🌸داستان شب
روزی و روزگاری پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفتند.
چون به حمام رسیدند، پدر از پسر خود طلب آب نمود.
پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد.
پدر به محض دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت: با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم... .
چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست... .
من، برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم؛ امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بی حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آوردی،
حال در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می داند و بس!
🌸🌱🌸🌱🍁🌱🌸🌱🌸
@Shamim_best_gift