eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
781 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان به علتی که ساعت ۸ و. نیم نیستم رمان رو الان میزارم همراه با هدیه😊
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌بیست‌و‌هفت ارمیا نگاه دوبا
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد. _ببخشید آقا. -با منید؟ _بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید که شهید شده باشه؟ یعنی میدونیدکدوم واحده؟ مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و سری به نشان تایید تکان داد. _کدوم واحدن؟ -منم همونجا میرم، با من بیاید. ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید. مرد جوان سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد: _ایشون دنبال واحد شما میگشتن. حاج علی لبخند آشنایی زد: _سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟ ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت: _خواستم خبری از دامادتون بگیرم. حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد: _لطف کردید؛ فعال که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماهابا هم آشنا نشدید؟ و بعد خودش معرفی کرد: _آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن. صدرا محجوبانه گفت: _اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است. _لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟ صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد: _ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد. َ ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند. صورت سه تیغ شده این‌دو‌مرد اصالا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصله‌ای ناجور بودند؛ یعنی حاج علی هم آنان را وصله‌ی ناجور میدانست؟ ارمیا: اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم. _کاری نیست. خانواده‌ی خودش دارن کارها رو تو قم انجام میدن. همکاراشم دنبال کاراش هستن. ما هم‌اینجا فقط منتظریم. صدای باز شدن در، توجه ارمیا را جلب کرد. از گوشه‌ی چشم دو زن پوشیده در چادر سیاه را دید. حاج علی: آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو جاده چالوس! نگاه آیه سرد و شیشه‌ای به جایی نزدیک ارمیا بود: _لطف کردید تشریف آوردید! صدایش گرفته بود. مگر صبوریه‌ایش تمام شده‌اند که اینگونه صدایش گرفته است؟! دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها همسر صدراست. آیه که نشست، ارمیا برخاست. جایش اینجا نبود... میان این آدمها که با او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این خانه نبود... مثل آن پسر صدرا، وصله‌ی ناجور در آن خانه بودند. وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه کرده بود. روزمرگی‌هایش را دوست داشت... این خانه او را از روزمرگی‌هایش دور کرده بود. در این خانه چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در میآمد هم راهی برای حریم شکنی نداشت. ارمیا که اهل از غلاف درآوردن چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم میکرد. سوار موتورکراسش شد و به سمت خانه به راه افتاد... خانه ای که کسی در انتظارش نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک است؛ کاش یوسف بیاید! دلش برادری میخواست. شیطنتهای مسیح و یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست! لعنت برتو مَرد... لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا به این روز انداختی! لعنت به تو که به آواره‌های بعد از رفتنت نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خلاص کردی؛ لعنت به تو که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی! ارمیا مرد روزگار آیه را نمیفهمید ارمیا مردی که برای دنیای دیگران‌مُرده بود را نمیفهمید ارمیا خودخواهیه مرد آیه را نمیفهمید کلید انداخت و در را گشود. تاریکی خانه، در ذوقش زد. با آنکه انتظارش را داشت اما باز هم دیدن دانستهها، راحت نیست. کفشهایش را همان دم در، رها کرد. این خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به تمیز و مرتب کردن نداشت. الزم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند که ارزشی ندارد
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 درچیدمان خانه هیچ سلیقه‌ا‌ی به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه وصله‌ای ناجور بودند. خانه‌ی سه پسر که بهتر از این نمیشود؛ خانه‌ای که تک تک وسایلش را اندک اندک از این سمساری و آن سمساری خریده بودند. هر سال خانه به دوش بودند. مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند. داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر کرده بود. حس و حالش به خوردن شام نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنش گریزی به آن شهید و همسرش میزد، اما سعی در آن داشت که حواسش را متمرکز کند... سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب مشغول کار بود. خسته برخاست و دستی به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به همان گاز تکیه داد. نگاهش را دور تا دور خانه انداخت. چقدر خانه آن شهید دوستداشتنی بود. نه به‌خاطر بالای شهر بودنش که خانه‌ای ساده بود... ساده و زیبا. پر از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما