع دوم را گفتید. 💫دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است.» ✅☺️
🗣 طلبه گفت : «مصراع اول چه بود ؟»
±راجه گفت : من گفته بودم:👇👇
« #به.ذرّه.گرنظرلطف.بوتراب.کند»
🗣طلبه گفت: « #مصراع دوم از من نیست ، بلکه #لطف خود #امیرالمؤمنین علیه السلام است.»
±راجه #سجده.شکر کرد و خواند:↘️
« #به.ذرّه.گرنظرلطف.بوتراب.کند
#به.آسمان.رودوکارآفتاب.کند»
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین و الائمة المعصومین علیهمالسلام
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
۲.شما نمیتوانید موهایتان را بشمارید
👦👦👦👦
۳.شما نمیتوانید از بینی خود نفس بکشید، زمانیکه زبانتان بیرون است
😛
😝
😜
😁.
..
.
۴.شما مورد سوم را انجام دادید!
👍
👏
👏
👏
۵- ﺯﻣﺎﻧﯿﮑ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﯾﺪ،ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﺪﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ
😋
😋
😋
😋
۶- ﺍﻻﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ،ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﺪ
😅
😅
😂
۷.برای دیگران share ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﻻﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ!
😁
😁
😁
سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سيا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا
سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا
سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا
😋
😋
😋
😋
۱-شما آنقدر تنبل هستيد كه اين ۴۰ تا سيا رو نخوندين
😩
😫
😫
😫
.
.
۲-شما آنقدر سهل انگارهستيد كه متوجه نشدید يكي از آن ها سينا ميباشد
😜
😜
😜
😜
۳-شما آنقدر ساده هستيد كه رفتيد بالا و پيدا نكرديد
😳😳😳😳😳😝
😝😝😝😝😝😆😆
۴-من شما را سر كار گذاشتم
😅😅😅😅😅😋😋😙😙
۵-داريد ميسوزيد
😡😡😡😡😡😡👍👌
۶-بي مزه هم خودتي!
:-P
:-P
:-P
😂😂😂😂😂😂😂😂
😂😂😂😂
۷-از اينكه شما را سركار گذاشتم خوشحال باشيد!
😉
😉
😉
😉
۸-الان نفهميديد كه خوشحال رو اشتباه نوشته بودم
😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😝😆😆😆😆😆😆😆😆😆
۹-بازم رفتيد چك كرديد ولي من بازم سركارتون
گذاشتم 😆😆😆😆😆😂😂😂😂😂😭😭😭😭
واسه همه گروهها بفرستین یخورده لبخند بیارین رو لباشون☺☺
اینو گذاشتم تا یکم شاد باشید و حال و هواتون عوض شه