یک نامه نوشتم به تو با این مضمون:
من عاشقتم و گواه من این دل ِ خون
تو ساده و بی تفاوت اما...گفتی:
از اینکه به من علاقه داری...ممنون!
#سعید_ربیعی
📌 @Hese_8
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
📌 @Hese_8
من در ابتدا خداوند را مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و اینطوری خداوند میداند وقتی که من مُردم شایسته بهشت هستم یا مستحق جهنم
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند
وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بوداز میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم
وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم
او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده
چون آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است
بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم
فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند
و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند
و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم
و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم
و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم
او فقط لبخند میزند و میگوید : نترس من باهاتم تو فقط پا بزن
📌 @Hese_8
دیگر پذیرفتم!
که
تنهایی
بدیهی ست...!
حتی
اگر
از
آسمان
آدم
ببارد... 😊
#رويا_باقری
📌 @Hese_8
هرشب دلم بهانهی تو... هیچ... بگذریم...
امشب دلم دوباره تورا... هیچ... شب بخیر...
#صادق_طهرانی_زاده
📌 @Hese_8
او مگر کیست؟
تمامیتِ احسانِ خداست...
من کیام؟
تا ابدالدهر مسلمانِ حسن...
#آقاجانمامامحسنمجتبی ع
📌 @Hese_8
اجرِ زیارتِ تو کجا کم زِ کربلا...!
وقتی که پنج پشتِ تو عبدالعظیم شد...
#آقاجانمامامحسنمجتبی(ع)
📌 @Hese_8
دیدم شبی به خواب!
که در ساخت بقیع
دارم برای مرقدتان کار میکنم... 😭
#آقاجانمامامحسنمجتبی (ع)
📌 @Hese_8
گاه می پرسند از من؛
"عاشقش هستی هنوز؟"
بی تفاوت بودنم را
گریه می ریزد به هم...
#فرامرز_عرب_عامری
📌 @Hese_8
هزاران بار دیگر هم بگویی: "دوستت دارم"
کسی معنای این حرف مبرهَن را نمی فهمد...
#نجمه_زارع
📌 @Hese_8