<💛🏵🌼>
🖇| #انگیزشی
🌼| #امید
آزادانہبہپروازدر
بیارڪبوترامیدقلبترا‹🕊›
وبسازرویایشیرینآرزوهایترا..‹🧡›
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
آرزویمـانرا
شهادٺمینویسیـم
تاگـذرتـان
برمـابیفتـدآقا :)♡
#بیو
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
🕋📿
#قرار_دل ❤️
هنگام
نماز اول وقت
حاضر شو
شاید آخرین
دیدارت در زمین
با خدا باشد ....
به یاد نماز شهدا ...
التماس دعا در لحظات ملڪوتی اذان و راز و نیاز ...
═══༻❄️☃❄️༺═══
#انگیزشے☁️💚
𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂 𝒎𝒊𝒓𝒓𝒐𝒓 𝒂𝒏𝒅 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒓𝒆𝒍𝒇𝒆𝒄𝒕 𝒃𝒂𝒄𝒌 𝒕𝒐 𝒕𝒉𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌𝒆𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝒉𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 𝒊𝒏𝒕𝒐 𝒊𝒕.🌿
زندگےیڪآیینہاسٺوآنچہراکہفردبہآن
میاندیشددرخودمنعڪسمیڪند👀🌿
✍𝑬𝑹𝑵𝑬𝑺𝑻 𝑯𝑶𝑳𝑴𝑬𝑺
#سَلامبهترینها🔐⃟🌿
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#حدیث_دلتنگے 🕊🌸
گفتندکارتان؟!
همهگفتیمنوکریم :)
چونبارعشقبهسرشانهمیبریم🖐🏻✨
#اربــاب_دلـم ♥️
#عاشقانه_هاے_یک_شهید 🌿
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده :)
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
”همانا ملڪ الموت بر
محبّان علۍ بن أبۍ طالب(عـ)
چنان ترحمـ مۍڪند..
ڪہ بر پیامبران ترحمـ مۍنماید:)🍒
#حضرترسول.صـ.
#ڪشفالعمہ.ص۳۰📒
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈هجدهم✨ یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هما
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نوزدهم ✨
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