eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیت‌ الله‌ بهجت چطور به این جایگاه رسید! واقعا ما چقدر به حرف پدر و مادرمون گوش می‌کنیم؟ ایشون بخاطر حرف پدرشون حتی نماز شب رو ترک کردن! + حتما ببینید و راجبش فکر کنید💙🌱 |
⭕️سلبریتیای بیشرف میگن سید محمد حسینی بی گناهه چون پدر و مادرش فوت کردن، حالا مهم نیست بنا بر اعتراف خودش چند بار به اندازه دو بند انگشت چاقو فرو کرده داخل شکم شهید عجمیان. ☫اکبر
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت چهل و نهم ......... به همراه هم راه افتادیم من کلا از فکر اون پیامک اومدم بیرون . یه رستوران تو قسمت های شهر بود به اسم رستوران ارغوان که خیلی شیک و تمیز بود . با کمال تعجب با آناهید رفتیم اونجا و سر یه میز چهار نفره نشستیم . آناهید کیف هامون رو گرفت ازمون و اونا رو گذاشت رو صندلی چهارم که بغل دستش بود . دستاش رو روی هم گذاشت و گفت : تا غذا رو سفارش بدیم ببینیم قرار چی پیش بیاد . مریم و من جوجه سفارش دادیم و خود اناهید هم جوجه سفارش داد برا خودش . گارسون منو رو بست رفت . مریم رو به من گفت : برات پیام اومده بود کیانا به نظرت کی بوده ؟ شاید خاله ملیحه بوده باشه . میدونستم مامان ملیحه تایم کلاس ها رو میدونه پیام نمیده اما با فکر اینکه مامانم هست و نکنه نگران بشه سریع رو به اناهید کردم : میشه بی زحمت کیفم رو بدی ؟ اونم خیلی سریع جواب داد : چرا نمیشه عزیزم . گوشی رو از داخل کیف بیرون آوردم و نگاهی پیام ها کردم که حالا دوتا شده بود . اولین پیام رو باز کردم با کمال تعجب از کیایی بود : اگر میشه امروز ناهار رو باهم بخوریم . البته استاد و شاگردی . به خانوم رادمنش هم بگو باشه . البته اگر دوست داشت . اصلا نمی دونستم چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه . من و کیایی با هم بریم بیرون ناهار بخوریم . محال عقله . من بدون اجازه حاج بابام ومامان ملیحه ابم نمی خوردم چه برسه از این غلطا که با یه مرد جوان غریبه ناهار هم برم بیرون . حالا هر جوری که اون فرض کرده باشه . مریم که دید اخمام رفته تو هم : چیزی شده کیانا ؟چرا ناراحت شدی ‌؟ سریع جواب دادم : نه مریم جون چیزی نشده . بعدا برات میگم . پیام دوم رو باز کردم که باز هم از کیایی بودکه همین چند لحظه قبل اومده بود : این فقط یه قرار استاد و شاگردی بود ولی نمی دونم چرا رفتی ؟ برام جای تعجب داره . چیه این کار من براش جای تعجب داشت . اینکه من یه دختر جوان باهاش نرفتم برا ناهار براش تعجب داشت . تا اومدم گوشیم رو قفل کنم که بذارم توی کیفم که آناهید رو به من کرد : عزیزم اتفاقی افتاده که ناراحت شدی ؟ جواب دادم : نه چیزی خاصی نیست . آناهید با لبخندی رو بهم گفت : اگر مایل باشی تا ناهار رو بیارن در مورد اون حرفی که میخواستم بزنم صحبت کنیم با هم عزیزم. ‌ لبخندی بهش زدم و دستام رو در هم قلاب کردم و منتظر شدم تا ببینم در مورد چی میخواد حرف بزنه . کمی روی صندلی جابه جا شد و شروع کرد به حرف زدن : کیانا جون فکر کنم یکم فهمیده باشی برا چی امروز مزاحمت شدم . زیر لب گفتم : مراحم هستید . ادامه داد : فکر کنم می دونی من چه نسبتی با استاد متین صمدی دارم ......... من و فرامرز زن و شوهر هستیم ولی کسی توی دانشکده نمی دونه ...... جز چند نفر از اساتید . بعد که دید مریم با چشم های گرد شده داره بهش نگاه می کنه خنده نسبتا بلندی کرد : می دونستم شما هم بفهمید شوکه میشید ....... ولی خب اصل قضیه چیز دیگریه . من دوتا برادر دارم آریا و آرین ........ آریا سه سالی هست ازدواج کرده و زندگی نسبتا خوبی داره . اما آرین جان ........ بعد یه مکث کوتاه ادامه داد : از اونجایی که دختر خیلی خانومی هستی دوست دارم قسمت خانواده ما بشی عزیزم البته اگر خودت راضی باشی . کمی شوکه شده بودم . امروز چه خبر بود . حدس مریم درست از آب در اومده بود . واقعا داشت منو برای برادرش خواستگاری می کرد . سرم رو انداختم به زیر و به آرومی گفتم : منو شوکه کردی آناهید جون .فکرشم نمی کردم که بخوای در مورد این موضوع حرف بزنی . اناهید دوباره خندید : میدونم عزیزم که جای این حرفا اینجا نیست و من نباید اینجوری صحبتم رو شروع می کردم فقط ........ فقط میخواستم عکس برادرم رو نشونت بدم و ازت اجازه بخوام که با خانواده ات صحبت کنم تا یه قرار ملاقات خانوادگی بذاریم ...... طبق عرف و ........ رسم ..........و سنت عزیزم . مونده بودم که چی بگم و مریم هم فقط ریز می خندید که آناهید از کیفش گوشی رو در اورد و بعد چند ثانیه گرفت سمت من . این عکسی که می دیدم دقیقا همون عکسی بود که اون شب تو پروفایل اناهید دیده بودم . موهای پرپشت حالت دار مشکی که احساس می کردم یکم رگه های خاکستری پر رنگ بهش نما داده بود . رنگ چشمهاش درست مثل چشمای اناهید خاکستری بود . نظرتو به نویسنده بگو: https://harfeto.timefriend.net/16706082802920 ۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 🌿 ادامه دارد ... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🕊💔🖤 ✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚 «اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً» ‌‌『اللّٰھُمَ‌؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج...』
مَن در این خَلوتِ خاموشِ سُکوت اگر از یادِ تو یادی نکنم، می میمیرم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 🌸«صبحم» شروع می شود ✨«آقا به نامتـان » 🌸«روزی من» همه جـا ✨«ذکـر نـامتـان» 🌸صبح علی الطلوع ✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن» 🌸مـن دلخـوشـم بـه ✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️ السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی 🌸
‹♥️🖇› میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'ݘادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)🕊 من،بال‌پروا‌زمَن‌اسٺ.🌱
17.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهم !!! 🔴همه این کلیپ رو تا آخر ببینن، دختر دارا ببینن، خواهر دارا ببینن، غیرتیا ببینن، ایرانیا ببینن ... چقدرمدیون شهیدان و خانواده های معظم شهیدان هستیم.