💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهلم
خانوم – بیاین تو اشپزخونه . من به کارهام می رسم .
مارال جون هم اونجا برامون حرف بزنه که منم بشنوم ..
کلی از دستت خندیدم مادر .
خدا همیشه همینجور شاد و با
دل خوش نگهت داره .
من که دلم باز شد
از این همه هیجان و شادي .
برگشتم و به رضوان نگاهی انداختم . با لبخند نگاهم می کرد و با نگاهش بهم اطمینان داد که خیلی خراب نکردم .
گرچه که خودم اینجوري فکر نمی کردم .
نرگس رو به مادرش گفت .
نرگس – کی اومدین که ما نفهمیدیم .
طاهره خانوم در حال رفتن به آشپزخونه جواب داد .
طاهره خانوم – یه ربعی می شه . دیدم دارین حرف می زنین و
می خندین ، نخواستم مزاحمتون بشم .
ولی مارال جان کاري کرد
که نتونم مقاومت کنم .
با فشاري که رضوان به کمرم داد ، پشت سر طاهره خانوم رفتیم تو آشپزخونه .
داشت سبزي پاك می کرد .
بی اختیار به سمت میز رفتم و دسته اي سبزي برداشتم و شروع کردم به پاك کردن . دیگه روم نمی شد بحث قبل رو ادامه بدم .
ترجیح می دادم بحث جدیدي پیش بیاد یا
حواسشون به پاك کردن سبزي یا چیز
دیگه اي جمع بشه .
سبزي ها از دستم بیرون کشیده شد .
و صداي طاهره خانوم باعث
شد سر بلند کنم .
طاهره خانوم – نگفتم بیاي اینجا که سبزي پاك کنی مادر !
من خودم پاك می کنم .
شما حرف بزنین منم فیض ببرم .
بد مخممصه اي بود !
دیگه آبرویی برام نمونده بود تازه میخواستن ادامه هم بدم .
جاي امیرمهدي خالی بود حسابی !
رضوان موقعیت رو درك کرد که بحث رو عوض کرد .
رضوان – طاهره خانوم اجازه می دین کمکتون کنیم ؟
ما سه تا سبزیا رو پاك می کنیم و حرف میزنیم .
شما هم یه مقدار استراحت کنین .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهلم
یه زمان هایي توی زندگي آدم هست که دلش مي خواد بزنه و دنیا رو نابود کنه .
اونم درست زماني که حماقت
هامون رو به رخمون مي کشن.
دلم مي خواست پویا رو به تیربارون کنم . یا نه ... بدتر از اون ....
زخمي روی بدنش ایجاد کنم و بعد روش نمك
بپاشم و در نهایت با لذت به درد بردنش نگاه کنم . اونم با من همین کار رو کرده بود .. نكرده بود ؟
دهنم رو باز کردم و هوا رو با ولع به داخل ریه هام کشیدم و بعد با حرص به بیرون دادم . سعي کردم قبل از دادن
جوابي که بخواد باز هم باعث ایجاد یه کینه ی دیگه بشه و
دودش هم تو چشم خودم بره و هم اطرافیانم ، جلوی خودم رو بگیرم.
آروم اما قاطع جواب دادم:
من –چون یه روزی خودم هم همینجوری بودم.
پویا –از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز ...
تو از جنس اینا نیستي.
منظورش امیرمهدی و خونواده ش بودن .
چرا نمي دید که من با مارال گذشته یكي نیستم ؟
شال روی سرم رو مي دید ...
مانتوی بلندم رو مي دید ..
جوراب های مشكیم رو مي دید ...
صورت بي آرایشم رو
مي دید و باز این حرف رو مي زد.
سری به تأسف تكون دادم.
من –من دقیقاً از جنس همینا شدم که از تو بریدم.
و چقدر تلاش داشتم با آرامش حرف بزنم که صدای بلندم و یا لحن تندم مي تونست
جرقه ی آتیش دیگه ای باشه
که زندگیم رو به بازی بگیره.
پویا –چشمات رو بستي و شدی غلام حلقه به گوش اینا.
من –اتفاقاً بر عكس .. چشمام رو باز کردم تا واقعیت رو ببینم. واقعیت این آدما خداست . نمي شه خدا رو انكار
کرد . مسیر درست هم همینه .
صداش تشر گونه شد:
پویا –مسیر درست اینا لچك سَر کردنه ؟
من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.
پویا –کِي خدا گفته مثل داهاتیا و امال پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کني ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem