عواقبیکه
گروههای#مختلط دارنمکانهایمختلطنداره
تویمجازی
طرف#حیا رومیزارهکنار..
میگهاینکهمنونمیشناسهبزارمنفلانچیزوبگم
بزاربهشابرازعلاقهکنم...
بزاریکمسربهسرشبزارمحالکنم🚶🏻♂🕳
#صرفاجهتاطلاع
#عجب!
#شگفتـا
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
عواقبیکه گروههای#مختلط دارنمکانهایمختلطنداره تویمجازی طرف#حیا رومیزارهکنار.. میگهاینکه
با برادر گفتنت آتش به جانم میزنی
جان من لطفا برایم خواهری دیگر مکن:\🖐🏿🤧!!
#تباهیات
#چهوضعشهاخه
•🖤🔗•
َڪاشبشود...
بعدازآنڪهگذردنیاراپشتسرگذاشتیم📮
درپسوواپسحساب رسےها...
نامهۍچگونهزیستنوخرجڪردنـ
جوانےرابریدنهاودلڪندنهارا↓
دردستراستبگیریمودرصفشھیدان
بدویموفریادبزنیمـ:
•|ـاربـاب حسیـن ؏ بخواند♥️🖐🏼|•
••| #دلـے📀
❥︎🌸 @herimashgh
#آیـﻫـ_ڰـږافـے 🌷
༎📿🕋•
الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَلَا يَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ ﴿۲۰﴾
همانان كه به پيمان خدا وفادارند و عهد [او] را نمى شكنند (۲۰)
سوره رعد
❥︎🌸 @herimashgh
قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین …
– ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت…
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت …
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …
– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش …
– سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم …
– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
– مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود …
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ …
خندید …
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت …
– زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟…
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
قسمت چهل و هشتم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود …
– چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت …
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز …
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …- خیلی جای بدیه؟ …
– کجا؟ …
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …
– نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
– زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه …