eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
780 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
#عطر_نماز❣ 🌷#نمازهایت را عاشقانه بخوان. حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری ، 💥قبلش فکر کن چرا داری نما
خدایاهدایتم‌کن ؛ زیرامی‌دانم‌کہ‌گمراهی‌چہ‌بلای‌خطرناکی‌است‌… خدایاهدایتم‌کن‌کہ‌ظلم‌نکنم ؛ زیرامی‌دانم‌کہ‌ظلم‌چہ‌گناه‌نابخشودنی‌است :)! - 💕 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
کسانی‌کہ‌برای‌هدایتِ‌دیگران‌تلاش‌‌می‌کنند ؛ بہ‌جای‌مُردن ، شهیدمی‌شوند ..! - 🌿.
📬🎤¦⇢راوی:همسر‌شهید 🕊😇¦⇢شهیدمهدی‌باکری ‌ مهریه یک جلد قرآن و یک اسلحه📖  از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارم مهریه‌ام یک جلد قرآن و یک اسلحه باشه.😄 این هم که چه جور اسلحه‌ای باشه برام فرقی نداشت. مهدی پرسید:«نظرتون راجع به مهریه چیه؟» گفتم:«هرچی شما بگین.» گفت:«یک جلد قرآن و یک کلت کمری؛چه طوره؟» گفتم:«قبول🤩!» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودشُ گفت. قبلا به دوستاش گفته بود:«دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشه😎.» ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿| 🔗| چہ‌بسیار.. ‌کودکانۍٖکہ‌نزد‌'خــداٰ‌از‌ریش‌ سفیــداٰن‌و‌پیـرمردان‌گرامۍ‌ٖ‌ ترو‌برترند..!🔗🌿•°` • ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
#حرفاے_خودمـونے 🌿 دلخـوشےیعنےخدا‌با‌همـہ‌گناهاو‌کاراے‌زشـتے‌كِه کَردیـم‌بازم‌مـیگہ‌بیـا‌پیـشِ خودِ
✨ در بھره ‌بردارے از فرصت هاے خوب شتاب کنید!🏃🏻‍♂ و براے رسیدن به اهداف عالیہ بر یکدیگر سبقت بگیرید🖐🏻♥️ امام‌حسین ؏ ‌| بحارالانوار 🌿 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
.•°🦋🤍 #چـادږاڼـﻫـ💥⃟👀 #دخترانه‌هاےآرام•🙂🌿° #چادر ترنم یاس..•° فضای غبار آلود دنیاست••❤️ من دل به چ
😍😍 ✨من‌افتخاࢪمیڪنم😌 وقتۍدو تاپسࢪ🧑🏻 ڪه‌داࢪند با ڪلمات‌ڪوچہ‌بازاࢪۍ باهم حࢪف میزنند🗣 به‌مݩ‌ڪه‌میࢪسندصداشون‌ࢪو میارند پاییݩ و ࢪد میشند. ✨احساس‌غࢪوࢪ‌میڪنم‌وقتۍ‌میخوام‌از‌ یڪ جایی ࢪدبشم🧕🏻،مࢪدۍ‌ڪہ‌به‌هیچ‌جاۍتیپش👟 نمیخوره مذهبۍ باشه👨🏻‍🎤خودشو مۍ‌چشبونہ‌ بہ دیواࢪ و ࢪاه ࢪو بࢪاۍ مݩ باز میڪنہ😇 ✨من ڪݪۍ خوشحال‌میشم‌وقتۍسواࢪآسانسور میشم یه پسࢪ به خودش اجازه نمیده ❌ بامݩ هم زماݩ‌ بیاد توۍ آسانسوࢪ🙃 خوشحاݪ‌میشم‌وقتۍمن‌هیچ‌حࢪفۍنمیزنم،هیچ شعاࢪۍ نمیدم😊 وݪۍ این پࢪچم‌ افکاࢪ من...این‌ چادࢪ دوست‌داشتنۍام❤️ ﴿ڪه‌حاضࢪنیستم یڪ‌لحظه‌ازش‌جدا‌ بشم﴾ به‌همه‌میگه‌ڪه‌: ݪطفا مࢪاقب ࢪفتارتوݩ،حࢪف زدنتوݩ وحتۍ افڪارتون باشید☝️🏻 🌼من حــࢪمت دارم😌 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ◹ ◺ ◹ ◺ 「💔」◹ ◺ ◹ ◺ • هر روز ۷۰۰ تا بچھ🌱 رو به زور از مادرشون جدا می‌کنن و بعد... 😧😰☹️😭••• ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
•°|🤍⭐|°• ❣ #سلام_امام_زمانم ❣ دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب چ
برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت... عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم... کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم.... ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد سمانه لبخندی به ص
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ بزار حرف بزنم سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ دایی چه حرفی آخه ؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟دارم از نگرانی میمیرم،کمیل از صبح پیداش نیست ،چیزی شده بگید توروخدا صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید: ــ سمانه بیا اینجا سمانه لحظی مکث کرد،اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت: ــ کمیله محمد ناراحت سری تکان داد،سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با دیدن کمیل با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی ،همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد. کمیل با وجود درد ،نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد،سمانه با دیدن صورت مچاله شدنش از درد به سمتش رفت و کمکش کرد دوباره روی تخت دراز بکشد‌،اختیار اشک هایش را نداشت،درد بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند. کمیل که متوجه اذیت شدن او شد،آرام صدایش کرد،با گره خوردن نگاه هایشان در هم،از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید.درد،ترس،اضطراب،خواهش،و.... لبخند پر دردی زد و گفت: ــ نمیخوای چیزی بگی؟ اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد تا حرفی نزند،چون می دانست اولین حرفی که بزند اشک هایش روانه می شدند،کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد: ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم ،زخمش سطحیه امیدوار بود با این توضیح کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد. ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟ ــ سمانه جان منـ... ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چندتا بخیه خورد کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید ،سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت،اما آرام کردن سمانه الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش میگم ،آره تیر خوردم تا سمانه می خواست سرش را بالا بیاورد کمیل جلویش را گرفت،و آرام روی سرش را نوازش کرد. ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت،پنج تا بخیه خوردم،الانم حالم خوبه باور کن راست میگم ــ کی اینطور شدی؟چطور ــ صبح ،تو ماموریت سمانه از ترس اینکه روزی برسد و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد مواد لازمش را آورده بود،زیر گاز را کم کرد و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،نگاهی به خانه انداخت هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام،حدس می زد اینجا کسی زندگی میکند ،چون هنه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد مشغول صحبت کردند بودند،و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،با یادآوری مادرش سریع گوشی اش را درآورد و برایش پیامک فرستاد که همراه کمیل است و ممکن است دیر کند،وقتی پیام ارسال شد ،گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت،وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،اما محمد گفته بود که دکتر تاکید کرده بود که با داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت،دستش را بلند کرد تا در را بزند اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،صدای کمیل عصبی بود و سعی می کرد آن را پایین نگه دارد،سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد و به حرفایشان گوش سپرد،نمی خواست فالگوش بایستد اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. ـــ این چه کاری بود دایی ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه سمانه عصبی به در خیره ماند،نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد الان دلیل اخم های گه گاهش را به محمد دانست. صدای تحلیل رفته کمیل و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد. ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من ،سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه باهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا،اینجایی که ممکنه لو رفته باشه سمانه از شوک حرف کمیل قدمی عقب رفت که با گلدان برخورد کرد و ا افتادنش صدای بدی ایجاد شد،در با شتاب باز شد،و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود و با نگرانی به سمانه خیره شده بود ،نمایان شد. سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد: ــ تو، تو ، به خاطر مواظب ،با من،ازدواج کردی کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت: ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم اما سمانه سریع چادر و کیفش را برداشت و به سمت در دوید،صدای فریاد کمیل را شنید که میخواست صبر کند و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت و آخرین صداها،فریاد کمیل بود که از محمد می خواست به دنبال او برود. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌻 امروز کمے بیشتر بخند و کمی بیشتر مهربان باش! بگذار لبخندت چراغ دلے شود💡 و مهربانی ات صبح کوچکی به قدر مرز شانه های یک نفر...🙃💔
قبل‌از‌غیرٺ‌روێ‌ناموس آدم‌باید‌روێ‌خودش‌غیرٺ‌داشٺہ‌باشہ.. هرچیزێ‌نگہ هرچیزێ‌نشنوه هرچیزێ‌نبینہ هرچیزێ‌نپوشہ -براێ‌رضایٺ‌مردم‌غیرٺمون‌‌رو‌بہ‌حراج‌نگذاریم! خوبہ‌بے‌غیرٺ‌‌نباشیم... ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
• . شرطِ‌شهیدشدن؛شهیدبودن‌است -خوشاچشمی‌کہ‌رخسارتوبیند🌱! ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🧡🧡💛✨//))
🌼| ــــــــــــــــــــــــــــ•• آمدم‌دنیا‌براے‌دیدنت‌یا‌بن‌الحسن ورنه‌با‌این‌مردم‌دنیاچه‌کار‌داشتم ـــــــــــــــــــــــــــــ•• ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
من امیدم به خداست... ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
•°|🤍⭐|°• ❣ #سلام_امام_زمانم ❣ دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب چ
●معنی انتظار را نمی دانیم|🍃 ولی °~دل هایمان برای دیدنت پر می کشد🌱 🌿``اسم قشنگت قلبمان را می لرزاند💓 نمی گوییم عاشقیم🌻 ولی بی تـــــــو💔 تحمل زنده ماندن را نداریم...|°°🥀🍂 یابن الحسن روحی فداکــــــــ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
از آیت #اللهـ بهجت پرسیدند: آیـا آدمـ گناهـکار همـ می توانـد امامـ زمانـش را ببیـند؟!....🥀 جـواب دا
....خدایا به‌ من‌ معرفتۍدِه‌ تا امام‌خویش‌رابشناسم‌وبصیرتۍده تا آنچه‌راباطل‌استــ درلباس‌حق،تشخیص دهم ‌و آنچه‌رادوست‌بدارم‌ڪه‌امامم‌دوست‌دارد... ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
ما دلمون رو گره می زنیم به همه چیز؛🔗 به این... به اون... وقتی این و اون میلرزه↯ دل ماهم میلرزه، دلمون رو گره بزنیم به خدا ✔ که اگه همه عالم لرزید، دل ما نلرزه💔 مثل دل امام حسین، که تو روز عاشورا نلرزید....♡ التماس‌دعا🌿 یاعلی✋🏻
|🌸| بسمـ اللھ الرحمنـ الرحیمـ |🌸|