📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و پنجم✨
گفتم:کی میری؟😊
-هفته ی دیگه.😒
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خوش قولی☺️
با لبخند جوابمو داد.😊گفتم:
_به کسی هم گفتی؟
-تو اولین نفری.😍
-ای ول بابا،تو خوش قولی معرکه ای.😇
دوباره لبخند زد.☺️
-به خانواده ت چطوری میگی؟😟
-روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار.😎☝️
-امین😊
-جان امین😍
-کی برمیگردی؟😅
-چهل و پنج روزه ست.😁
شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم:
_محمد هم میاد؟😊
-نه.بخاطر خانواده ش.☺️
دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن.👶🏻😍
بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم.😁😃منو رسوند خونه و رفت.
در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت.😣😭
دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم #پدرومادرم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم....
مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه.😢مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.😭😫بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه..
نگاهی به ساعت انداختم...
چهل دقیقه به اذان صبح✨🌌 بود.✨نماز شب✨ خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد.
چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد.😢
ساعت نه صبح بود.🕘کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی م برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه #مجبوربودم برم.😣
عصر امین اومد دنبالم...🙈
از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم.😇😌
امین گفت:
_قراره شام بیام خونه تون.😉
-إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟😌
-مامان😍
-یعنی مامان دعوتت کرده؟☹️
-نه.خودم،خودمو دعوت کردم.😁
-چه زود پسر خاله شدی.😬
دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد.
دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه.😊
وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم.😅😣حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.😇روی صندلی نشست و رو به من گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه☺️ گفت....
🍂] #رهبر
🔗] #پروفایل
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‹🍂› ـ ـ ـ ـ
آنچنانجاۍگرفتۍط
ُبھچشمودلمن..🍂•
ڪھبھخوباندو²عالـم
نظرۍنیستمرا..🔗•
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#طُمَرابیشْزِجْاٰنْےٖ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
[🌻🌿]
💛] #امامزمان
🖇] #انتظار
┄┅┅┅┅┄┅┅┅┅🌼ـ
چہغریبانہ
رمضانبیحضورتانآغازشد
آقاجان
پسڪدامسحر؟!
ڪدامافطار؟!
ڪدامعید؟!
┅┅┅┄┅┅┄┅┅┄🌼ـ
#الهمعجللولیکالفرج🌱`
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#روزه بر سه قسم است;
روزه عوام،
روزه خواص و روزه خاص الخاص!
🔸روزه "عوام" که کمتر درجه است و آخرین تلاش و نهایت حد آن، نگهداری شکم و دامن می باشد!
🔸روزه "خواص" که اعضا و جوارح را نیز نگهدارند، چشم نگاه بد نکند و گوش بد نشنود و دست بد ندهد و نگیرد و پا بد نرود
و چون #افطار شود از حرام و آنچه شبهه ای در آن است نخورند و #از_حلال_هم_پرخوری_ننمایند و آخر اینکه بین بیم و امید باشند که ندانند روزه اش پذیرفته است یا خیر..!
🔸روزه "خاص الخاص" بالاترین درجات است، که "دل" را از اندیشه غیر خدا نگهدارند و این، درجه صدیقان است..!
👤امام محمد غزالی
📚کیمیای سعادت
⸙ڨطعھ ٵے اݫ ݕـھ❤️ݜٺ⚘
#مددیاحیدرکرار
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
⸀🧡🔗˼.. ..
🍂] #امام_حسین
🧡] #دلتنگی
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‹🍂..
ماھرمضاناستـ..!
راستۍ ..
حسرتڪربلاخوردن ..
روزھراباطلنمۍڪند..؟!
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🧡☘˼.. ..
🧡] #ماه_رمضان
☘] #پروفایل
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ☘🧡›
ـرمضانماھتمریناستـــ ..
ـتمرینعشقتمرینارادھ ..
ـتمرینگذشتنازخویشــ ..
ـبراۍرسیدنبھمعشوقـ ..
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
⸀💛🌻˼.. ..
