eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
926 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
˼اگه دنبال کسی میگردی که آرامش از دست رفتت رو ازش پس بگیری آخرش به خودت میرسی!🍇˹ ♥️ 🌺https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🌺
خدارو چه دیدی : شاید اون ناممکنی که بهش فکر میکنی ممکن شد...♥️🌸 🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
کسی رو از خوب بودن خسته نکنیم ❤️‍🩹🪴 🤍https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🤍
یا قدر چیزی که داریم نمیدونیم یا داریم حسرت چیزی که از دست دادیم رو می خوریم ... زندگیتو بکن عزیزم ! زندگی تکرار نداره !🌸☁️🍓 💜https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem💜
از تو فقط یکی تو دنیا هست؛ پس خیلی مواظب خودت باش 😇 ❤️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem❤️
بزار قضاوت کنن مهم تویی و هدفت👧🏻🤎☕ 💛https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem💛
از هیچکس توقع چیزی رو نداشته باش اتفاقات قشنگ همیشه از سوی خدا می آید🌸 💗https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem💗
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خان عمو به زور و فشار پسرش از پله ها بالا رفت در حالي که تا لحظه ی آخر نگاه پر خشمش هم صورتم و هم دلم رو نشونه گرفته بود. مثل شیشه ای که با یه لمس سطح ناصاف خراش بر مي داره ، دلم خراش خورده بود . شاید عمیق نبود ولي سوزشش رو به راحتي حس مي کردم. زخم های عمیق قبلي هم انگار با این خراش ، سر باز کرده بودن و مثل دمل ؛ چرك رو به قلبم سرازیر مي کردن . کارها و حرفای خان عمو چیزی نبود که بتونم به راحتي فراموششون کنم. به قلبم نهیب زدم: -بسه .. بسه ... چیزی نیست . یه کم طاقت بیار . امیرمهدی که خوب شد خودش جوابش رو مي ده . مطمئن باش بي تفاوت از این حرفا نمي گذره . کافیه صبر کني تا امیرمهدی چشم باز کنه و همه چي رو براش تعریف کني. نفس عمیقي کشیدم و آروم راه افتادم . به پشت سرم هم نگاهي نكردم تا اون خراش کوچیك دلم بیشتر بهم دهن کجي کنه. لبخند پر تمسخری به خودم زدم. دو نفر تو کل زندگیم دیده بودم که با کارها و رفتارشون به شدت روح و جسمم رو به زوال مي کشیدن . یكي پویاو یكي خان عمو . و چه تفاوت فاحشي در ظاهر داشتن و چقدر جالب که با دو نوع نگرش مختلف ، هم جهت با هم رفتار مي کردن . یعني خدا اون دنیا چه جوری مي خواست با این دو نفر شبیه به هم در عین حال متفاوت ، رفتار کنه ؟ یه لحظه فكر کردم اگر من جای خدا بودم به طور حتم هر دو رو زیر تیغ گیوتین مي ذاشتم و تیكه تیكه شون مي کردم . لبخند تلخي زدم .... همون بهتر که جای خدا نبودم که از نظر من ته جهنم هم برای اون دوتا زیادی بود. سعی کردم با یادآوری نگاه مهربون امیرمهدی ، کمي خودم رو اروم کنم . که من دل بسته بودم به باز شدن دوباره ی اون چشم ها . چشم هایي که رویای شب و روز من بود . چشمایي که من در عمق مهربونیش غرق ميشدم. چقدر از این غرق شدن رضایت داشتم و ترجیح مي دادم تا اخر دنیا نجات پیدا نكنم. یادمه رنگِ نگاهت ... رنگِ رویاهای من بود سبزه زارانِ تو چشمات ... تنها جای گم شدن بود همونجور که اهسته آهسته از بیمارستان دور مي شدم حس کردم کسي صدام مي زنه. -خانوم صداقت پیشه ؟ ... خانوم صداقت پیشه... با تردید ایستادم و به طرف صدا برگشتم. پسرعموی امیرمهدی با قدم های بلند در حال نزدیك شدن بود. نگاهش کردم . چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نگاهش کردم . چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود! همون محاسن ... همون مدل مو ..... همون نگاهي که اصلا مخاطبش رو کنكاش نميکرد ... همون هیكل .. و شاید کمي بلند تر از امیرمهدی. عمو و زن عموی امیرمهدی هم هر دو بلند قد بودن . بر خلاف مادر امیرمهدی . پدرش هم از خان عمو کمي کوتاه تر بود. چیكارم داشت ؟ مي خواست مثل پدرش رو سرم آوار بشه ؟ مي خواست حرف ناتموم پدرش رو به شكل دیگه ای تموم کنه ؟ یا اونم مي خواست به نوع دیگه ای بهم بفهمونه که من رو مقصر مي دونه ؟ آهي از سینه کشیدم . و زیر لب "خدایا به امید تویی" گفتم. دو قدم مونده به جایي که ایستاده بودم ، ایستاد و در حالي که سرش کاملا ً پایین بود لب باز کرد: -سلام . ببخشد .. من جای پدرم عذرخواهي مي کنم! چشمام تا سر حد ممكن باز شد چي مي گفت ! عذرخواهي ؟؟؟ پسرِ اون پدر ، از من ، عذرخواهي کرده بود ؟ به قدری متعجب بودم که تنها تونستم بگم: -مشكلي نیست. اما اون پسر قانع نشد. -واقعاً عذر مي خوام . مي دونم که پدرم کم زخم زبون نزدن ! به خدا شرمنده م. هنوز متعجب ایستاده بودم! دهنم باز مونده بود . تن صداش مثل صدای امیرمهدی مهربون بود. حالت صورتش شرمندگي رو داد مي زد . برای اینكه به خاطر حرفای پدرش شرمنده نباشه باز گفتم: -باور کنید مشكلي نیست. سری تكون داد. -شما بزرگوارید ... من پسر عموی امیرمهدی هستم ، محمدمهدی. از تكه ی اخر اسمش حس کردم جریان برق از بدنم رد شد . اسمش هم شبیه اسم ِ ... اسم ......... دوباره آهي از میون سینه م راه به بیرون گرفت.آروم گفت: -من و خانومم دیشب برگشتیم . رفته بودیم زیارت خونه ی خدا . سعادت نداشتیم تو مجلس عقدتون باشیم. لبخند کم رنگي روی لبام نشست . عقد من و امیرمهدی واقعاً سعادتي بود . یا بهتر بود بگم برای من سعادتي بود. سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم. به رسم ادب در مقابل اون همه تواضع محمدمهدی ، " زیارت قبول "ی گفتم. همونجور که سرش پایین بود ، همراه با اخم ظریفي ، محزون گفت: -من نمي دونم الان باید تبریك بگم بهتون بابت عقد یا با این وضع.... بقیه ی حرفش رو خورد و نگاه ي به بیمارستان انداخت. مي تونسم بقیه ی جمله ش رو حدس بزنم " . یا متأسف باشه "برای وضع امیرمهدی! تأسف مي تونست حق مطلب رو ادا کنه برای وضع ما ؟ سری تكون دادم و گفتم. -خودش یادم داده بود که باید هر اتفاقي رو حكمت خدا بدونم. اونم سری تكون داد. -صد در صد .... لبخند غمگیني زد. _فقط دو سال ازش بزرگترم ولي مثل برادر تنیم دوسش دارم . دوستي بین ما فراتر از این چیزا بود! ابرویي بالا انداختم. -من خبر نداشتم. -مي دونم . ولي من از خیلي چیزها خبر داشتم . از همون روزی که برگشت و از سقوط هواپیما برام گفت. مبهوت نگاهش کردم. یعني از عاشقي ما دوتا خبر داشت ؟ بي اختیار دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خیره موندم بهش . یعني همه چي رو مي دونست ؟ سكوتم رو که دید دوباره به حرف اومد. هم حرف زدیم . آخرش هم بهش پیشنهاد دادم بره باپدرش مشورت کنه .با اینکه پدرمنو خیلی دوست داشت اما با توجه به اعتقادات پدرم مطمئن بودم نمیتونن مشاور خوبي برای امیرمهدی باشن. در مقابل حرفش سكوت کردم. وقتي خودش مي دونست پدرش چه جور آدمیه دیگه نیاز نبود منم زخم بزنم و یا رفتار زشت پدرش رو به روش بیارم . امیرمهدی اینجور رفتار رو یاد من نداده بود . مگر نه اینكه مثل یه معلم هر چیزی رو با صبر بهم یاد داده بود ؟ پس این شاگرد عجول باید نشون مي داد کمي از اون درس ها رو یاد گرفته. و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست. خیلي دلم مي خواست ازش بپرسم دقیقاً چه چیزهایي رو مي دونه و امیرمهدی چه تعریفي از شروع مون داشته ! در عوض خود محمدمهدی به حرف اومد. -پدرم فعلا داره با دکتر امیرمهدی حرف ميزنه . تو این فاصله منم شما رو مي رسونم. ابروهام بالا رفت . من رو مي رسوند ؟ دست از جلوی دهنم برداشتم. چقدر خوب بود که من رو نمي دید . سرش مثل اون وقتای امیرمهدی ، همون روزای پر خاطره ، پایین بود. نباید مزاحمش مي شدم . ممكن بود خان عمو با فهمیدن همین موضوع بخواد دوباره یه حرف نون و آب دار بارم کنه! -مزاحمتون نمي شم. گفتم و خودم رو آماده کردم برای خداحافظي که سریع گفت -اگر من جای امیرمهدی روی اون تخت خوابیده بودم ، اون هیچوقت نمي ذاشت خانوم من تنها برگرده خونه. با حزن ادامه داد: -عزیز امیرمهدی روی چشم ما جا داره . هر کاری بكنم وظیفه ست. سرم رو پایین انداختم . این مرد مگه پسر اون آدمي نبود که من رو ناپاك مي دونست ؟ که مي گفت هر بلایي سر امیرمهدی اومده تقصیر منه ؟ به راستي تقصیر من بود یا نبود ؟ بازم برای اینكه جلوی هر گونه حرفي از طرف خان عمو رو بگیرم گفتم: -راهي تا خونه نیست . هنوزم که هوا روشنه. سری به چپ و راست تكون داد. -ناموس برادرم ، ناموسه منه و در حالي که با دست به رو به رو اشاره ميکرد و در حقیقت هدایتم مي کرد به سمت ماشینش پرسید: -منزل پدرتون مي رین ؟ منزل پدرم ؟ ... اومدم بگم مگه جای دیگه ای هم دارم برم که یادم افتاد از روزی که به امیرمهدی "بله "گفتم خونه ی اونا هم مي تونه مقصدی باشه برای بیتوته کردن و آرامش گرفتن. سری تكون دادم ؛ "بله "ای گفتم و پشت سرش راه افتادم. این مرد چقدر فرق داشت با خان عمو . مونده بودم به راستي امیرمهدی تحت تأثیر تربیت خان عمو بزرگ شده بود یا این مردی که جلوتر از من مثل امیرمهدی آروم گام بر مي داشت تحت تأثیر طاهره خانوم و آقای درستكار شبیه به امیرمهدی بار اومده بود ؟ شاید هم انقدر خان عمو با خونواده ی امیرمهدی تفاوت داشت که من هرکس رو مي دیدم مثل اون نیست ، تصور مي کردم شبیه به امیرمهدی و خونوادشه! با "ببخشیدی "که گفت دست از فكر برداشتم. نگاهش کردم و گفتم: -بله ؟ -مي شه بپرسم درس بچه ها رو از کي شروع مي کنین ؟ نگاهي به ماشین پژویي انداختم که رفت به سمتش و گفتم: -کدوم بچه ها ؟ بدون اینكه نگاهم کنه ، در عقب ماشین رو برام باز کرد و گفت: -همون بچه های کار ! یكي دو هفته ی دیگه امتحان شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬رجز خوانی زیبا از دختر ۹ساله کاشانی(محیا فدایی) در مورد حملات ایران به اسرائیل🇮🇷🇮🇷 ♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -همون بچه های کار ! یكي دو هفته ی دیگه امتحان شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده! یادم افتاد به همون دختر پسرایي که امیرمهدی و دوستاش به خاطر بي بضاعت بودنشون بهشون کمك ميکردن داخل ماشین نشستم و با تعجب گفتم: -مگه شما هم اونا رو مي شناسین ؟ با لبخند محجوبانه ای در رو برام بست و خودش هم سوار شد و جواب داد: -من و امیرمهدی و چندتا از دوستان و آشنایان ، با هم به وضع اونا رسیدگي مي کنیم! باید فكرش رو مي کردم ! وقتي گفت دوستیش با امیرمهدی برادرانه ست و تازه از همه چیز بین من امیرمهدی خبر داشت! از دو سه روز مونده به جشن عقد ، من درس بچه ها رو تعطیل کرده بودم . به قدری کار سرم ریخته بود که نميدونستم به کدوم یكي باید برسم. و دقیقاً از روز قبل که امیرمهدی تصادف کرده بود ، من به کل اون بچه ها رو فراموش کرده بودم. درسته که تو موقعیت بدی بودم ولي نمي شد بي خیال اونا شد . اون بچه ها به امید این بودن که آدمایي بدون در نظر گرفتن پول و موقعیت به دادشون برسن. باید به درس اونا رسیدگي مي کردم . اونا هیچ گناهي نداشتن که به خاطر موقعیت من ، قبولي امتحانشون رو از دست بدن . اینجوری امیرمهدی هم وقتي که چشم باز مي کرد و موضوع رو مي فهمید خوشحال مي شد. مي دونستم غیر از من معلم ریاضي دیگه ای نمي شناختن که تو این موقعیت محمدمهدی حرف بچه ها رو پیش کشیده بود وگرنه به طور حتم یكي دیگه رو برای این کار جای من مي ذاشتن. محمدمهدی استارت زد و من هم سر به آسمون بلند کردم و تو دلم گفتم "خدایا ... من نمي خوام اجر این درس دادن رو تو قیامتت بهم بدی . من به جاش ازت سلامتي امیرمهدیم رو مي خوام ... فقط همین" .. این درس دادن اتفاق خیلي مهمي بود که من از یاد برده بودم . فقط و فقط به خاطر مشکلاتم . و این اصلا ً قابل قبول نبود. مگه مي شد کسي به خاطر مشكلاتش دیگران رو فراموش کنه ؟ و این عادلانه‌ بود ؟ نه نبود.. مگه کار خیر و برای رضای خدا مشكلات سرش مي شد ؟ مگه مي شد به کار خیر بگي هر وقت حالم خوب بود و مشكلات خودم حل شده بود میام سراغت ؟ مگه کار خیر مي تونست منتظر بشه تا من از نظر روحي و رواني به وضعیت نرمال برسم ؟ اصلا ً اگر من به جای اون بچه ها بودم قبول مي کردم که به خاطر گرفتاری فراموش بشم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem