eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💕 یک نوازش ساده برای آرامش همسرمان وقتی که او نگران است 🍃💕 یک گفت و گوی صمیمی و خوردن یک فنجان چای کنار یکدیگر باعث می شود پایه های زندگی مشترک ما محکم تر شود. ☕️ 🔥 ✿💞ڪانال‌گـرم‌ِ حس خوب زندگے‌💞✿ @Hesszendegi
️کلمات هشدار دهنده خیانت ❌ ولم کن ❌خفه ام کردی ❌نمی ذاری نفس بکشم ☕️ 🔥 ✿💞ڪانال‌گـرم‌ِ حس خوب زندگے‌💞✿ @Hesszendegi
✔️زنان باید بدانند که هر وقت مردی کم حرف و به لاک خود فرو می رود زیر فشار روحی است. و مساله ای دارد بادر خود فرو رفتن دنبال راه حل است 👈هرگز در این حالت به درون لاک ذهنی مرد سرک نکشد و سکوت او را بر هم نزند. 👈زن نباید با آن روشی که خودش آرام می شود در صدد آرامش مرد برآید 👌مرد هم همینطور این اشتباه بزرگی است 👱مرد سکوت می خواهد پس سکوت را به او هدیه دهید 👩زن دلجویی،توجه و صحبت کردن می خواهد .پس کنارش باشید و توجه را به او هدیه دهید. ☕️ 🔥 ✿💞ڪانال‌گـرم‌ِ حس خوب زندگے‌💞✿ @Hesszendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁زندگی را باور کن، همان گونه که هست، با همه ی دردها و رنج هایش ، با همه ی شادی ها و غم هایش ، با همه ی سختی ها و غصه هایش ، با همه ی دلفریبی هایش با همه ی شکست‌ها و پیروزی‌هایش و با همه خاطرات تلخی ها و شیرینی هایش، و زندگی را دوست بدار و به سرنوشت ارزش ده .در تمام مراحل زندگی امیدوار باش ، ☀️ هرروز را با امید و ایمان به خداوند و فردایی بهتر به شب برسان.🍁 اینگونه باش تا زندگی برایت سهل تر و زیباتر شود🎈 🍁یقین داشته باش ، که از دید خداوند پنهان نخواهی ماند.🍂 🍃💞 •┈┈••✾•🪴🌸🪴•✾••┈┈• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگامیکه از درون زلال باشی ، خداوند به تو نوری می بخشد ، آنچنان که ندانی و مردم تو را دوست ميدارند از جایی که ندانی و نیاز هایت از جایی برآورده شود که ندانی چه شد.! این یعنی پاک نیتی..... و پاک نیت کسی است که برای همه ، بدون استثناء ، خیر بخواهد. چون میداند ، سعادت دیگران از خوشی او نمیکاهد. و بی نیازی آنها از ثروت او کم نمیکند. و سلامت انها عافیت و آرامش او را سلب نخواهد کرد. @TalanGourr
شریکی رو انتخاب کنید که برای خودتون مناسبه... نه برای خانواده‌ تون.. نه برای عکسهاتون.. نه برای حساب بانکی شما!! شخصی رو انتخاب کنید که قصد داره زندگی شمارو پر از احساس کنه.. ☕️ 🔥 ✿💞ڪانال‌گـرم‌ِ حس خوب زندگے‌💞✿ @Hesszendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااام دوستان عزیزم😍 به شنبه خوش آمـدید☕️🍁 یک روز عالی یک صبح دلنشین🧡 یک دنیا آرامش یک خدای ❤️ همیشه همراه با هـزار آرزوی زیبـا تقدیم لحظه هاتـون🍁
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
فصل دوم ...... پارت ۳۸۸ ....... پا گذاشتم به داخل اتاق .... خیلی بزرگ و دلباز بود با یه میز و کلیه
فصل دوم ..... پارت ۳۸۹ ....... از حسن نیت کاویانفر نسبت به خودم تشکر کردم و خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون . خبری از اقا شایان و خواهرش افروز نبود .... از خانوم نوجبایی هم خداحافظی کردم که ازم پرسید : خانوم فرهمند اسم کوچیک من ملکا هست .... اینجا همه همکارای خانوم منو به اسم کوچیکم صدا می زنند ..... شما اسم کوچیکتون چیه ؟ لبخندی تحویلش دادم : اسمم کیانا هست .... اسم واقعا زیبایی داری . خواستم ازش خداحافظی کنم و برم سمت خروجی که دوباره پرسید : جناب کاویانفر خواستن ازت بپرسم دیگه چه روزی میایی اینجا ؟ پوشه توی دستم رو محکم به سینه چسبوندم : راستش نمیدونم ..... اخه من توی دفتر وکالت هم کار میکنم .... باید برم با اقای کیایی ..... همونی که منو واسه وکالت فرستاد اینجا صحبت کنم ببینم اون چی میگه و چه روزایی می تونم برسم خدمت جناب کاویانفر . دیگه چیزی نگفت و منم با یه خداحافظی کوتاه از درب پخش مدیریت زدم بیرون ..... تازه اسانسور باز شده بود و دوتا اقا می خواستن ازش خارج بشن ..... یکیشون از اسانسور اومد بیرون .... ولی اون یکی توی اسانسور موند و به حرف اومد : ماهان تو برو پیش بابا ..... مدارکی بابا خواسته بود رو تو ماشین جا گذاشتم برمی گردم پایین و از تو ماشین میارم . مرد ارومی که بیرون از اسانسور بود ..... عینک افتابیش رو برداشت و سری تکون داد و نیم نگاهی گذرا به من که داشتم می رفتم سمت اسانسور کرد که از کنارش رد شدم و رفتم داخل اسانسور و یه گوشه ایستادم . سرم پایین بود و زل زده بودم به کفشام ..... به خیال خودم اون اقایی که تو اسانسور بود دکمه طبقه همکف رو زده ..... منتظر بودم درب بسته بشه و بریم طبقه همکف ..... ولی درب بسته نشد . کمی سرم رو اوردم بالا و اهسته به حرف اومدم : اسانسور خرابه ؟ ..... امروز که اومدم بالا درست بود ..... چرا درب بسته نمیشه . انگاری انتظار داشتم اون اقا جوابم رو بده ..... ولی سکوت مطلق توی کابین اسانسور حکم فرما بود ..... سرم رو کامل اوردم بالا .... دیدم اقاهه زل زده به من ..... دستش روی دکمه طبقه همکف اسانسور ثابت مونده ولی دکمه رو فشار نمیده . کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون و به حرف اومدم : اقا ببخشید .... اگر میشه دکمه همکف رو فشار بدید .... یا اگر فشار نمیدید دستتون رو بردارید دکمه رو بزنم بریم پایین ..... خیلی دیرم شده .با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh لینک قسمت اول https://eitaa.com/Hesszendegi/61558 ❤️❤️❤️ ❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
فصل دوم ..... پارت ۳۸۹ ....... از حسن نیت کاویانفر نسبت به خودم تشکر کردم و خداحافظی کردم و از اتاق
فصل دوم ...... پارت ۳۹۰ ...... انگاری اقاهه خشکش زده بود ..... دستم رو به ارومی چندباری جلو صورتش با فاصله تکون دادم : حالتون خوبه اقای محترم ؟ ...... به چی زل زدی ؟ .... یکم خجالت خوب چیزیه . خواستم از کنارش رد بشم و از اسانسور بزنم بیرون و از راه پله ها استفاده کنم که بالاخره صداش در اومد و در جواب سوالام رو به ترتیب و ارومی داد : حالم اصلا خوب نیست ...... به شما ..... راست میگی خجالت چیز خوبیه . انگاری واقعا حالش خوب نبود ..... داشت چرت و پرت تحویلم می داد ..... همون لحظه اون اقایی که اسمش ماهان بود از درب بخش مدیریت اومد بیرون و از دیدن اینکه هنوز اسانسور پایین نرفته رو کرد سمت اقایی که همچنان نگاه مبهوتش روی من ذوم بود : اِ ..... سامان تو چرا هنوز نرفتی پایین ..... بابا شاکیه میگه چرا دیر اومدید ..... به چی زل زدی ؟ تازه رد نگاهش رو دنبال کرد که وصل شد به چهره سر به زیر من که تازه فهمیده بودم این دوتا کی هستن ..... مخصوصا اونی که پرو پرو زل زده بود بهم ..... همونی بود که چند سال پیش تو جشن ازدواج برادرش تو ویلای بزرگشون داخل جواهرده رامسر ...... توی راه پله جوری بهش برخورد کرده بودم که صاف رفته بودم تو بغلش و از خجالت موقع عذر خواهی لکنت گرفته بودم . اقا ماهان اومد جلو و دست برادرش رو از دکمه اسانسور اورد پایین و از اسانسور کشیدش بیرون و زل تو چشمش : سامان تو حالت خوبه ؟ .... یحتمل من که رفتم پیش بابا سنگی چیزی تو ملاجت نخورده ؟ دیگه نخواستم بمونم ..... علت این نگاه و ذوم بودنش یا نبودنش یا جوابای مزخرفی که تحویلم داد هم برام مهم نبود .... بلافاصله دکمه طبقه همکف رو زدم و درب اسانسور پشت اون نگاه که هنوز هم روی من ثابت بود بسته شد . داشتم با کیف توی دستم ور می رفتم ..... خاطره اون شب عروسی که با ارین رفته بودیم از ذهنم هرگز پاک نمیشه ..... خیلی خوش گذشته بود .... تنها گندی که زده بودم و البته مقصرش من نبودم برخورد با این اقا داخل راه پله خونشون بود .... که خودش مقصر بود ..... حالا که هرچه بیشتر فکر می کردم یاد اونشب با ارین بیشتر برام زنده میشد . پشت فرمون ماشینم نشستم و مستقیم رفتم سمت دفتر وکالت ..... یه حالت دو دلی داشتم ..... اگر مریم بود و همراهیم می کرد هیچ مشکلی نداشتم ولی حالا که باید تنها به اون شرکت می رفتم شک به دلم افتاده بود که یه جوری پا پس بکشم تا اقا امیر خودش فکر چاره بشه .با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh لینک قسمت اول https://eitaa.com/Hesszendegi/61558 ❤️❤️❤️ ❤️