میخواست، نگاه نگران میخواست، لبخند عاشقانه میخواست دلش مرد بودن برای زنی مهربان میخواست چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی ازدواج را در دل خاک کرده بود؛ مسیح خوشبین بود خوشبین به لبخند خدا! کاش مثل یوسف کاش مثل مسیح خوشبین بود... خوشبینی امید داشت... امید به زندگی بهتر! کاش میتوانست تکانی به این زندگی بدهد! اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن و آن خانه‌ی گرم را ترک نمیکرد... صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچ پچهای مسیح و یوسف میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است: _سلام هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان خندید... از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به ترس مسیح و یوسف میخندید به ترسهای خودش؛ میخندید به تنهایی‌ها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهایی‌های آن همسر شهید، میخندید به دنیایی بازیچه‌اش بودند... خنده‌هایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش. خنده‌ی ارمیا بند نمیآمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم میخندید. قهقهه‌هایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد. یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا! داداشِ من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟ افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش خیلی نداشته‌ها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست. _چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل بکشم. خسته‌ام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته شده! قلبش از بی دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده؟اون‌مرد همه چیزداشت اون‌مردهمه ‌ی آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچه ای که تمام آرزوی زندگی منه! همه‌ی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که به‌خاطر نبودت زمین می خوره و بلندمیشه. یه بچه که تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر قصه‌های پریا. همه رو گذاشت و رفت. به‌خاطر کی؟ به‌خاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ بهخاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن رفته و همه‌ی داشته‌هاش رو جا گذاشته! زنشو جا گذاشته، بچه‌شو جا گذاشته، همه‌ی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مردحسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همه‌ی معصومیت و نجابتش مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد. آرزو کردم حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر آرزوهامه... من همه‌ی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای خودش، خدای تنهایی‌هایش، خدای عاشقانه‌هایش... سلام را که داد، سر سجاده نشست.صدای نمازی خواندن پدر را میشنید. به یاد آورد: -قبول باشه بانو! _قبول حق باشه آقا! -حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟ _خودتو لوس نکن، انگار تا حالاچندبار گرسنه مونده! -هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه! آیه پشت چشمی نازک کرد مَردش بلند خندیدصبحانه خوردند،او و مردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند َ کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقه‌اش میرفت و زیر لب آیةالکرسی میخواند برای مردش. وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد... چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در خاطرات بود و به یاد نمی‌آورد. با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت. آهی کشید و گفت: _یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟ صدای اعتراض رها بلند شد: _چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟! آیه لبخند ملیحی زد: _گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید! رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟ آیه هم کنارش جا گرفت: _انقدر تابلو بود؟ _خیلی... چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانه‌اش بود... دختری که گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش. ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاه‌ها نگران شد. تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت و صدای حاج علی که گفت "انالله و انا الیه الراجعون..." حاج علی سکوت کرد و بعد آهسته گفت: _باشه، ممنون؛ یا علی! تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد _داره میاد! سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصال از اول میدانست این صبحانه برای اوست... آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل برس! به داد تنها داشته‌ی حاج علی در این دنیا برس! رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت. _رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ _سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن. _الان میام اونجا! تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته‌ی ارمیا را شنید: _بفرمایید! _صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟ _بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟ _دارن میارنش، من تو راه خونه‌شونم.
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 _منم الان حاضر میشم و راه میافتم. _اونجا میبینمت... رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند. ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتورسواری‌اش را برداشته بود که مسیح جلویش را گرفت: _کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری! _دارن میارنش، باید برم اونجا! _چرا باید بری اونجا؟ _باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا! _منم باهات میام. یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم. ارمیا کلافه شد. _باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده! همه به سمت خانه‌ی سیاه‌پوش آیهق رفتند. همسایه‌ها جمع شده بودند... اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت... بوی اسپند بود و همهمه... بوی عزا بود... بویی محرّم بود انگار! آیه اشکهایش را ریخته بود، گریه‌هایش را کرده بود. چشمهایش دو کاسه‌ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند! از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود گل بخرد! دسته گل زیبایی ازگُلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس ها داده بود. دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسرمیکشید. همسرش به خانه می‌آمد... بعد از دو هفته به خانه می‌آمد، همنفس‌اش میآمد... بیا نفس! بیاهمنفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانه‌ات. خانه‌ای که تو گرمای آن‌هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانه‌هایت را خرج دخترکت کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصه‌ات کنی! رها کنارش بود، تمام ثانیه‌ها؛ حتی لحظه‌ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظه‌ای که غذایش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام لحظه‌ها خواهرانه خرج آیه‌اش میکرد. َ مردی، کمی آنطرفتر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه میافتد روی زانو و گاه با کمک برمی‌خیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟ شبهای جمعه کسی به دیدارش میآید؟ چقدر سخت است بدانی جواب تمام سوال‌هایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست. کمی آن سوتر، مردجوانی به همسرش نگاه میکرد که تمام دنیا همسرش میدانند و داشته‌هایش میگفتند "خونبس زن نیست، اسیر است؛ خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش. لحظه‌ای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو کنارم بودی!" چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم خورده‌اش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیره‌اش به آیه حس بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را برید، پس راند به گوشه‌ای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود...عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت چیزی در این‌مرد برایش عجیب بود. آرام به کنار ارمیا رفت: _تو چرا اینجایی؟ _خودمم نمیدونم. _دلم برای زنش میسوزه! _دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشت و قدرشو ندونسته. _از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸤اَللّهُمَّ‌ارْزُقْنی‌شَفاعَھَ‌الْحُسَیْنِ‌یَوْمَ‌الْوُرود . .🌱′⸣ ♥️¡
هرکارےخواستےبکنے باخودت‌بگو من‌مال‌امام‌زمان(عج)هستم آیااین‌کار این‌فکرورفتار شایسته‌است ازیارامام‌زمان(عج)سربزند...👣 ⇲🌿🎶♥️ ❤❤ ❥︎🌸 @herimashgh
•°●◇🌿 💔 کاش بشَود بعد از آنکِه گذر دنیا را پشت سَر گذاشتیم ، در پس و واپس حسابرسی ها ، نامه ی چگونه زیستن و خرج‌کردن جَوانی، بریدن ها و دل کندن ها را ، در دست راست بگیریم، در صف شَهیدان بِدویم و فَریاد بزنیم : | که‌شرمنده‌ امام‌حُسین نشدیم ... | ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاج‌ولابرسرمھ.. شاه‌نجف‌سرورمھ🍓✨ #𝐵𝑖𝑜🎨`•
یِکۍماندِه‌اَزآن‌قُم‌کِھ‌مۍآیَد..(: آقاجان‌بیا..♡ #𝐵𝑖𝑜🎨`•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅 پسرخاله زن عموی باجناق🤔 یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره💣 هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر ⛺️آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض😢 گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود😔. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»😳 گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم،😎 پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😌خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم 😁والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😅 ❥︎🌸 @herimashgh
✨﷽✨ 🌷قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) 💎قدم اول: نماز اول وقت 💎قدم دوم:احترام به پدرومادر 💎قدم سوم:قرائت دعای عهد 💎قدم چهارم: صبر در تمام امور 💎قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج) 💎قدم ششم:قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی 💎قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی 💎قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه 💎قدم نهم:غیبت نکردن 💎قدم دهم:فرو بردن خشم 💎قدم یازدهم:ترک حسادت 💎قدم دوازدهم:ترک دروغ 💎قدم سیزدهم:کنترل چشم 💎قدم چهاردهم:دائم الوضو 🌟برای تعجیل در امر فرج سه صلوات بفرستید 🌟 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
✨﷽✨ 🌷قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) 💎قدم اول: نماز اول وقت 💎قدم دوم:احترام به پدرومادر
پـرشـ بہـ پسـتـ آخـر. ممنون از صبوریتون ❣ خواب مہدی (عج) را ببینید شب بخیر😴💛 ❣بوسہ از پایش بچینید شب بخیر🌼🍃 ❣خواب زهرا(س)را ببینید شب بخیر😍🍃 ❣هدیه از مادر بگیرید شب بخیر😴✨ ❣شبتون مهدوی🎈 دمتون مادری💕 نفستون حیدری😍 حمایت کانالمون یادتون نره😊 یاعلی مدد🎈✨✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا