فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(:🇮🇷⇩
۱۲فروردین ..
روزِراۍِ - آرۍ - ملتِبہجمھوریاسلامی
وپاسخِبلند - نھ - بہنیرنگِ
استعمارِجھانیبود !✊🏽
#روز_جمهوري_اسلامي
✍️ حرف حساب
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🔷نیکوست یاد کنیم از شهیدانی که امروز، #روز_جمهوري_اسلامي ، مصادف با سالگرد شهادت آسمانیشان است:
🇮🇷شهید سید مصطفی میرکمالی
🇮🇷شهید محمدجواد طاهری زاده
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهفتادوپنجم حاج على : فدک
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوششم
اما شرایطی پیش اومد که هر چند اشتباه بود
اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم
. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما
، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه
، رها جان مادر ، پسرم دوستت داره ؛
قبولش می کنی ؟
اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی
اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم
. حق توئه که زندگی تو انتخاب کنی ،
اگه جوابت مثبت باشه
بعد از سالگرد سینا یه جشن براتون می گیریم و زندگیتون رو شروع می کنید
؛ اگه نه که بازم خونه ی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید .
معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه ،
فکراتو بکن
، عروسم میشی ؟
چراغ خونه ی پسرم میشی ؟
صدرا خیلی دوستت داره !
اول فکر کردم به خاطر بچه ست ، اما دیدم نه ..
. صدرا با دیدن تو لبخند میزنه ،
برای دیدن تو زود میاد خونه
؛ پسرم بهت دل بسته ، امیدوارم نشکنها
رها سرش را پایین انداخت .
قند در دل صدرا آب می کردند !
" چه خوب راز دلم را دانستی مادرا
نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتون من بود ؟ "
رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت ،
زهرا خانم وسط راه گفت :
بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن !
برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج
محبوبه خانم :
عجله ای نیست . تا هر وقت لازم می دونه فکر کنه ،
اونقدر خانم و نجيب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم !
" فکر دل مرا نکردی مادر ؟
چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر ؟ "
صدرا نفس کم آورده بود ،
حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش این گونه نبود ! "
چه کرده ای با این دلم خاتون ؟
چه کرده ای که خود رهایی و من دربند توا
" رها کودکش را در آغوش داشت و نوازشش می کرد
. به هر اتفاقی در زندگی اش فکر می کرد جز همسر شدن برای صدرا !
عروس خانواده ی صدر شدن !
مهدی را مقابلش قرار داد .
" بزرگ شوی چه می شود طفلك من ؟
چه می شود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است ؟
چه بر سرت می آید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست ؟
من تو را میخواهم !
مادرانه هایم را آن روز هم خواهی دید ؟
دلنگرانی هایم را میخواهم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوهفتم
من عاشقانه هایم را خرجت میکنم !
تو فرزند می شوی برایم ؟
گمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم !
گمانم بود مادری برایت می آید که مادری را خوب بلد است .
نه چون من که میترسم از فرداهایم !
دل زدنم هایم را برای دیر آمدن هایت را می بینی ؟
بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه هایم ؟
به این پدرت چه بگویم ؟
به این پدر که گاهی پشت می شد و پناه ،
که توجه کردن را بلد است ،
که محبتهایش زیر پوستی ست !
چه بگویم به مردی که می خواهد یک شبه شوهر شود ،
پدر شود ؟
دست کوچک پسرش را بوسه می زد که در باز شد ،
رها از گوشه ی چشم قامت مرد خانه را دید .
برای چه آمده ای مرد ؟
به دنبال چه آمده ای ؟
طلب چه داری از من که دنبالم می آیی ؟
صدرا ؛ خوابید ؟
رها : آره ، خیلی ناز می خوابه ، نگاه کردن بهش سیر نمیشم !
صدرا : شبیه پدرشه !
رها : نه !
شبیه تو نیست !
صدرا لبخندی زد . " پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون ؟
همسر بودنم را چه ؟
همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری ؟
" صدرا : منظورم سینا بود .
رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت : شما ازدواج کنید آیه باید بره ؟!
به بودن من و تو در آن خانه می اندیشی عزیز دل ؟
می توانم دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق ؟
می توانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه ام شوی ؟
" صدرا : نه ؛ میمونن !
خونه ی معصومه که خالی بشه ،
تمیزش می کنم و جوری که دوست داری آماده ش می کنیم !
آیه خانم هم میشه همسایهی دیوار به دیوارت ،
تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه !
رها : با خون بس بودن من چی کار می کنید ؟
جواب فامیلتون رو چی میدی ؟
برای صدرا : فعلا فقط به جواب تو فکر می کنم !
جواب مثبت گرفتن از تو سخت تر از روبه رو شدن با اوناست ؟
رها : رویا چی ؟!
صدرا : رویا تموم شده رها ، باور کن !
از وقتی اومدی به این خونه ، همه رو کمرنگ کردی ،
تو رنگ زندگی من شدی ،
تو با اون قلب مهربونت !
رها منو ببخش و قبولم کن
، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمی افتاد ،
هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم ؛
خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده !
رها : شما ، چطور بگم ... نماز ، روزه ، محرم ، نامحرم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوهشتم
صدرا : یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمی کنم
اما دروغ گفتم ،
همون موقع هم می خواستم شبیه تو باشم و
تو رو برای خودم داشته باشم .
رها : فرصت بدید باورتون کنم !
صدرا : تو فرصت نمی خوای ، آیه میخو !
تا آیه خانم بهت نگه ، تو راضی نمیشی ؟
" چقدر خوب ناگفته های قلبم را می دانی مردا "
صدرا تلفنش را به سمت رها گرفتن بهش زنگ بزن !
الان دل میزنی برای بودنش رها تلفن را گرفت و شماره گرفت
. صدرا از اتاق بیرون رفت
رها خواهرانه های آیه اش را می خواست
رها : آیه ! سلام
آیه : سلام ! چی شده تو هی یاد من میکنی ؟
رها : کی میای ؟
آیه : چی شده که اینجوری بی تاب شدی ؟
به خاطر آقا صدراست ؟
رها : تو از کجا میدونی؟
آیه : فهمیدنش سخت نیست
از نگاهش ، رفتارش ، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد
معلوم بود که یک ډله شده ،
تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری ؟
رها : من نمی شناسمش !
آیه : بشناسش ، اما بدون اون شوهرته ؛
تو قلب مهربونی داری ،
شوهرتو ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته ،
ببخش تا زندگی کنی ؟
اون مرد خوبیه .
.. به تو نیاز دارد تا بهترین آدم دنیا بشه !
کمکش کن رها !
رها : کاش بودی آیه !
آیه : هستم ... تا تو بخوای باشم ، هستم ؛
البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم
رها : نه ؛ معصومه داره جهازشو می بره !
گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا !
تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی
آیه : پس تمومه دیگه ، تصمیماتون رو گرفتین ؟
رها : نه آیه ،
گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم
آیه : رهافکر طلاق رو نکن ،
میدونی طلاق منفورترین حلال خداست ؟
رها : ما خیلی با هم فرق داریم !
آیه : فرق داشتن بد نیست
، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن
، باید مکمل هم باشن
رها : اعتقاداتمون چی ؟
آیه : اون داره شبیه تو میشه ،
چندباری اومد بالا با بابام حرف زده که داره تغییر عقیده میده !
پسر مردم از دست رفت ...
هر دو خندیدند
﷽
🌷 آیت الله بهجت ره
💠هر حرفی ڪه می زنی ،
✨هر ڪاری ڪه انجام می دهی ،
💠 متوجه باش ڪه باید
✨در خانه قبر و در قیامت
💠 جوابی برای آن نزد
✨پروردگار متعال داشته باش
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
درسنگرحقشیرشکارانهمھرفتند..
مستانھپےپیرجمارانهمھرفتند..
غمنامھبودنالھجانسوزشهیدان
ماباڪھنشستیمکھیارانهمهرفتند ..🌿
#شهیدگمنام🍭
#شهیدانهـ 💞
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
💢 #خیانت_مجازی
❌ اینکه بی توجه به پی وی دیگران رفتن و از عاشقی گفتن
اما
👈 همسرت که کنارت هست از بی توجهی های تو به خودش بپیچه و نتونه باهات حرفی بزنه.
❌ اینکه قربون و صدقه دوستای مجازی بشوی
و لی
👈 در جواب همسرت که صدات میزنه بگی (هان)؛ (چیه)
❌ اینکه تا صبح با همه چت کنی
اما
👈 به همسرت که می رسی حوصله نداشته باشی و نسبت به همسرت که احتیاج داره با تو درد دل کنه بی تفاوت باشی.
❌ اینکه هی خودتو خوشگل کنی هی عکس دلربا بندازی برای دوستای مجازیت
اما
👈 برای همسرت یه دست لباس قشنگ نپوشی.
❌ اینکه با همه باشی
جزبا
همسرت که پاره ی وجودته !⚠️
⬆️خواهرا وبرادرا فراموش نکنید ⬆️
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
●💝💛•
💛| #شهیدانہ
💝| #سخن_شهید
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
خدایامرابہخاطرگناهانیکہدر
طولروزباهزارانقدرتعقل
توجیهشانمیکنمببخش!!!
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
#شهیدچمران✨
•𝒋𝒐𝒊𝒏•↷
❥︎🌸 @herimashgh
✨﷽✨
💠یک شب برای خدا💠
✍دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی.دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.
💢گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
اگرخواستۍزندگےڪنۍ،
بایدمنتظرمرگباشی ..!🖐🏽
ولےاگرعاشقشددواندوانسمتِ فداشدندرراهِمعشوقمیروۍ .!🕊
اینخاصیتڪسانۍاستڪھدرفڪرِ جاودانھشدنهستند..🌱
#شهید_مجتبی_علمدار🍓✨
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#دانستنی #چیستان ⁉️
11_⁉️آن چیست که که سپر جهنم است ؟
⬅روزه
12_⁉️آن چیست که مزرعه اخرت است ؟
⬅دنیا 🌍
13_⁉️آن چیست که ایمان را ویران می سازد؟
⬅دروغ
14_⁉️آن چیست که به شکل همه در می اید جز پیامبر(ص) واوصیاء ایشان ؟
⬅شیطان 👺
15_⁉️آن چیست که وسیله محو گناهان است ؟
⬅استغفار
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
Γ🌹•••》♥️
🍁] #دݪــتنگۍ
♥️] #امـام_رضـا
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ○∞
כورۍ و כوستۍ
سۡـــرم نمـیشہ ...
ھیـڇ ڪجا واــــم
حـرم نمـیشہ ...
از ټـو כورم باورم نمیـشہ ...
כارم میمـیرم....🥀💔....
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ○∞
#اݪسݪام.عݪیڪ.یـا.امام.رضا.🌹
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهفتادوهشتم صدرا : یه روز
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادونهم
. رها دلش آرام شده بود ...
خوب است که آیه را دارد
آخر هفته بود که آیه بازگشت
، سنگین شده بود
. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود ..
. رها دل می سوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش !
آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش !
آیه : امشب چی میخوای بپوشی ؟
رها : من نمی خوام برم ، برای چی برم جشن نامزدی معصومه ؟
آیه : تو باید بری !
شوهرت ازت خواسته کنارش باشی ،
امشب برای اون مادرش سختتره ؟
رها : نمی فهمم چرا داره میره !
آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود ،
دیگه فقط دختر عموشها با هیچ پسوند اضافه ای !
حالا بگو میخوای چی بپوشی ؟
رها : لباس ندارم آیه !
آیه : به صدرا گفتی ؟
رها : نه خب روم نشد بگم !
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد .
کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت :
چطوره ؟
رها : قشنگه
آیه : بپوشش
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد
. آیه روسری مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت ..
. بیا اینم برات ببندم !
رها که آماده شد ، از پله ها پایین رفت ،
صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند
. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها !
نگاه صدرا که به رهایش افتاد ، ضربان قلبش بالا رفت !
" چه کرده ای خاتون !
آن سيه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که
پوست گندمگون ات را در نقره اي این قاب به رخ می کشی ؟
آہ خاتون ... کاش می دانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته !
من چشمانم از نمازهای صبحات پر است .
.. از قنوتت پر است !
من دل در گرو مهرت دارم !
من را به صلیب میکشی خاتون ؟
تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی ؟
آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا ؟
" مهدی که در آغوشش دست و پا زد ، نگاه از رهایش گرفت
. محبوبه خانم لبخند معناداری زد .
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت
. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود ،
جلو کنار صدرا نشست رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد
و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد
. آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد .
چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود !
چقدر گفته بود رها زن باش .
.. تکیه گاه باش !
مردت شب سختی پیش رو دارد !
گفته بود : رها !
تو امشب تکیه گاه باش !
........
وارد مهمانی که شدند ، صدرا به سمت عمويش رفت
و او را صدا زد : عموجان
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادم
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد :
شما اینجا چی کار می کنید ؟
محبوبه خانم : شما دعوت کردید ، نباید می اومدیم ؟
آقای زند : نه ... این چه حرفیه !
اصلا فکرشم نمی کردیم بیاید ،
بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید ؟
چقدر این مرد اضطراب داشت !
رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و
او هم رنگ از رخش رفت :
محبوبه خانم ... محبوبه خانم !
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد
چی شده رها ؟! صدرا
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت :
- چی شدی تو ؟
حالت خوبه ؟
رها : بریم ...
بریم خونه صدرا ؛
چطور می شود وقتی این گونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان می رانی دست رد به سینه ات بزنم ؟ "
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت ،
نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت :
بريم !
" این گونه نکن بانو ... تو امر کن !
چرا این گونه بی پناه می نمایی ؟
" صدرا : باشه بریم .
همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد
. " خدایا چه کند ؟
مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست !
مرد بود و غرورش ...
خدایا ... این کل کشیدن ها را خوب می شناخت !
عمه هایش در کل کشیدن استاد بودند ،
نگاهش را به صدرا دوخت ،
آمد به سرش از آنچه می ترسیدش !
" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد
. صدایش زد صدرا صدرا !
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید
. دست محبوبه خانم روی قلبش بود
: صدرا ... مادرت
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت .
مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید
و از بین مهمان ها دوید
****
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت
: خودم اون برادر نامردت رو میکشم !
رها دلش شکست !
رامین چه ربطی به او داشت
: - آروم باش !
صدرا : آروم باشم که برن به ریش من بخندن ؟
خون بس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه ؟
پدر با تو ، دختر با اون ازدواج کنه ؟
زیادیش میشدا
رها : اون انتخاب خودشو کرده ، درست و غلطش پای خودشه !
یه روزی باید جواب پسرشو بده !
صدرا صدایش بلند شد کی باید جواب منو بده ؟
کی باید جواب مادرم رو بده ؟
جواب برادر ناکامم رو کی باید بده ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادویکم
رها : آروم باش صدرا !
الان وقت مناسبی نیست ؟
صدرا : قلبم داره میترکه رها !
نمیدونی چقدر درد دارم !
محبوبه خانم در سی سی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمی دادند .
به خانه بازگشتند
که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند
. صدرا به اتاقش رفت و در را بست
. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد ..
. چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسر همسرش !
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر می کرد
. اصلا رامین به چه چیزی فکر می کرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود ؟
یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش می گفت ،
از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی آید !
می گفت رامین چشمانش پاک نیست ،
چطور همکارش نمیداند !
امشب هم همین حرف ها را از صدرا شنیده بود !
صدرا هم همین حرف ها را به سینا زده بود .
حالا که در یک نزاع سر مسائل مالی ، سینا مرده بود
، معصومه بهانه ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود !
" آیه آه کشید ..
. خوب بود که صدرا ، رها را داشت ،
خوب بود که رها مهربانی را بلد بود ،
همه چیز خوب بود جز حال خودش !
یاد روزهای خودش افتاد :
یادت هست که وقتی دلشکسته بودی ،
وقتی ناراحت و عصبانی بودی ،
میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر می کند !
یادت هست که تمام سختی ها را پشت سر می گذاشتیم و دست هم را می گرفتیم
و فراموش می کردیم
دنیا چقدر سخت می گیرد ؟
حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد !
" به عکس روبه رویش خیره شد
" نمی دانی چقدر جایت خالیست مرد
.... خدایا ،
چقدر زود پر کشیدی .
.. مرد من جایت کنارم خالی ست !
به دخترکت سخت میگذرد !
چه کنم که توان زندگی کردن ندارم ؟
چه کنم که صفر می ایستم ؟
روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست ؟
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست ...
راستی موهایم را دیده ای
که یک شبه سپید شده اند ؟
دیده ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکستریاش کرده و رفته ای ؟
دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است ؟
دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می پوشانی ؟
اصلا دیدهای سپیدی و عسلي چشمانم با هم درآمیخته اند ؟
دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته ؟
دیده ای ناتوان گشته ام ؟
دیده ای شانه های خم شده ام را ؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای ؟
از روزی که رفتی آیه هم رفت !
روزمرگی می کنم دنیا را تا به تو برسم ..
. دنیایم تو بودی !
دنیایم را گرفتی و بردی چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم !
چطور مرا شناختی که با حرف های آخرت مرا شکستی ؟
اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی ؟
دلت آمد ؟
از نامردی دنیا نمی ترسیدی ؟ "