حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌺 #تعطروا_بالاستغفار ✍تا حالا دقت کردید که بعضی ها تا یه گرفتاری ومشکلی براشون پیش میاد میگن خـدای
پست اخر^^
رفقا!
میونِاشڪآتون(:"
دردودلآتون🖇
نمازشبخوندناوعشقبآزۍهآتون📿
التماسدعاۍ#ظهوروشہادت !
00:00
‹🐣💛 - - - - - -♢
تواینروبهخودتبدهکاریکه هراونچیزیکهرویاشرو داشتی بشی!
#شبخوشیاعلی
🐣...🌙ꦿ
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
بخوان دعای فرج را که ظهور نزدیک است🌸🌺
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ 💟]
┊ ┊ 🌺]
┊ 💟]
🌺]
💜] #خداگونہ
ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ
خدا من
چہ دارد آنڪہ تو را ندارد?¿☂
و چہ ندارد آنڪہ تو را دارد?¿☔️
ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
••✨💙••
#آیہگرافــے
•| إِنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ
ﺯﻧﺪگےﺩﻧﻴـآ
فقط ﺑآﺯے ﻭ ﺳࢪﮔﺮمے ﺍسـٺ🌎🦋
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
شدیم نسلی که:
معلوم نیس چه مرگشه...😕
یه گوشی تو دست📲
چندتا اهنگ♪♪♪
ادّعای داغون بودن👈😞
همه شکست عشقی خورده💔
یه سری بیست چهاری کلش به دست...🎮
زیر ۲۰ سال همه درگیر گل و ....🤔
ریه ها داغون....😷
معرفت ها الکی...💔💔
همش نقش، همش حرف...🗣👥
پای عمل همه میکشن کنار....😶😶
موقع بدبختی ها یاد خدا میفتیم😕😑
دریغ از اینکه تو خوشی هامونم ب یادش باشیم
چی ازمون ساختن؟؟؟
یه نسل نا امید به آینده....!😒
پاشید جمع کنید مسخره بازیاتونو...😦
پسره متولد ۷۴ شد مدافع حرم😐
چند ماه بعد یه روبان مشکی کنار عکسش بود..🖊
فرق ما با این ادم چیه؟؟؟؟🤔
چطور اون میتونه بجای کلش از اعتقاداتش دفاع کنه!؟
بجای زدن رل فور اور و سینگل فور اور تو پروفایلش
مرد و مردونه تو شناسنامش زدن: در دفاع از حرم #شهید شد.....!
نسلی شدیم ک بی اعتقادی شده کلاس!
فکر میکنیم با فحش دادن #پرچم میره بالا....!🚩🚩🚩🏳️
غیرت و ناموس هم ک فقط ادعاش مونده....😑
چند سال پیش تو همین مملکت هم سن های من و تو رفتن واسه ناموس ملت، واسه امنیت منو تو جون دادن....
سه تا شهید دادیم فقط و فقط برای برگردوندن جنازه ی یه دختر....
اما الان چی...؟؟؟؟
پسرا مملکتمون به جای غیرت ، زیر پست دخترا.... عکس های برهنه شون رو لایک میکنن و تو کامنت ها اراجیف مینویسن
دخترامون معنای زیبایی رو گم کردن!!!
فکر میکنن هرچی برهنه تر باشن جذاب ترن..😐
ن اینطور نیست....❌❌❌❗️
با این عکس ها فقط چشمای یه سری آدم بوالهوس رو سیر میکنن😶
شدیم نسلی که حتی معتقد هامونم داره پاشون میلرزه
بیرون استغفر الله رو لبمونه و سرمون پایین....!😶
ولی تو چت انگار یهو دین خدا عوض میشه....💻📲📱
همون دختری که بیرون نامحرمه، تو چت میشه محرم...😏
راحت با هم حرف میزنیم👥🗣
بجا سنگین و موقر بودن واسه هم عشوه میایم👉👉👉
نه دین این نیست که خشک مقدس باشی...🤔
ولی هرچیزی به جاش
عشوه هاتو بزار واسه همسرت...👨👩👧👧
نه یه آدم غریبه ک تو ذهنت باهاش رویاهاتو ساختی...👱♂️❌❌
نه قرار نیست چیزی رو با حرفام به کسی تحمیل کنم💢
فقط یکم تلنگر.....📵⚠️⚠️⚠️⚠️
تا شاید به خودمـون بیایم💠
یکی ۲۰ سالـشه و مدافع حرم➡️➡️➡️➡️➡️
یکی ۲۰ سالشه و درگیر لایــک و کلـش🎮📲
بخدا فرقی با این بــچه ها نـدارین...😶
همــه میتونن....
شـــک نکــن....🙂
الّلهُـمَّ عجل لولیک الفرج
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
Mehdi-Yarrahi.Azaan(128).mp3
5.3M
●━━━━━━── ⇆🕊
ㅤ ◁ㅤ ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
ㅤㅤㅤ•|-🕋-|•
^• #پاشیـدخدآمنـتـظرمونهـ🤩♥️•^
^• #اذان_ظهر .یاالله😍🤲
^• #بهـوقتـبندگے🤲•^
#نماز_اول_وقت یعنی: ⏱
خدایا تو اولویت اول زندگیمی... 😍
نماز اول وقت یعنی :
یه قرار عاشقانه بین تو و خدا... ☺️
اذان رو شنیدی عشقتو ثابت کن !
عاشقان وقت نماز است🌸
اذان میگویند...🎙
#التماس_دعای_شهادت 📿♥️
#التماس_دعای_فرج_آقا💙🤲
ما رو از دعای خیرتون سر نماز بی نصیب
نکنید...😊🙏
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ💚
ꕥ𖦹➪ @herimashgh
#شهیدانهـ ✨💕
خـداوند
برترینبندگـٰانش
راازمیـٰانِ
عاشقانبرمیگزیند ..🌸🔗
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
[💕]
ایـن دُنیـا درهـر حال تـو را قـضاوت خوٰاهَـد ڪرد
پـس آݩطور ڪھ خودت میخـواهی زندگی ڪُن...
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
✨﷽✨
🔴 نقش صدقه، درمان بیماری
✍ طبق فرمایش اهل بیت علیهم السلام، #صدقه_دادن، یکی از راههای بسیار مؤثر در رفع بیماریهای انسانهاست و البته این، تنها یکی از آثار نیکوی صدقه است.پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم: بیمارانتان را با صدقه #درمان كنید كه آن، بیماریها و آفتها را از شما دور میكند.
🌹امام کاظم علیه السلام هم فرمود:
بیماران خود را با صدقه دادن درمان کنید؛ من چیزی را نمیشناسم که سریع تر از همه چیز اجابت می شود جز صدقه و هیچ چیزی را نمی شناسم که برای بیمار نافع باشد و زودرس باشد، جز صدقه دادن!
دین اسلام هیچ گاه انسان ها را فراموش نکرده، لذا در این مورد هم در رابطه با کسانی که توانایی مالی برای صدقه دادن ندارند، جایگزین ارائه نموده است:
💫 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
بر هر مسلمانی است که هر روز صدقه بدهد. عرض شد: کسی که مال ندارد چه کار کند؟حضرت فرمودند:
✅ برداشتن چیزهای آسیب رسان از سر راه، صدقه است.
✅ نشان دادن راه به کسی صدقه است.
✅ عیادت بیمار صدقه است.
✅ امر به معروف صدقه است.
✅ نهی از منکر صدقه است.
✅ جواب سلام دادن صدقه است.
📚 بحارالانوار، جلد ۷۵، صفحه ۵۰
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
شهـادت
مزدڪسانےاستکھ
درراهخـداپُرکـٰارند...⛓✨
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#طنز_جبهه😁😁😁
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند😒. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند😅. ما هم اذیتشان میکردیم. ☺️دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»😉 دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟»😎 با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.»😑 و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد،😴 اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟»
😤😩 جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»😂
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#حدیث_دلتنگے 🌿
حال بحران زدہام معجزہ مےخواهد و بس!
مثلا سر زده یڪ روز بیایی، نروے 🙃♥️
#امام_زمان ✨
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده :)
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
•• #خدایی🍃🦋
قبݪازاینڪہ سرٺڔۅباݪاببرےۅݩداݜٺہهــآیٺڔابہپیۺڂــــداڱݪایہ ڪݩے
ݩظڔےبہ پاییݩ بیݩداݫ ۅداۺٺہ هـایٺرآ شآڪڔباۺ😉🌹
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودوسوم رها: چرا بهش یه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوچهارم
چی شده عزیزم ؟
زینب سادات : اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست !
من کوچولوئم ، بابا ندارم !
زینب سادات هق هق می کرد
و حرف هایش بریده بریده بود .
دلش شکسته بود .
دخترک پدر می خواست ...
تاب می خواست !
شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد ..
. که کسی او را از تاب به زمین نیندازد !
ارمیا دلش لرزید ..
. دخترک را در آغوش کشید و بوسید .
زینب گریه اش بند آمد تاب بازی ؟ ا
رمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت :
چرا از روی تاب انداختیش ؟
پسرک : بلد نبود بازی کنه ،
الکی نشسته بود !
زينب : مامان رفت بستنی ، مامان تاب تاب می داد !
پدرپسر : شما با این بچه چه نسبتی دارید ؟
ما همسایه شون هستیم ،
شما رو تا حالا ندیدم !
صدای آیه آمد : زینب
ارمیا به سمت آیه برگشت : سلام !
یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه
آیه : سلام ! شما ؟ اینجا ؟
ارميا : اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی !
زینب سادات چقدر بزرگ شده !
سه سالش شده ؟
آیه : فردا تولدشه !
سه ساله میشه !
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد .
زینب که بستنی را گرفت
، دست ارمیا را تکان داد .
نگاه ارمیا را که دید گفت : بغل !
لبخند زد به دختر شیرین آرزوهایش :
بیا بغلم عزیزم !
آیه مداخله کرد : لباستون رو کثیف می کنه !
ارميا : پس به یکی از آرزوهام میرسم !
اجازه میدید یه کم با زينب ساداتبازی کنم ؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت .
آیه اجازه داد ...
ساعتی به بازی گذشت ،
نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا ..
. زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت !
خودش را جور دیگری الوس می کرد ،
ناز و ادایش با همیشه فرق داشت ،
بازی شان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود
. وقت رفتن ارمیا پرسید
: این دفعه جوابم چیه ؟
هنوز صبر کنم ؟
آیه سر به زیر انداخت و همان طور که زینب را در آغوش می گرفت گفت
: فردا براش تولد می گیریم ،
خودمونیه ؛
اگه خواستید شما هم تشریف بیارید
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد !
در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت :
امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد ؟
زینب : عمو نبود که بابا مهدی بود !
زينبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوپنجم
روز تولد بود و
فخرالسادات هم آمده بود .
صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان
، سیدمحمد و سایه ی این روزهایش
. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود
. آن هم با اصرارهای آیه و رها !
محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده !
زینب شادی از روی مبل ها می پرید .
مهدی هم به دنبالش بدون می کرد صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و
از مبل بالا جیغ و داد رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد .
از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت .
آیه : کی بود در رو باز کردی ؟
زینب : بابا اومده !
اشاره اش به عکس روی دیوار بود .
سید مهدی را نشان می داد
از اونجا اومده !
سکوت برقرار شد .
همه با تعجب به آیه نگاه می کردند .
آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوششم
صدای ارمیا پیچید: سلام خانم کوچولو ، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه می خواهی جان مادر؟ چرا این گونه بی تاب پدر داشته ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت شود!" همه از ارمیا استقبال کردند ، فقط آیه بود که بعد از تعرفه ، سریع از دید خارج شد. "فرار می کنی بانو؟ از فرار می کنی یا از خودت؟ بمان بانوا بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کرده اید؟" سوال بزرگتر هنوز در شر همه شما بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا می دانم از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنید. آخر جشن بود که آیه شما که کسی نشنود از ارمیا پرسید: شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: من هنوز جواب مثبت نگرفتم ، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمی کنم. قرار نیست بعد از این همه سال که صبر کردم ، با بازی با احساس این بچه شما را تحت فشار قرار می دهید ، چطور مگه؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی می کرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را می خواست و زینب به او بدهی نبود. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش ارمیا را به سمت خود کشید: بابا ... مهدی اذیت میکنه! نمی خوام اسباب بازی مو بهش بدم! چیزی در دل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد ... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعویش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ای ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود ، زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود ، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند