دعـاے روز پانزدهمـ ماهـ مبارڪـ رمضـانـ🍀🌸
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
•••|♥️💫|•••
⚜ #روز_پانزدهم ⚜
سلام آقای من
✳️ای صاحب الزَّمانِ زمین رمزمغفرت
✳️با بغض آمدم ، بپذیرم به محضرت
✳️بعد از پانزده روز العفو گفتنم
✳️رحمی کن وببخش مرا جان مادرت
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
...☘⚘...
#سلاماربابم✋
💚 جانم همیشہ وقٺِ سحر، عطر سیب داشٺ
🍎 عشق تو بود، آهم اگر، عطر سیب داشٺ
💚 هر صبح، بعدِ ذڪر سلام علےالحسین
🍎 سجاده جانماز پدر عطر سیب داشٺ
#صباحڪمحسینۍ🌤
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
🌸✨ #یا_کریم_اهل_بیت✨🌸
•|حتی سگی را رد نکرد از سفره ی لطفش✨
•|لبخند میزد در جواب بی مرامی ها💚
•|در بین شهری که محبت را نمی فهمید🥀
•|تنها حسن هم سفره میشد با جُذامی ها💫
#میلادامام_حسن_مجتبی(ع)
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
🍰 #عیدتون_مباااارڪ
🌺 کی میرسد آن روز که گوییم..
🌺ایوان حسن(ع) عجب صفایی دارد
🌺 تردید نکن تصورش هم زیباست..
🌺ایوان حسن(ع) عجب صفایی دارد😍
🍃🌟🌸میلاد کریم اهلبیت(ع) سبط النبی(ص)، #امام_حسن #مجتبی(ع) بر شما مبارک🌸💫🍃
تحدیر_+جزء+پانزدهم+قرآن+کریم+.mp3
4.15M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_15 #قرآن_کریم ⚜
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
🌸چرا به امام حسن(ع)، ڪریم اهل بیت گفته میشه؟👇
☘ امام مجتبی(ع) در طول عمر خود دو بار تمام اموال و دارایے خود را در راه خدا خرج ڪردند و سه بار نیز ثروت خود را به دو نیم تقسیم ڪردند و نصف آن را در راه خدا به فقرا بخشیدند.
منتهے الآمال ج1، ص 417
☘ روزے عربے به نزد ایشان آمد و درخواست ڪمک ڪرد و امام دستور دادند ڪه آنچه موجود است به او بدهند و قریب ده هزار درهم موجود را به آن اعرابے بخشیدند.
منتهے الآمال، پیشین، ص 418.
☘ هیچ فقیر و مسڪینے از در خانه حضرت ناامید برنگشت و حتّے خود ایشان به سراغ فقرا میرفتند و آنها را به منزل دعوت میڪردند و به آنها غذا و لباس میدادند.
📕حقایق پنهان ص 268
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#روزه_های_حرام
❓ مسئله ۱۵: روزهگرفتن در چه روزهایی حرامه؟☺️✨
📚 روزههاى حرام اینها هستند:
1️⃣ روزه عيد قربان؛✨
2️⃣ روزه عيد فطر؛✨
3️⃣ روزه ايام تشريق (یازدهم تا سیزدهم ذیالحجه) براى كسى كه در مناست؛
4️⃣ روزه يومالشک (روزى كه نمىدونیم آخر ماه شعبانه یا اول رمضان)؛ البته به نيت ماه رمضان اشکال داره، وگرنه به نیت مستحبی اشکال نداره؛✨
5️⃣ روزه سكوت؛✨
6️⃣ روزه وصال (کسی بهجز صبح تا شب، شب تا سحر هم روزه بگيره)؛✨
7️⃣ روزه مستحبى زن، البته جايى كه با حق همسرش منافات داشته باشه؛✨
8️⃣ روزه مستحبى فرزند، البته جايى كه باعث آزار و اذيت پدر و مادر بشه؛✨
9️⃣ روزه مريض و هر كس كه روزه براش ضرر داره؛✨
🔟 روزه مسافر، بهجز مواردى كه استثنا شده✨
#احـڪامـ🙂🍃
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
سلامپاسخشیرین
ربنایعلی(:♥️!"
#ولادتکریماهلبیت🌱
#عیدتونمبارک🎊
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
Narimani-Sham Milad Emam Hasan1396-005.mp3
8.71M
"حیدر باباشده😍❤️"
#سیدرضانریماݧے
ولادتاماݥحسݧ﴿؏﴾خیلےمباࢪڪااا🎉
انشاءاللهخوداقابراټڪربلامونواز
برادرشاباعبداݪلّٰہبگیره...
عاشقاڹمولابگنایشالا🙃✋🏾﴿خواستونهستاربعیڹنزدیڪهها....
تقریبا﴾
#دݪنۅیڛ
تا خدایۍ هست خدایۍ میکند✨
مجتبۍ مشکل گشایۍ میکند😍
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ💚
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و هشتم ✨ خانمه گفت: _بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد. وحید
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و نهم ✨
گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...😢💓
با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین😞 بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.👀👶🏻حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.😓😖
حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض😓😣 صداش کردم:
_وحید😢💓
نگاهم نکرد.
-وحیدجانم😢❤️
نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید💞😢
دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.👌به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..☝️
تو دلم گفتم..
✨خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. #سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی ✨*هرچی تو بخوای*✨
صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.😥
وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست....
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...😞😓😖
واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟😒👶🏻
وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره....
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.😢محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.😢
محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...😥
چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.😳😒شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.😢به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد😥😭صداش کردم:_حاجی😭
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.😭👶🏻
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم.👀 داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود...
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق.😒😢
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.😞👀 دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.😢❤️
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد...
گوشیمو📱 آوردم.✨روضه حضرت علی اصغر(ع)✨ با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.😭منم با اشک نگاهش میکردم.😭دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد.😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش.😨😢
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش.😢🙏
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.😭😣
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم.😫😭
گفتم:
_شما داری منو میکشی.😭💞
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.😣😫😭
با اخم😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...😣😭
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد....