.
خرابم , دعایم کن آقای من
#امام_زمان
نگو دارم از تو جدا میشوم
نگو بی تو اینجا رها میشوم
اگرچه لگد خوردم از این و آن
به عشق تو هردفعه پا میشوم
تو هستی و من خوب حس میکنم
تمام سحر ها دعا میشوم ...
اگر چوبِ خشکم , اگر کهنه ام
نينداز دورم ... عصا میشوم
خرابم , دعایم کن آقای من
که با یک دعایت بنا میشوم
بگو گرچه آلوده ام من , هنوز
به زیر عبای تو جا میشوم
می آیم ... اگر آهنی کهنه ام
کنار تو باشم طلا میشوم
نشد جمکرانِ تو آدم شوم
ببر کربلا , کربلا میشوم
#پویانفر 🎤
#جمعه #امام_زمان
━⊰𖣘@herimashgh𖣘⊱━
shab21010.mp3
4.7M
#مناجات
#امام_زمان (عج)؛
#جمعه
#حاج_امیر_کرمانشاهی
دوباره با رو سیاهی اومدم
اومدم حال دلم رو خوب کنی 🏳️
━⊰𖣘@herimashgh𖣘⊱━
#تـڶـڼـڰـږاڼـﻫـ 🌹🌿
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
استاد مےگفت🎙:
«یادماטּ باشد ڪہ بهـ دنیـا آمدهایم
تا بہ هدفآفریـنشخویش🌎،
یعنےخُـღــدا شدטּ برسیم🕊✨
راهـ 🛣 خُـღــدایـے شدטּ هم
بندگے است؛ فقط بندگے🙃💕»
━⊰𖣘@herimashgh𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلـیـپ_مـﻫـدۈے
ظـﻫـۈړ بقـیـة الله❤❤❤
━⊰𖣘@herimashgh𖣘⊱━
᪥﷽᪥
#تـڶـڼـڰـږاڼـﻫـ 🌿🌹
همیشــہ یادت باشہ🤔
قـــول هایے رو ڪـہ
بعد از گناہ ها❌
بعد از توبہ هات📿
"خــــــدا" دادے✋🏻
هنگــــامِ تنهاییت☝️🏻
|#فراموش نڪــــنے . . .🥺
🌹«اَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ»🌹
━⊰𖣘@herimashgh𖣘⊱━
#شـﻫـیـداڼـﻫـ 🥀
ما کہ رفتیم ؛ مآدرے پیر دارم!
و زنے و سہ³ بچہ ےِ قد و نیم قد
از دار دنیـٰا چیزے ندارم..
اِلا یك پیام!
یقہتان را مےگیرم
اگر ولایت فقیہ را تنهآ بگذارید🙂✋🏻
شهید مجید محمدی
━⊰𖣘@herimashgh𖣘⊱━
#حدیث❤️
🌹 امیرالمومنین عليه السلام:
مبادا، بى تابى كنى كه نااميدى مى آورد و كار را سست مى كند و پريشانى مى آورد، بدان كه راه نجات، دو تاست: در آنچه چاره هست، چاره انديشى و در آنچه چاره نيست، صبر بايد كرد...
📗بحارالانوار، ج۸۲ ص۱۴۴
═══
━⊰𖣘@herimashgh𖣘⊱━
#به_وقت_خنده 😂 😂
#طنز_جبهه
فرمانده گردانمون #شهیدحاج_علی_باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه !
سکوت ،سکوت،سکوت
کوچکترین صدا می تونه #سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم.
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای #اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:
در تاریکی قبر #علی بفریادت برسه بلند #صلوات بفرست🤭
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟
بخندند؟
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:
لال از دنیا نری بلند #صلوات بفرست .😂
وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...
حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد #اسحاقیان بلند شد:
سلامتی #فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😂😂
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂😂😂
شـادی روح شهدا #صلوات
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
✍ امام مهدی(عج) :
شیعیان ما به اندازهٔ آب خوردنی ما را نمیخواهند اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما میرسد.
📚 کتاب شیفتگان حضرت مهدی، ج ۱، ص ۱۵۵
🔖 روزشمار نیمه_شعبان ؛
۱۷ روز تا سالروز میلاد منجی عالَم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
#جمعه_های_مهدوی
#جمعه_های_انتظار
قسمت چهل و پنجم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : کارنامه ات را بیاور
تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …
بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
– مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید …
تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد …
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت … نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز … خیلی خوشحال بود … مات و مبهوت شده بودم … نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ … منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید …توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
قسمت چهل و ششم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز:گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا می گذاشت… از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد …
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن … زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …
✨﷽✨
🔴قحط غیرت در آخرالزمان
✍یک اصل در روانِ بشر وجود دارد بنام تفاخر، که انسانها ذاتا علاقه به فخر فروشی دارند. اینکه انسان به چه چیزی فخر بفروشد خیلی تفاوتی ندارد. مثلا در دوران عرب جاهلیت در ادبیات قرآنی، سران کفار به تعداد زیاد فرزندان پسر خود می بالیدند(مال و البنون). پیش از انقلاب، دیپلم داشتن یک هنر و امتیاز برای خاص بودن و در عین حال پُز دادن بشمار می رفت. حتی تا همین بیست سال پیش خانواده های ایرانی از اینکه فرزندشان در کنکور موفق شده، سر خود را بالا میگرفت و میتوانست افتخار کند.
الغرض، نمونه ها مهم نیست؛ اصل خاص بودن و فخر فروختن با آن اهمیت دارد. حالا به کف خیابانهای شهر برویم، خانمهای متاهلی که شدت آرایش و تنگی و کوتاهی لباسشان، گوی سبقت از کشورهای غیرمسلمان ربوده است! حالا باز این یک طرف قضیه را به خود اختصاص داده، طرف دیگر ماجرا مدنظر ماست. برخی از آقایان، از اینکه همسرشان (بخوانید ناموس) در ملاعام جذاب تر و خاص تر باشند بیشتر خوششان می آید!!! و همان مقدار که در مثالها مطرح شد فخر میفروشند. هر چه تعداد کیف کننده گان از تنگی لباس و آرایش و اندام خانم در بین اهالی شهر بیشتر باشد، او بیشتر افتخار میکند.
روایتی دراین مورد: مردان و زنان آخرالزّمانی، دچار نوعی « قحط غیرت » میشوند تا جایی که در دفاع از کیان عفّت و نجابت خانوادههای خود دچار نوعی بیحسّی و بیمیلی میگردند و گاه به عمد، ناموس خویش را در معرض دید نامحرمان قرار میدهند و حتّی به بیعفّتیها و خودفروشی ایشان رضایت میدهند.
📚إلزام الناصب، ص ۱۹۵
❥︎🌸 @herimashgh
🌎دو ملخ یکی شبیه برگ و دیگری شبیه تنه درخت 😳
قدرت خدا👌
❥︎🌸 @herimashgh
|♥️🦋~
#بیـــــــᏪــــو
ࡅߺ݆ߺܝܝ݅ܝࡅߺ߳ ࡅߺ߳ܩߊܩ آܝܝ̇ﻭܣߊࡅ࡙ߺܩ ܟ̇ߺܥߊ ߊࡅ࡙ߺࡄࡅߺ߳ߊܥܣ ߊࡄࡅߺ߳...
❥︎🌸 @herimashgh