🌸 🌸 #دسر_موز_و_گردو
۴عددموز
۳لیوان شیر
نصف لیوان شکر
۱۰۰گرم خامه ی صبحانه
۳/۵ قاشق غذاخوری پودر ژلاتین
نصف پیمانه گردو
۲قاشق غذاخوری گلاب
ابتدا پودر ژلاتین را در نصف پیمانه شیر مخلوط کرده.وبعد به حالت بن ماری آب میکنید.
بعد همه مواد رو به همراه ژلاتین داخل مخلوط کن میریزید.وبعد در قالب میریزید.سلیکونی باشه قالبتون بهتره.وبه مدت ۳الی ۴ساعت در یخچال میزارید تا خودشو بگیره .نوش جان😋😋😋
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
😶😶مگه میشه🤔
برا گرفتن کارنامتون هیجان ندارید😂🤨
#چالش
#ارسالی_اعضا
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#آرامگاه_امامزاده_یحیی(ع)
آرامگاه امام زاده یحیی (ع) یکی دیگر از اماکن زیارتی شهر مقدس مشهد می باشد که با فاصله ۵۰ کیلومتری از مرکز شهر واقع گردیده است، امام زاده یحیی (ع) فرزند زید بن علی بن حسین (ع) می باشد. ساخت این آرامگاه نیز به دوره صفویه تعلق دارد و در جوار آرامگاه چشمه زیبایی ست که زائران پس از زیارت از آب چشمه به عنوان تبرک می نوشند. این آرامگاه در روستای میام قرار دارد که به خاطر حضور زائران و گردشگران مورد توجه بوده است. امکانات رفاهی و فضای زیبای روستا باعصث شده تا فضای بیرونی آرامگاه برای گذران اوقات فراغت خانواده ها استفاده شود.
#زیارتی
#خراسان_رضوی
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شبتون بخیر
قرار شد رمان بعدی با نظرخواهی شما باشه ما چندتا از رمان های گفتید رو فقط پیدا کردیم و دنبال بقیه رمان ها هستیم
📌یه نکتهی که وجود داره اینکه ما برا محرم وصفر یه برنامه دیگه داریم و نمیشه رمانی های بیشترشما عزیزان پیشنهاد دادید روبزاریم چون رمان های که گفتین طولانی هستن
از امشب رمان #راهنمایسعادت رو شروع میکنیم ☺️
امیدوارم دوست داشته باشین 🥰
تا آخر هفته هم نظرسنجی رمان در کانال بارگذاری میشه تا بعد از محرم رمان مورد علاقه شما عزیزان در کانال به اشتراک گذاشته بشه
رمان #راهنمایسعادت هم پیشنهاد شما عزیزان هست😎🙃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم تعالی
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت1
سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس میکردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب...
بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم.
از کاری که میکردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..!
دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقتها وقتی میرفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش
اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن
حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ...
اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع!
با صدای شهاب به خودم اومدم
گفت:
- امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره..
خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم:
- باشه، ممنون
موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن.
رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت2
همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم.
بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم
از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما میتونستم بفهمم داره راه رو اشتباه میره.
رو کردم سمت راننده و گفتم:
- آقا داری راه رو اشتباه میری!
ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم
با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود
گفت:
- هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست.
با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت:
- هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه
بعدشم زد زیر خنده!
داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه!
داشت میومد جلو و خودش و بهم میرسوند منم که از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم
دیگه کم کم داشت اشکم در میومد.
اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد
موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت:
- عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم.
میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد.
با صدای بلندی گفت:
- لعنت بهش!
با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..!
میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه میکردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد.
اومد جلو و با اون مرده درگیر شد.
درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین...
رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت.
فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست.
شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم:
- واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم!
روش و از من برگردوند و گفت:
- کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید.
من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید.
اصلا منظورش رو متوجه نمیشدم آخه چه خواهری!
چه وظیفه ای!
بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت ماشینش رفتیم.
نمیدونستم چم شده سرم گیج میرفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم.
به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem