eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز زد! سرم رو که بالا آوردم دوتا مرد هیکلی دیدم که یکیش یهویی بهم نزدیک شد و یه پارچه گذاشت رو دهنم که یکدفعه دنیا برام تاریک شد. (از زبان امیرعلی) حس و حال خوبی نداشتم پس یه گوشه ماشین رو زدم کنار تا کمی آروم بشم و بعد حرکت کنم. در همین حال گوشیم زنگ خورد و فهمیدم همون مرده! گوشی رو برداشتم که گفت: - آفرین کارت رو خوب انجام دادی حالا دیگه در امانه فقط حواست باشه پلیس از این ماجرا بویی نبره ها وگرنه کار نیلا که هیچ کار خودتم تمومه! خلاصه که حواست جمع باشه. هیچی نگفتم که باز خودش گفت: - بهتره دیگه بهش فکر نکنی چون به زودی دیگه زن خودم میشه. دیدار به قیامت اقا امیرعلی! و گوشی رو قطع کرد! وقتی گفت به زودی قراره زنش بشه واقعاً سرم داغ کرد عصبانی شدم به حدی که چشام به قرمزی می‌زد. باورم نمیشه نیلای من به زودی نیلای یکی دیگه میشه و این واقعاً باورش برام سخته! اون چشمای آبی اون موهای طلایی اون صورت معصوم دیگه مال من نیستن و چقدر تصورش برام عذاب اوره! دیگه نباید بهش فکر می‌کردم باید زود همه چی رو فراموش می‌کردم بالاخره من دیگه اونو نمی‌دیدم! اشکام رو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم. بعداز چند دقیقه رسیدم و وارد خونه شدم. مامان که صدای در رو فهمید اومد از آشپزخانه اومد بیرون و وقتی دید که نیلا نیست، گفت: - مادر جان نیلا کو؟ گفتم: - هرچی بینمون بود تموم شد، مامان لطفاً دیگه اسمشو نیار! مامان با تعجب گفت: - شوخی می‌کنی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی همه چی بینتون تموم شد؟ توی دلم گفتم کاش شوخی بود اما افسوس که واقعیت داره! گفتم: - نه مامان جان واقعاً توی چهره‌ی من شوخی می‌بینی؟ منو و نیلا دیگه هیچی بینمون نیست این رابطه دیگه تموم شد ازتون خواهش می‌کنم دیگه اسمشو توی خونه نیار تا هردومون راحت تر بتونیم فراموشش کنیم چون دیگه قرار نیست هیچوقت ببینیمش! مامان گفت: - یعنی چی؟ چی داری میگی؟ چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و نشستم پشت در و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم. هرچی مامان صدام زد صدایی ازم درنیومد یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. بلند شدم و یه چمدون کوچک برداشتم و هرچیزی که فکر می‌کردم توی جبهه لازمم میشه برداشتم و کنار گذاشتم تا فردا به سمت سوریه حرکت کنم. امشب باید هرطور بود مامان رو راضی می‌کردم که بهم اجازه بده پس در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان روی مبل نشسته و به قاب عکس بابا خیره شده! کنارش نشستم و گفتم: - منو حلال کن مامان! مامان گفت: - حلالت نمی‌کنم تا وقتی نگی که چه اتفاقی افتاده. هیچوقت نمیتونستم به مامان دروغ بگم پس همه چی رو براش تعریف کردم و مامان با تعجب فقط نگام می‌کرد. گفت: - به پلیس خبر می‌دادی بهتر بود اونا خوب میدونن با این افراد چطور برخورد کنن تا هیچ آسیبی به کسی نرسه. گفتم: - نه مامان، به همین اسونیا که میگی هم نیست! خودمم قبلا بهش فکر کردم اما این‌طور که من فکر کردم اون آدم از اون کله گنده ها باید باشه که همه جا آدم داره پس پلیس هم این‌جا هیچ کاری نمیتونست بکنه جز اینکه یه مدت زندانیشون می‌کرد و اونا هم به هر صورتی بود خودشون رو آزاد می‌کردن و بالاخره زهرشون رو می‌ریختن! مامان گفت: - یعنی بنظرت واقعاً اونا بلایی سرش نمیارن؟ گفتم: - نه فکر نمی‌کنم اونطور که معلومه اون حالا حالا ها به نیلا نیاز داره و تا وقتی که نیلا بدردش می‌خوره بهش صدمه‌ای نمیزنه. مامان با ناراحتی گفت: - واقعا می‌تونی فراموشش کنی؟ دستش رو بوسیدم و گفتم: - شما نگران من نباش، فقط اجازه بده برم سوریه اونوقت حالم بهتر میشه. مامان گفت: - می‌دونم داری از موقعیت استفاده می‌کنی برای رفتن به سوریه..! باشه برو اما مراقب خودت باش خودت می‌دونی که من جز تو بعداز پدر و خواهرت کسی رو ندارم پس زود برگرد. قطره اشکی روی گونش چکید که پاکش کردم و گفت: - مامان گریه نکن دیگه! من قول میدم برگردم. (از زبان نیلا) چشام رو باز کردم و متوجه شدم توی اتاق بزرگم! هرچی فکر کردم نفهمیدم چطور سر از اینجا در آوردم؟ رفتم که در اتاق رو باز کنم اما قفل بود! کم کم داشتم میترسیدم! یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت: - خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن! با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت: - خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن! با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم. نمی‌دونستم منظورش از آقا چیه؟! گفتم: - آقا کیه؟ من الان کجام؟ دختره گفت: - شما الان توی خونه‌ی بهروز خان هستید. اینجا واقعاً خونه بود؟ والا بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ بود! وقتی گفت بهروز به یاد حرفای شهاب افتادم! پس شهاب راست می‌گفت؟ سرم رو بالا گرفتم و گفتم: - خدایا چرا هر وقت از یه امتحان سربلند بیرون میام پشت سرش یه امتحان دیگه میگیری؟ خدایا من واقعا تحمل این داستانا رو ندارما! هنوز نمی‌تونم باور کنم آخه چطور ممکنه مامان خارجی باشه؟ پله هارو که پایین می‌رفتیم پنجره‌ی بزرگی توی راهرو قرار داشت و بیرون خیلی واضح پیدا بود. هوا ابری بود و بارون می‌بارید و من خیلی دلتنگ بودم دلتنگ کسی که به راحتی ولم کرد! به یه اتاق رسیدیم که دختره گفت: - بفرمایید داخل خانوم..! نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که کل وجودم رو فرا گرفته بود دسته‌ی در رو گرفتم و بازش کردم. رفتم داخل و با تعجب دور و ورم رو نگاه می‌کردم! چه اتاق بزرگی بود! محو اتاق بودم که صدایی از پشت سرم اومد و من به سمت صدا که برگشتم یه مرد بلند و هیکلی دیدم که انصافاً من در مقابل اون مثل یه کودک خردسال بودم! چند قدم رفتم عقب..! فکر کنم بهروز همین بود. خندید و گفت: - به به نیلا خانوم مشتاق دیدار! رفتم و روی مبلی نشست و به من گفت: - بیا بشین که خیلی حرف واسه گفتن هست. با صدایی که می‌لرزید گفتم: - نه من حرف زیادی واسه گفتن ندارم همینجا راحتم! خندید و بعدش با صدای بلندی داد زد و گفت: - مگه نمیگم بشین؟! همه می‌دونن که بهروز خان حرفش رو دوبار تکرار نمیکنه پس بشین. با دادی که زد یه لحظه پاهام شل شد و اعتراف می‌کنم که خیلی ترسیدم! رفتم جلو و نشستم. گفت: - ببین چون وقت زیادی نداریم پس میرم سر اصل مطلب، به زودی پدربزرگ و مادربزرگت میرسن اینجا و تو باید بگی منو و تو زن و شوهریم! البته خیالت راحت باشه چون دروغ نمیگی و به زودی زن خودم میشی. گفتم: - یعنی چی؟ تو داری چی میگی؟ کدوم پدربزرگ و مادربزرگ؟ هیچوقتم همچین چیزی نمیگم! عصبانی شد و تهدید وار گفت: - مثل اینکه هنوز منو نمیشناسی دخترجون! چه بخوای و چه نخوای باید قبول کنی که مادرت خارجی بوده و اونایی که الان دارن میان اینجا پدربزرگ و مادربزرگتن! تو اینو زودتر نفهمیدی چون بچه بودی البته هنوزم بچه‌ای..! واقعاً وقتی مادرت با تلفن انگلیسی حرف می‌زد به هیچی شک نمی‌کردی؟ خندیدم و گفت: - اصلا دلیل قانع کننده‌ای نیست چون مامانم مدرس زبان بود و این طبیعیه که با شاگرداش انگلیسی صحبت کنه. عصبانی تر از قبل گفت: - مطمئنی اونایی که باهاشون حرف می‌زد شاگرداش بودن؟ بعدش دست توی جیبش کرد و یه دفترچه در آورد و گفت: - این دفترچه پیشت آشنا نیست؟ خیلی شبیه اون دفترچه‌ای بود که مادرم داشت! گفتم: - این مثل دفترچه مادرمه خندید و گفت: - دیوونه‌ای؟ خب این مال مادرته نیم ساعت بهت وقت میدم که بخونیش و تصمیمت رو بگیری. داد زدم و گفتم: - اصلا چی از جونم می‌خوای؟ ولم کن می‌خوام برم اصلا دیگه از این زندگی خسته شدم. خندید و گفت: - فقط می‌خوام ارثیه‌ای که میخواد بهت برسه رو نصف کنیم. اینکه میگم نصف کنیم خیلی خوبه و به نفع خودتم هست پس قبول کن. خنده‌ای از روی عصبانیت کردم و گفت: - پس موضوع پوله، اره؟! تو واقعاً چرا انقدر طمع داری؟ تو فقط اتاقت دوبرابر کل خونه‌ی منه! شاید خونه‌ی من اندازه‌ی حموم و دستشوییت باشه بعد بازم انقدر طمع واسه بدست اوردن پول داری؟ واقعا تو الان چی میخوای که نداری؟ می‌دونی چیه؟ اصلا همه‌ی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم! ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: اصلا همه‌ی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم! خندید و گفت: - بدون تو که نمیشه عزیزم! عصبانی گفتم: - به من نگو عزیزم! اصلا هرکاری که بگی می‌کنم فقط بعدش ولم کن برم، باشه؟ زد روی میزی که کنارش بود و گفت: - ولت کنم بری کجا؟ هان؟ بری پیش اون پسره که به راحتی ولت کرد؟ بری پیش اون چکار کنی بدبخت؟ اون ولت کرده چرا نمیفهمی؟ چند روز دیگه هم یکی دیگه رو جایگزینت می‌کنه. دستامو روی گوشم گذاشتم و فشار دادم و با آه و زاری گفتم: - بسه بسه دیگه نگو! ببین هردومون میفهمیم منو فقط بخاطر اون ارثیه میخوای! اصلا کاری ندارم چقدره که انقدر طمع گرفتت، اصلا همش مال خودت باشه فقط بعدش منو ول کن برم. نمیخوام برم پیش اون و نه پیش تو بمونم فقط دلم می‌خواد فرار کنم اصلا می‌خوام همه چیو کنار بزارم و فقط فرار کنم اصلا دلم می‌خواد بمیرم. با گریه گفتم: - تو اصلا منو درک می‌کنی؟ من با این سن دوبار مردم و زنده شدم. میفهمی این یعنی چی؟ اصلا درک می‌کنی؟ کاری به این ندارم که دور و وریام چقدر نامردن فقط نمی‌دونم چرا خدا هم داره دستامو ول می‌کنه؟! تورو به جان خودت قسم میدم! هرکاری که گفتی رو انجام میدم اصلا میگم من زنتم که اونا راحت بهت اعتماد کنن اصلا میگم همه چی رو بزنن به نام خودت خوبه؟ بعدش منو ول می‌کنی برم؟ دارم ازت التماس میکنم! ببین من تا امروز که تازه هجده سالم شده کلا با بدبختی زندگی کردم نزار تا اخر عمرم اینطور باشه. می‌خوام برم جایی که هیچکس منو نشناسه می‌خوام دوباره از نو زندگی کنم. بهروز که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - حرفات کاملا تاثیر گذار بود. باشه ولت می‌کنم تا بری اما قبلش باید کل ثروت خانوادت به من برسه! گفتم: - باشه قبوله! - تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسن فقط یادت باشه من شوهرتم توهم زنمی! زبانت خوبه درسته؟ اونا فارسی بلد نیستنا! گفتم: - گفتم که مامانم معلم زبان بوده! من از بچگی مامانم بهم زبان یاد داده بود. گفت: - هنوزم نمیخوای باور کنی؟ بهتره تا نیومدن اون دفترچه رو بخونی! من تا اونا بیان تنهات میزارم. بهروز از اتاق رفت بیرون و باز خودم تنها موندم و شروع کردم به خوندن اون دفترچه! با خوندنش قطره قطره اشکام جاری می‌شد. کل خاطراتش نوشته شده بود که با خوندنش به یاد خودم افتادم! با خوندنش تازه فهمیدم مامان هم مثل من از بچگی رنج زیادی کشیده! چقدر مادر و دختر مظلومانه قلبمان شکست و دم نزدیم! توی حس و حال خودم بودم که صدایی شنیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم. پیرزنی عصا به دست و پشت سرش پیرمردی رنجوده! فکر کنم پدربزرگ و مادربزرگم بودن چون خیلی شبیه مامان بودن. مامان بزرگ به سمتم اومد و منو توی بغلش گرفت و اشک می‌ریخت. عجیب بود اما هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم! مادرم رو به طرز فجیعی از خودشون دور کردن الانم اومدن دنبالش اونم بعداز این همه سال؟ اونم الان که دیگه نیستش؟ دوست داشتم از خودم دورش کنم اما نمیشد و باید تحمل می‌کردم! (یک هفته بعد) یک هفته گذشت و بالاخره تمام ارثیه که قرار بود به نام من بشه به اسم بهروز زده شد و اون پیرزن و پیرمرد که حالا به گفته خودشون خیالشون راحت شده بود برگشتن به کشور خودشون! الان میفهمم که طمع بهروز واسه چی بود! آخه چرا با این ثروتی که پدربزرگ داشت منو و مامان و بابام باید اینطور زندگی می‌کردیم؟ اگر قرار بود به من چیزی بدن که اصلا قبول نمی‌کردم اونم با بلاهایی که سر مادرم اوردن حالا یادشون افتاده چه گندی زدن و فکر جبران افتادن. دیگه که همه چی به بهروز رسیده بود باید ولم می‌کرد تا برم. رفتم پیشش و گفتم: - الان دیگه همه چی به خودت رسید حالا راضی شدی؟ پس منو ول کن تا برم. خندید و گفت: - کی گفته تو قراره بری؟ گفتم: - یعنی چی؟ تو خودت گفتی، قول دادی؟! خندید و گفت: - نه من یادم نمیاد قولی داده باشم! عصبانی گفتم: - خیلی پستی بی شرف! به خدمتکاراش اشاره کرده اونا هم منو گرفتن و از اتاقش بیرون کردن و توی اتاقی تاریک انداختنم و در رو قفل کردن. دیگه نمیتونستم اجازه بدم هرکسی که دلش خواست به راحتی منو ساده فرض کنه و گولم بده. یه پنجره اونجا بود رفتم نزدیکش و بازش کردم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: یه پنجره توی اتاق بود که تنها روشنایی از اونجا بود. رفتم نزدیکش و بازش کردم. ماه چقدر قشنگ بود! توی دل سیاهیِ شب ماه و ستاره های دورش آسمون رو روشن کرده بودن. همینجور که به ماه نگاه می‌کردم دلم بیشتر گرفت. دلم واسه مامان و بابام و مخصوصاً امیرعلی تنگ شده بود. نمی‌دونم چه حکمتی داره، هرکی میاد توی زندگیم و من دوستش دارم خدا ازم میگیرش! اشکام بازم مثل همیشه جاری شد. دوست داشتم خودتو از پنجره پرت کنم پایین اما جرعتش رو نداشتم. نامرد بهم گفت بعداز اینکه همه چی به نامش شد آزادم می‌کنه اما زد زیر حرفش! مدتی گذشت که صدایی شنیدم! یکی کلید توی در انداختن و در رو باز کرد! با دیدن پیرمرد باغبون تعجب کردم! گفتم: - شما اینجا چکار می‌کنی؟ یواش اومد داخل و گفت: - آروم تر دختر جون الان بیدار میشن! اومدم نجاتت بدم. باید فرار کنی و هرچی می‌تونی از اینجا دور بشی فقط زودتر برو..! با تعجب گفتم: - اینطوری که شما توی دردسر میوفتی! بالبخند گفت: - نگران من نباش دخترم فقط تو سریع تر از اینجا دور شو چون اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا فردا چه بلایی سرت میاد فقط زودتر از اینجا برو و هرچقدر که میتونی از اینجا دور شو! با چشمای اشکی قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم: - ممنونم! و پا به فرار گذاشتم، البته خیلی آروم راه می‌رفتم تا کسی صدامو نشنوه. به در حیاط که رسیدم تازه یادم اومد که ناگهبان دم در گذاشتن. اما خبری ازشون نبود! حتما اون پیرمرد فکر نگهبان ها هم کرده بود. چقدر امروز ممنونش شدم اگه نبود من حالا حالاها اینجا زندانی بودم. پا به بیرون که گذاشتم تازه یادم اومد جایی واسه رفتن ندارم! کلید خونه هم که پیشم نبود و توی خونه‌ی بهروز جا گذاشته بودم. کلافه به راهم ادامه دادم و سعی کردم از خونه‌ی نحسش تا حد امکان دور بشم اما مگه چقدر میتونستم دور بشم؟! تا اذان صبح چیزی نمونده بود و من هنوز داشتم با خستگی راه می‌رفتم تا خودمو به یه جایی برسونم! همینجور که میرفتم یکدفعه صدای اذان رو شنیدم و فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم. با ذوق به طرف صدای اذان می‌رفتم. بالاخره به مسجدی رسیدم و خوشحال وارد شدم. بالاخره سرپناهی پیدا کردم. وارد مسجد شدم و نماز رو به جماعت خوندم اما بعداز نماز نمیدونم چی شد که یکدفعه خوابم برد. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشم باز کردم و دختر رو به روم دیدم و چند قدم دور تر یه طلبه ایستاده بود و سرش رو به زمین انداخته بود! ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود! دخترِ با لبخند گفت: - عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن. یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم: - شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم. از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن. احساس تنهایی و بدبختی می‌کردم. نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم! واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم. ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد می‌کرد. خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم! بدنم داغ بود اما سردم بود! (چند ساعت بعد) همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم. بعداز نماز داشتن قرآن می‌خوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم. خیلی سردم بود و بدنم می‌لرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت: - خوبی عزیزم؟ سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم: - اره عزیزم خوبم! گفت: - اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر! - نه چیزیم نیست نگران نباش. به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت: - خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده! دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت. با سرگیجه‌ی بدی که داشتم گفتم: - خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو! با ناراحتی و نگرانی گفت: - یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟ با صدایی که به زور به گوش می‌رسید گفتم: - چرا نتونی ولم کنی؟ همه‌ی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمی‌شناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم. اینو گفتم و از حال رفتم. (از زبان مهدی) یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود! بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن! زهرا گفت: - مهدی به چی نگاه می‌کنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده! با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:نازنین زهرا فلاحیان از کاشان😌 شماره:1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:فاطمه شاهدی از اران و بیدگل😌 کاروان روز عید غدیر از امامزاده هاشم بیدگل تا زیارت امامزاده هلال ابن علی آران😍 شماره:2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:رعنا قطبی از کاشان😌 نور افشانی برج میلاد😍 شماره:3⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: مبینا ابوالحسنی از کاشان😌 سر سفره مولامون علی (ع) 😍 شماره:4⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا