eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
781 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیزم معرفی شهید داریم برای داداش مصطفی😍😍😍
ــــــــــــــــــ♥️ـــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ♥️ـــــــــــــــــــ 🌼نام و نام خانوادگی:مصطفی صدرزاده 🌼 🌼نام پدر:محمد 🌼 🌼نام جهادی:سیدابراهیم 🌼 🌼محل تولد:خوزستان-شوشتر 🌼 🌼تاریخ تولد:۱۳۶۵/۰۶/۱۹ 🌼 🌼تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۰۱ 🌼 🌼محل شهادت:سوریه 🌼 🌼ادرس مزار:شهرستان شهریار-بهشت رضوان 🌼 ــــــــــــــــ💕ــــــــــــــــــ 🌼وضعیت تاهل:متاهل 🌼 🌼تعداد فرزندان:دو فرزند-یک دختر و یک پسر 🌼 🌼تاریخ ازدواج:۱۳۸۶ 🌼 🌼اولین دیدار باهمسرشان:یکی از دوستان شهید همسرشان را به ایشان معرفی کردند اما در یک پایگاه و مسجد فعالیت میکردند :) 🍃 🌼چهارسال در حوزه امام صادق(ع)درس خواندند 🌼 🌼دانشگاه محل تحصیل:دانشگاه ازاد تهران 🌼 🌼رشته:ادیان و عرفان 🌼 🌼شغل:آزاد 🌼 🌼همسر شهید:در روز خواستگاری بجای اینکه بگوید همدم و همسر میخواهم به من گفت من همسنگر میخواهم ✨🌿 🌼ارادت خاصی به حضرت عباس (ع)داشت ♥️ 🌼دغدغه اش کارفرهنگی بود گویی تمام زندگی اش فعالیت های فرهنگی بود ✌️🏻 🌼همسر شهید:بارزترین خصوصیت اخلاقی مصطفی عاطفی بودنش بود 🌼 ـــــــــــــــ💕ــــــــــــــــــ 🌹اولین اعزام:سال۹۲ 🌹 🌹تقریبا دوسال نیم در سوریه بودند که ۸بار مجروح شدند 🌹 🕊آخرین اعزام:چهارشنبه۲۰مرداد 🕊 شهید دوبار با رزمندگان عراقی به جبهه نبرد رفت و در ماموریت دوم با رزمندگان فاطمیون آشنا شدند و از آن پس به عنوان یک نیروی افغانی به سوریه رفتند ✌️🏻🌱 آقا مصطفی یکی از رزمنده های مورد علاقه سردار سلیمانی بود؛به گونه ای که سردار میگوید من واقعا عاشقش بودم💕 شهید در شب حنابندان یا همان شب قبل از عملیات (شب تاسوعا)پیش بینی شهادتشان را کرده بودند که بخاطر این قضیه اخطار به اخراج از سوریه را به ایشان داده بودند زیرا این موضوع را تضعیف روحیه رزمندگان میدانستند 🌿 یک اتفاق عجیب :پیکر شهید بعد از۷؛۸ روز هم خونریزی داشت که مجبور شدند دوباره پیکر را غسل دهند.انگار خدا میخواست شرایطی فراهم اورد که فاطمه بتواند بهتر پدرش را ببیند🥀🕊 اتفاقی عجیب هنگام تدفین 🕊🥀 وقتی قران را بعد از اینکه تلقین خواندند بر روی صورت شهید گذاشتند شهید برای مدتی اندک چشم ها و دهانشان را بازکردند :) ❥︎🌸 @herimashgh
📝♥️ بسم رب الشهدای و الصدیقین خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست‌. سپاس خدایی را که بر سر ما منت نهاد و از میان این همه مخلوق ما را انسان خلق کرد. 💞 شکر خدایی را که از میان این‌همه انسان ما را خاکی مقدس به نام ایران قرار داد. و شکر خدایی را که به بنده پدر و مادر و همسر صالح عطا کرد.🤲🏻 و شکر بی‌پایان خدایی را که محبت شهدا و امام شهدا را در دلم انداخت و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم. ♥️ خدایا از تو ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای ✨را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزید‌های دوران را بشناسیم و جلوی آن‌ها سر خم نکنیم. از تمام دوستان و آشنایان در ابتدای وصیت‌نامه خویش تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش‌ دهند تا گمراه نشوند؛ زیرا ایشان بهترین دوست‌شناس و دشمن‌شناس هستند. ❣👌 از پدر و خانواده عزیزم تقاضا دارم برای بنده بی‌تابی و ناراحتی بیش‌ از حد نکنند و اشک‌ها و گریه‌های خود را نثار اباعبدالله و فرزندان آن بزرگوار کنند. پدر و مادر و همسرم و دخترم از شما تقاضا می‌کنم بنده‌رو ببخشید و از خدا بخواهید بنده رو ببخشد چقدر در حق پدر و مادر کوتاهی کردم چقدر شما را به دردسر انداختم فقط خدا شاهد تلاش شما بود که در زمان جنگ باید سختی و مشقت از من نگه‌داری کردید و بعد از جنگ هم برای درس‌خواندن من چقدر سختی کشیدید. فقط خدا می‌داند که چقدر نگران کرده‌ام اذیت کرده‌ام و شما تحمل کردید زیرا تلاش‌ می‌کردید تا فرزندتان عاقبت‌به‌خیر شود از شما ممنونم که همیشه انتخاب را به عهده خودم گذاشتید. حتی وقتی در نوجوانی می‌خواستم به نجف برای تحصیل بروم مخالفت نکرده و از اینکه همیشه به نظر من احترام گذاشتید ممنونم حالا هم از شما خواهش می‌کنم یکبار دیگر و برای آخرین بار به نظرم احترام بگذارید و از هیچ‌کس و از هیچ نهادی دلخور نباشید مبارزه با دشمنان خود آرزوی بنده بود و فقط خدا می‌داند برای این آرزو چقدر ضجه زدم و التماس کردم ممکن است بعضی‌ها به شما طعنه بزنند اما اهمیت ندهید بنده به راهی که رفتم یقین داشتم. ♥️🦋 از همسر عزیزم می‌خواهم که بنده را ببخشد زیرا که همسر خوبی برای او نبودم. به همسر عزیزم می‌گویم می‌دانم که بعد از بنده دخترم یتیم می‌شود و شما اذیت می‌شوید اما یادت باشد که رسول خدا فرموده: هرکس که یتیم شود خدا سرپرست اوست ایمان داشته باش که خدا همیشه با توست. آرزو دارم که دخترم فاطمه،‌فاطمی تربیت شود یعنی مدافع سرسخت ولایت، از دوستان،‌ آشنایان و فامیل و هرکس که حقی گردن ما دارد تقاضا می‌کنم بنده حقیر را ببخشند زیرا می‌دانم که اخلاق و رفتار من آنقدر خوب نبود که توفیق شهادت داشته باشم و این شما حتی که نصیب ما شد لطف و کرم و هدیه خدا بوده و مردم عزیز ایران یادمان باشد که به خاطر وجب به وجب این سرزمین و دین اسلام چقدر خون دادیم چقدر بچه‌های ما یتیم شدند،‌ زن‌ها بیوه،مادرها مجنون، پدرها گریان فقط و فقط برای خدا بود. در این ماه مبارک رمضان دل.ما.شکست،‌دل.امام.زمان.بیشتر.و.بیشتر.که.در.مملکت.شهدا.حرمت.ماه.خدا.توسط.بعضی‌ها.نگه‌داشته.نشد و برادران و خواهران من ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش.دوزخ ندارد. از ما گفتن ما که رفتیم... 🥀 آن‌کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند 💓 بی‌بی زینب (س) آن زمانی که شما در شام‌ غریب بودید گذشت دیگر به احدی اجازه نمی‌دهیم به شما و به سلاله حسین (ع) بی‌احترامی کند! دیگر دوران مظلومیت شیعه تمام شده. بی‌بی‌جان انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم بی‌بی عزیزم مرا قاسم خطاب کن مرا قاسم خطاب کن روی خون ناقابل من هم حساب کن ♥️🌻 و من‌الله توفیق . مصطفی صدر زاده ۴ مرداد۱۳۹۲ 🥀 قسمت 1⃣ ♥️ ❥︎🌸 @herimashgh
دوستان گلم از پارت گزاری ناراضی هستین که نمیخونین رمان رو هر مشگلی دارین تو ناشناس بهم بگین تا بهتر کنم همون جوری بشه که شما میخواهید😢😢
... کاش‌میتونستم‌روبه‌روی‌آیینه ‌به‌قلبم‌اشاره‌‌کنم‌وبگم -این‌قلب‌مصداق‌بارز''القلب‌حرم‌الله''ست‌ دِآخه‌مشتی خدااین‌قلب‌رو‌داده‌تا‌با‌ حب‌آقام‌حسین‌ وامام زمانت پربشھ' نه‌حب‌‌این‌واون…!🌿🖇 ... …! ═══‌‌‌ ❥︎🌸 @herimashgh
•🐣✨• (: ❞خودت بودن در جـهانی ڪه دائما تلاش می‌ڪند از تو •🍓🌈• چیزِ دیگری بسازد بزرگترین هنــر است..! 🌱 ❥︎🌸 @herimashgh
🌸 ╰❥📿🕋• اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ ﴿۲۶﴾ خدا روزى را براى هر كه بخواهد گشاده يا تنگ مى‏ گرداند و[لى آنان] به زندگى دنيا شاد شده‏ اند و زندگى دنيا در [برابر] آخرت جز بهره‏ اى [ناچيز] نيست (۲۶) سوره رعد ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️سوال میکنند که فرقه شیرازی چه فرقه ای است و چه عقایدی دارد؟ چکیده افکار این فرقه، خلاصه کردن در 4 چیز است:👇 1️⃣ ثواب داشتن زنی! (نتیجه: معرفی مذهب بعنوان مذهب و خونریزی در شبکه های جهانی و ذهن غیرمسلمانان) 2️⃣ پی در پی و و دائمی ایام محسنیه و کاظمیه و.. (نتیجه: معرفی بعنوان مذهب و ایجاد دلزدگی در جامعه) 3️⃣ توهین و مقدسات (برای شعله ور نگهداشتن جنگ شیعه و سنی و فتنه های مذهبی) 4️⃣ مخالفت با جمهوری اسلامی و گروههای مقاومت (لیدر این فرقه که یک "آیت الله قلابی به اسم شیرازی است"! حتی یک جمله علیه جنایات ندارد. و جالب است بدانید در که همه شیعیان خود را میکشد، فعالیت این فرقه آزاد است!) 👈 از اینرو، این فرقه خوانده میشود. ❥︎🌸 @herimashgh
< -از صدامـ پرسیدنـ ڪهـ: چرا تو موقعیـ ڪهـ داشتی باـ ڪویتـ میجنگیدیـ و اونـ رو اشغالـ میڪردیـ کتـ و شلوار تنتـ بود.. ولیـ وقتیـ داشتیـ با ایرانـ میجنگیدیـ لباسـ رزمـ تنتـ بود.. ؟🔦 گفتـ: تو ڪویتـ مرد نبود..📞 ولیـ تو ایرانـ حتیـ نوجونـ هایـ ۱۳/۱۴سالشونـ همـ مرد بودنـ:) ^^💕 ❥︎🌸 @herimashgh
😂 🙄 پُست نگهبانۍ رو زودتر تَرک ڪرد! فرمانده گفت : ۳۰۰تا صلوات جریمته! چند لحظه فکر ڪرد. وگفت: برادرا بلند صلوات! همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿 ❥︎🌸 @herimashgh
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌‌نهم به خانه رسید ؛ خانهی
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه می کردند ، رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد : ماشینت رو نبریها ! برو سر خیابون تاکسی بگیر ! از کارت بانکیت هم پول نگیر ! خودتو به مدت گم و گور کن خودم میام سراغت رامین که رفت ، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت . دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد ... پدرش هراسان بود . با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد . با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت : بفرمایید ! بله الان میام دم در ... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد . رها از پنجره به کوچه نگاه کرد . ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید ، تعجبی نداشت ! رامین همیشه دردسرساز بود ! صدای مامور که با پدرش سخن می گفت را شنید : از آقای رامین مرادی خبر دارید ؟ نخیرا از صبح که رفته سرکار ، برنگشته خونه ؛ اتفاقی افتاده ؟! مامور : شما چه نسبتی باهاشون دارید ؟ " من پدرش هستم ، شهاب مرادی مامور پسر شما به اتهام قتل تحت تعقيين ! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم ؟ این حرفا چیه ؟ قتل کی ؟! مامور : اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن ! این حرف را گفت ، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند . زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها باز چی شده که مامور اومده ؟! رها : رامین یکی کشته ! خودش با بهت این جمله را گفت . زهرا خانم به صورتش زد
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 خدا مرگم بده ! چه بلایی سر ما و خودش آورده ؟ تمام خانه را که گشتند ، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد : شما مادرش هستید ؟ بله ! مامور : آخرین بار کی دیدینش شهاب به جای همسرش جواب داد : من که گفتم از صبح که رفته سرکار ، دیگه ندیدیمش ! این گونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد . مامور : شما لطفا ساکت باشید ، من از همسرتون پرسیدم ! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید : شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید ؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد . شهاب تهدید وار گفت : بگو از صبح که رفته خونه نیومده ! رها با پوزخند به پدرش نگاه می کرد . شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت ... چهل روز گذشته ... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر می برد . شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد . رضایت به هر بهایی که باشد ؛ حتی به بهای رها ... رها گوشه ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود . صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را می شنید : بالاخره قبول کردن ! رها رو بدیم رضایت میدن . بالاخره این دختره به په دردی خورد ؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن ! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون بس از خون رامین بگذرن ! به ماهه دارم میرم میام که خون بس رو قبول کنن ؟ عقد همون عموئه میشه ، بالاخره تموم شد !
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 هیجان و شادی در صدایش غوغا می کرد ... خدایا ! این مرد معنای پدر را میفهمید ؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری می داند ؟ خدایا ! مگر دختر دردانه ی پدر نیست ؟ مگر جان پدر نیست ؟! رها لباس های مشکی اش را تن کرد . شال مشکی رنگی را روی سرش بست . اشک در چشمانش نشست . صدای پدر آمد بجنب ؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم پشیمون نشدن رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکی اش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد : بابا ... تو رو خدا این کارو نکن . پس احسان چی ؟ شما بهش قول دادید شهاب ابرو در هم کشید : حرف نشنوم ؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم ، فقط راه بیفت بریم رها التماس کرد : تو رو خدا بابا ... شهاب فرياد زد : خفه شو رها ! گفتم آماده شو بریم ! همه چیز رو تموم کردم . حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت رها : اما منم حق زندگی دارم شهاب پوزخندی زد : اون روز که مادرت شد خون بس و اومد تو خونه ی ما ، حق زندگی رو از دست داد ! تو هم دختر همونی ! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت ؛ حالا هم باید تاوانشو بدی ؟ شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید شهاب : مهم پسر منه ... مهم رامينه ! تو هیچی نیستی ! هیچی شرایط بدی بود . نه دکتر صدر " در ایران بود و نه " آیه " در شهر ... دلش خواهرانه های آیه را می خواست . پدرانه های دکتر صدر را می خواست . این جنگ نابرابر را دوست نداشت ؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مݩ 👨‍💼 خۅدࢪادرحدۅاندازھ اے نمے بیݩم ڪہ بہ ڪسے نصیحت ۅپندداشتہ باشم💁‍♂ واگࢪ... ما دࢪپندۅنصیحت باشیم🙂 چہ بسیاࢪاستـ ...😮 فقط مے خواهدچشمـ👀 بیݩا ۅگۅشـ شݩۅا🧏‍♂ خنڪـ آݩـ ࢪۅزڪہ پࢪۅازڪنم تابࢪدۅستـ 🦋 بہ امیدسࢪڪۅیشـ پࢪوباݪے بزنمـ ☺️👌 مݩ ݕہ خۅدنامدمـ اینجا🤷‍♂ ڪہ بھ خۅدبازࢪۅمـ 👣 آݩ ڪھ آۅࢪدمࢪابازبࢪدتاۅطݩمـ 🌱 مࢪغـ باغـ مݪڪۅتمـ نیمـ ازعاݪمـ خاڪ‌ 🌟 چݩدࢪوزے قفسے ساختہ اندازبدنمـ 😵 پناھ میبࢪمـ بہ خداۅندمہرباݩـ 🤲 وازاۅمیخواهمـ ڪہ بࢪمݩ سختـ ݩگیࢪد🙏 ♥️ ❥︎🌸 @herimashgh