💛] #حاج_قاسم
🌻] #خدا
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌤ــ ــ ــ
گفتــ:
ازخـ💛ـداخواستم
اینقدربہمنمشغلہبدھ
ڪہحتۍفرصتفڪرگناھ
ـھمنکنمـ•🌻••
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
⸀🦋🌻˼.. ..
🌻] #انگیزشی
🦋] #بمب_انرژی
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ •🌻🦋ــ ــ ــ ــ ــ
انسانهاۍبزرگازخودشانتوقع
دارنــد؛°🐬🌻••
انسانهاۍڪوچڪازدیگراناگر
ڪـسۍخوبۍهاۍتورافراموش
ڪردخوببودنرافراموشنڪن
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#تـڶـڼـڰـږاڼـﻫـ 🌷
نماز پفکــے یا نماز نمکــے یا نماز زورکــے یا نماز پولکــے نماز راستکــے و•••⁉️
برادرم خواهرم بنگر چگونه نماز میخوانی!🧐:)
نمازی که سریع خوانده میشود، نماز موشکی است.🚀‼️
نمازی که باغفلت قضا میشود، نماز یدکی است.😞‼️
نمازی که برای رسیدن به مقام و موقعیت خوانده میشود، نماز پفکی است.🤭‼️
نمازی که به صورت آزمایشی خوانده میشود، نماز الکی است.🙁‼️
نمازی که باقبله و وضوی اشتباه خوانده میشود، نماز چپکی است.😓‼️
نمازی که با زور و اجبار بقیه خوانده میشود، نماز زورکی است.😠‼️
نمازی که برای گرفتن پاداش خوانده میشود، نماز پولکی است.😕💵‼️
نمازی که بدون حضور قلب و با بی حالی خوانده میشود، نماز آبکی است.😔💔‼️
نماز شب که از نیمه شب به بعد خوانده میشود، نماز نمکی است.😬‼️
نمازی که باعنوان نافله مستحبی خوانده میشود، نماز کمکی است.😃💞
❣نمازی که باحضور قلب و خلوص نیت خوانده میشود، نماز راستکی است.... که از همه ی نمازها بهتر و برتر است... و مورد قبول درگاه حق...😍👌🏻
حالا ما خدایی چطوری نماز میخونیم؟؟🧐
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈چهل و پنجم✨ گفتم:کی میری؟😊 -هفته ی دیگه.😒 لبخند زدم و گفتم: _
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و ششم✨
گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.☺️وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت:
برو به سلامت.💖به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت.💖مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم.💖
-مامان فقط همینو گفت؟😟😊
-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.😍
-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.☹️داشتم بهت امیدوار میشدم.🙁
لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.😅
مثلا اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.😠😬
-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.😒😕
-بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.🤗
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم.😎☝️ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت #بی_احترامی کنن.😔
-اگه بخاطر این میگی #مهم_نیست.خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.😊💝
-نه.اینجوری بهتره.😒
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟🙁😥
-اونا مطمئنن دوستم داری.😊تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.😉
-منظورت اون روز تو محضره؟😬🙈
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.😍😇
-اون روز خیلی خجالت کشیدی؟☺️😅
-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.😊😍
مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.😣امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید😘 و گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.😊😒
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی #منم_مادرم،دلم برای پسرم تنگ میشه.😊😢
بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش.😊غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای #خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه #وظیفه ت نمیدونستی نمیرفتی.👌
امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.☺️😇
اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم....
بابا نماز میخوند.😒✨مامان دعا میکرد.😞🙏منم هرکاری میکردم تا آروم بشم.😣🌟
تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون.
شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود،👶🏻😍دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.😢علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.
خیلی جدی به امین گفتم:
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و هفتم✨
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.😠
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...☺️
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.😏☝️
همه خندیدن.😀😁😃😄😂😅علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.😎👊
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.😂😁
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.😊
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟😕
گفت:_نه.😍
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن😫😩😭😭😫😩 و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.😒😐
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.😭تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.😒
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.
صورتش پر از غم بود.
دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.😊
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و هشتم✨
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.😢
گفتم:
_من بهش #قول دادم #مانعش نشم.😊
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟😒
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.😢😞عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.😒🙏
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.😡👋
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر...
تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.😡😣رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.😡💓
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم:
_خداحافظ.😒
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود.😓حتی نگاهم نمیکرد.😞بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.😍😋🍦
ترمز کرد و گفت:
_چی؟😳
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.🍦😋
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟☹️
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.😞
مثلا باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.😒🙁
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.😁😋
با اکراه بستنی میخورد.😞من تندتند خوردم و عاشقانه😍 نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این #سختی ها رو بخاطر #خدا بپذیری☺️☝️ ثواب جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟😞😓
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.😁
-پس چقدر ضرر کردی.😣😞
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟😁😜
سؤالی نگاهم کرد.
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه😅😍
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.😌
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد...
تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.🌌
اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.😍😍برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟😒
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...😔
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.😊
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح🕚 میخواست بره...
ساعت هفت 🕖دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😍💞
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.😕یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...😔😣
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط....
••🌴🌼••
🥀| #شهادت
🌻| #رزمنده
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ـ
هم خودشان (خاڪے) بودند🌱
وهم لباس هایشان...🍁
ڪافے بود بارانببارد🌧
تا عطرشان درسنگرهابپیچد💫
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
‹🖇📌›
↰يارب!
اسكُب علۍ قَلبۍ سَكينة🌿
أتجاهلُ بها كُل شۍء يُؤلِمُنۍ
پروردگارا🤲🏻!
بر دلم آرامشۍ فرو ریز ڪھ
هرآنچه مرا؛ به درد مۍآورد
را نادیده بگیرم🙃💕..!
#اللھ🌸🎗
♥️⃟📕¦⇢ #آرامشانہ•
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
❣لطایفی از رمضان
با #خرما افطارکنید تاثواب روزه ی شما #چهارصد برابر شود.
دروقت افطاراین دعا رابخوانید تا مهربان خدا، ثواب هرکسی که در آنروز روزه داربوده را بشما #عطا کند
《اللهم لَکَ صُمتُ و عَلی رِزقکَ اَفطَرتُ و عَلَیکَ تَوَ کَلت
خدایا برای توروزه گرفتم و بارزق توافطار نمودم و برتوتوکل کردم 》
📚《مفاتیح الجنان 》
وتامیتوانید درحالیکه باوضو هستید (حتی درحال راه رفتن ) باخواندن سوره های کوچک قرآن توشه ی قبر وقیامت خودراپر کنید.
زیراکه دراین بهار قرآن ، هر #آیه ثواب یک #ختم قرآن دارد و همانگونه که خدادرسوره #انعام فرموده که کارنیک را ده برابر پاداش میدهم
حتی با خواندن آیه ی کوچکی مثل ( یس = یاسین ) ثواب ده ختم قرآن برای مانوشته میشود.
وآنهاراهدیه به شهدا و پدران و مادران آنان و مومنین کنیم و از خدابرای آنان طلب مغفرت و رحمت کنیم.
بااین وصف، شامل حال دعای کسانی میشویم که قطعا دعایشان برای ما مستجاب میشود آن هم درماهی که دعاها به اجابت میرسند.
📚《مفاتیح الجنان. اعمال ماه رمضان 》
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
🌻] #شهید
🦋] #تغییر
#ميےٖگفتْ:
ایٖـنْ راٰ هرْگـزْ فـراٰمـوشْ نـڪـنـیٖـدْ
تـاٰ خـودْ راٰ نـسـازیٖـمْ و تـغـیـیٖـرْ
نـدهـیـٖمْ، جـاٰمـعـهْ سـاٰخْتـهْ نـمـےٖ شـودْ ... .
" #شهیدابراهیمهادی"♥️🌿●°•
" #تغییٖرْراٰازْخودْآغاٰزْکنیٖمْ "ツ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh