فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفاً تماشاچی نباشید
14.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدرنعمتجمهوریاسلامیروبدونید!🖐🏿🇮🇷
#زن_عفت_افتخار
#لبیک_یا_خامنهای
خواستم تا که بیایم سر بازار،نشد
تا مرا هم بنویسند خریدار،نشد
خواستم تا که به پابوسی یوسف برسم
مثل هر خواستهی قبل هم این بار نشد
در میان صف زوّار تو سرگردانم
آه آه نوبت این عبد گنهکار نشد؟!
عاشقان یک به یک از روی تو گل میچینند
ولی افسوس که روزی من این کار نشد
همهی ترس من این است بگویند آخر:
بخت با منتظر سوخته دل یار نشد
اگر از بخت بدم زیر لحد خوابیدم
و اگر قسمت من نوکری یار نشد...
...بنویسید روی سنگ مزارم: «ناکام»
بنویسید که او زائر دلدار نشد
علّتش چیست؟چرا از تو جدا افتادم؟
علّتش چیست؟چرا فرصت دیدار نشد
نفس امّاره و شیطان و گناه و غفلت
علّت اینهاست اگر یار پدیدار نشد
گفته بودی که به دنبال معاصی نروم
گوش من هیچ به این حرف بدهکار نشد
سر اعمال به هم ریختهام گریانم
هر چه کردم نشوم مایهی آزار،نشد!
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
بساط این شرارت ها جمع
خواهد شد:))
ان شاءالله
#لبیک_یا_خامنهای
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
این پرچم تا ظهور سر جاشه
چه بخواید چه نخواید :)
تعجیلدرفرجآقا #امام_زمان صلوات
باهمیکصدا #لبیک_یا_خامنه_ای
گفتـمخـدایا:
ازبیـناونهمـہگـناهیکـہکـردم
کدومرومیبخـشی(:؟
گفـت:
اناللّٰھیغـفرالذنـوبجمیعـا🌱!
◆همشـو
توفقطبیـا(:
#تلنگرانه
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت سی و سوم ...........
توی این سه روز کلی اتفاقات عجیب و غریب برام افتاده بود و من از خودم خیلی ضعف نشون داده بودم . ولی در واقع ادم ضعیفی نبودم .
باید خودم رو برای ترم جدید اماده می کردم ....... وضعیت درسیم خوب بود ولی باید تلاش بیشتری می کردم .... با خودم فکر کردم که برای کارهای دانشگاهم یه برنامه درسی بچینم ........ تا هم به کارهای دیگه ام برسم هم به درس و دانشگاه .
به مریم نگاه کردم از خستگی و شیطنتی که امروز کرده بود خوابش برده بود .
راننده اعلام کرد داریم به متل قو می رسیم . از جام بلند شدم و گفتم : میدون نگه دارید لطفا .
کیایی به سمتم برگشت و نگاهم کرد .
مریم رو با عجله بیدار کردم و وسایلمون رو برداشتیم رفتیم جلوی ماشین .
که دیدم کیایی میگه : منم با شما میام خانوم فرهمند باید با پدرتون حرف بزنم راجع به اتفاق امروز .
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : نیازی نیست ممنونم .
در جوابم اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت : یعنی قد یه برادر هم حرفم براتون ارزش نداره ؟
این مرد استاد دگرگونی احوالات من بود . فکر کنم مثل لبو سرخ شدم و جواب دادم : هر جور مایلید .
با ایستادن وی ای پی من و مریم پیاده شدیم کیایی هم فقط کیف سامسونتش رو برداشت و پیاده شد و یه چیزایی به راننده گفت و اومد سمت ما .
مریم رو به استاد کرد و گفت : استاد نیازی نبود می اومدین ...... کیانا هم حالش خوبه .
کیایی جواب داد : برسیم منزل خانوم فرهمند قضیه رو به پدرشون ارجاع بدم فکرم راحت تره .
مریم دست نگه داشت و تاکسی گرفت ..... کیایی در عقب رو باز کرد و من و مریم نشستیم بعد درب رو بست و خودش جلو نشست .
مریم ادرس رو داد و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد : میگما کیانا این کیایی چقدر رفتارش تغییر کرده ...... حیفه یکم رو پیشنهادش فکر میکردی بد نبود ....... بالاخره چند سال دیگه باید دنبال یه خمره برات باشیم .
خنده ی ریزی نثارش کردم و خوشحال از اینکه دوباره برم خونه خودمون به بیرون از پنجره نگاه کردم . که دیدم کیایی از آینه بغل ماشین داره به عقب نگاه میکنه که تا منو دید چشمهاش رو بست .
وقتی رسیدیم مریم رو به راننده کرد : اقا بی زحمت همین جا نگه دارید و خواست کرایه رو حساب کنه
که کیایی رو به راننده گفت : کرایتون منه اقا .
پیاده شدمو زنگ خونه زدم . دلم تو این دو روز حسابی برای پدرم و مادرم و کامران تنگ شده بود .
حاجی وقتی درب رو باز کرد و کیایی رو دم در دید یکم شوکه شد و من با خجالت سرم انداختم زیر و مریم هم به تبعیت از من همین کار رو کرد .
کیایی خیلی جدی به سمت اقا جونم دست دراز کرد : سلام اقای فرهمند ....... امیر علی کیایی هستم استاد دخترتون ....... امروز تو راه برگشت ........ و کل ماجرا رو به غیر از جا های حساس رو برا آقاجونم تعریف کرد .
اقاجونم جواب داد : از اینکه لطف کردید و تا اینجا تشریف اوردید بسیار سپاس گذارم بفرمایید داخل یه چای در خدمت باشیم .
کیایی جواب داد : ازتون خیلی متشکرم جناب فرهمند ........ فرصت نیست باید برگردم رامسر . با اجازه ای گفت و سوار همون تاکسی شد و رفت .
از ادب و متانتی که جلوی حاج بابام به خرج داده بود شوکه شدم و یاد این دو روز گذشته افتادم که چه کار های برای تنبیه من کرده بود .
اقاجونم که انگار پی برده بود در فکرم گفت : عزیز دل بابا چرا تو فکره ؟ نکنه میخوای همیجوری جلو دروازه بمونی . مریم خانوم بیا داخل یه خستگی در کن بعد برو منزلتون .
مریم هم که انگار تا الان شیطنتی نکرده و بچه ی مظلومی هست صورت منو بوسید : نه دیگه حاج اقا مزاحم نمیشم ......... کیانا جونم خسته است منم همین طور ....... می رم استراحت کنم . و به سمت خونشون حرکت کرد .
اقاجونم جواب داد : برو به سلامت .
رفتم داخل و اقاجونم درب رو بست .
خب دخمل بابا بگه چه خبرا ؟ این سه روز که خونه نبودی بدجوری خونه سوت و کور بود ........ ترسم از این هست که شوهرت بدم من و ملیحه خانوم توی این خونه غم باد بگیریم .
سریع اما با حجب و حیا جواب دادم : خدا نکنه اقاجونم ، مگه من مرده باشم بذارم شما غصه بخورید .
به همراه هم وارد خونه شدیم که مامان ملیحه اومد سمتم و گونه ام رو بوسید : سلام عزیزم رسیدن بخیر .
رمان (#کیانا)
۴۰۰ پارت هست و توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده.
هزینه عضویت فقط تا آخر هفته ۳۰ هزار تومان هست و بعدش به ۴۰ هزار تومان افزایش پیدا میکنه.
پس زودتر برای عضویت اقدام بفرمایید🌸
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
شرایط وی ای پی 👆👆
🌿 ادامه دارد ...
@kashaneh_mehrr
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دا
🌹سلام على من حاربوا الليل
وَ عند الصّباح بالأكفانِ قَد عادوا …
سلام بر كساني كه شب هنگام ميجنگند
و صبح هنگام با كفن بر ميگردند …
#حاج_قاسم_سلیمانی
#پایان_مماشات