eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
747 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌈🌵] 🌻| 🌤| زندگے رو خیلے جدے نگیر✖ بہ‌خدایے اعتماد ڪن🌱 ڪہ‌در هر سختے🍂 دستت رو مے گیره...🤝 |☁️🧡| ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
روزه گرفتن در اردوگاه اسرای در عراق روزه گرفتن جرم سنگین‌تری بود، بچه‌ها غذای ظهر را می‌گرفتند و در یک پلاستیک می‌ریختند، چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می‌زدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می‌کردند و افطار میل می‌نمودند، اگر موقع تفتیش از کسی غذا می‌گرفتند او را شکنجه می‌دادند. ما در دوران اسارت جزء مفقودین بودیم، یعنی نه ایران از ما خبر داشت و نه صلیب سرخ جهانی نام ما را ثبت کرده بود! به همین جهت مشکلات ما از سایر اسرا بیشتر بود، عراقی‌ها به ما خیلی سخت می‌گرفتند. جز ارتباط و اتکال به خدا هیچ راهی نبود، تنها امیدمان استعانت خداوندی بود. یکی از راه‌های تحکیم ارتباط الهی بحث نماز و روزه بود، بچه‌هایی که با ما در اردوگاه ۱۲ و ۱۸ بودند تقریباً ماه رجب و ماه شعبان را در استقبال از ماه رمضان روزه می‌گرفتند، هر چند که روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به صورت فرادا جرم بود! بارها اتفاق می‌افتاد که هنگام نماز دژخیمان بعثی به بچه‌ها حمله می‌کردند و جهت آن‌ها را از قبله تغییر می‌دادند و نماز را بهم می‌زدند! حتی یک شب مجبور شدیم نماز مغرب و عشا را به حالت خوابیده و زیر پتو به جا بیاوریم. روزه گرفتن جرم سنگین‌تری بود، بچه‌ها غذای ظهر را می‌گرفتند و در یک پلاستیک می‌ریختند، چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می‌زدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می‌کردند و افطار میل می‌نمودند، اگر موقع تفتیش از کسی غذا می‌گرفتند او را شکنجه می‌دادند. آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیاناً در شب می‌دادند را بچه‌ها به عنوان افطار می‌خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌گذشت. سال‌ها از اسارت می‌گذرد، هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفره‌هایمان یافت می‌شود، ولی لذت افطار دوران اسارت را ندارد! به نظر من آن غذا، غذای بهشتی بود و ما هنگام افطار واقعاً حضور خدا را احساس می‌کردیم. دعای افطار با حال و هوای معنوی خاصی توسط بچه‌ها قرائت می‌شد. هر چند پس از صرف افطاری تا افطار بعد هیچ خبری از خوراکی نبود ولی خیلی برایمان لذت بخش بود. 🔻راوی: سردار مرتضی حاج باقری ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍁 ﷽ 🍁‌🍂🍃 🌱دختری یک تبلت خریده بود. 🌴پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: 🔻 🔺وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ 🌾دختر گفت:🔻 👈🏻روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم. 🌴پدر: 🐚کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ 🌾دختر: 👈🏻نه! 🌴پدر: 🐚 به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ 🌾دختر: 👈🏻نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم. 🌴پدر: 🐚چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟ 🌾دختر: 👈🏻 اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. 🌴پدر: 🔺کاور که کشیدی زشت شد؟ 🌾دختر: 👈🏻 به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه. 💥پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت و فقط گفت: 👈🏻“حجاب” یعنی همین!!!!👉🏻
حواسمان باشد☺☺
برام تعریف میکرد و میگفت: تو سن ازدواج بودم با چند تا کانال عاشقانه مذهبی آشنا شدم و شروع کردم قسمت به قسمت رمان هاشو میخوندم😍 بعد از خوندن چند قسمت دلم میخواست که کاش من هم مثل اونا ازدواج کرده بودم یا حتی یکی هم منو مثل شخصیت پسر رمان میخواست😔 میگفت میدونی اون رمان ها تمام روح و روان من رو ریخته بود 😢 بهم گفت دلم یکی رو میخواست که ریش هاش بور باشه ، هیئتی باشه، شلوار خاکی بپوشه ، از این بلوز هیئتی ها تنش کنه، انگشتر شرف الشمس تو دستش باشه وای که چقدر دلم می گرفت با این آرزوهای محال..🙄 همزمان با خوندن رمان ها چند تا پیج عاشقانه مذهبی رو تو اینستا فالو کرده بودم که کلی عکسای دونفره میذاشت و من با دیدن هر پستش،دلم کباب میشد و فقط غصه میخوردم و دلم همه اون فضاها و مکان ها رو با همسرم میخواست😔 مدام میگفتم خوشبحالشون چقدر خوشبختن..😍 خواستگار که برام میومد تا طرف رو میدیدم ردش میکردم آخه اونی که تو رویاهام ساخته بودم ای شکلی نبود من دلم یه پسر زیبا میخواست شبیه پسرای داخل رمان🙂 روز به روز ناامیدتر میشدم احساس میکردم که دیگه از من گذشت و دیگه چنین فردی پیدا نخواهم کرد.🙃 شب ها تو تاریکی گریه میکردم و از خدا میخواستم یه پسر مثل شخصیت اون رمان ها برام بفرسته😐🤦🏻‍♂ کم کم داشتم افسرده میشدم یه روز که دیگه خسته شدم از همه کانال های رمان و عاشقانه های مذهبی در اومدم تمام پیج های دونفره رو آنفالو کردم😉 از همشون بدم میومد😤 نشستم و با خدا دردودل کردم گریه کردم و گفتم خدایا؛دیگه برات تعیین تکلیف نمیکنم دیگه هرچی خودت صلاح میدونی..😕 راضی ام به رضای تو...🙂 همین شد که بعد از یه مدتی یه پسر اومد خواستگاریم نه ریش های بوری داشت و نه چشمهای روشن، نه شلوار خاکی پوشیده بود و نه بلوز هیئتی تنش بود. ولی مومن بود و اخلاق و رفتارش همون بود که دلم میخواست..☺️🙈 حالا که عقد کردیم دلم نمیخواد عکسهای دونفرمون رو بذارم اینستاگرام آخه شاید یکی هم مثل من ببینه و حسرت بخوره میگفت تورو خدا به فالوراتون بگید عکسای عاشقانشون نذارن تو فضای مجازی🤭 واقعا سخته ببینی و نداشته باشی...😔
حتما بخونید❌❌❌⬆️⬆️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا