💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنج
-من هیچوقت پشیمون نمي شم.
نگاهي به مامان و بابا انداختم که سكوت کرده بودن و هیچي نمي گفتن . چرا کمكم نمي کردن ؟ چرا نمي گفتن من برای داشتن امیرمهدی چي کشیدم و حالا حاضر
نیستم به این راحتي پا پس بكشم ؟
با صدای باباجون نگاه ازشون گرفتم:
-من با پدرت هم صحبت کردم . همین الانم که بری دادگاه بهت اجازه ی طلاق مي ده بابا . هیچ عقلي کارت رو تأیید نمي کنه.
دستم رو گذاشتم رو قلبم:
-اینجا دل من راه رو نشونم مي ده.
ابرویي بالا انداخت:
_امیرمهدی همیشه میگفت با عقل انتخاب کن و جلو برو
عقل منم میگه فقط یک سال بهت اجازه بدم پاسوز امیر بشی. .
اگر تا یه سال دیگه امیر چشماش رو باز کرد که بنا به شراطش تصمیم مي گیریم . اگر نه که باید بری
دنبال زندگي خودت.
بغضم ، اشك رو به سمت چشمام هدایت کرد:
-ازم یه کار غیر ممكن مي خواین.
بي فروغ نگام کرد:
_هرزماني که دکترش بگه امیدی به باز کردن چشماش داره حرفم رو پس میگیرم.به خدا قسم که اینکار رو مي کنم . برای منم راحت نیست این حرفا . ولي دلم نمیاد
اینجوری ببینمت
اشكم جوشید وقتي قسم خورد . که لحن پر صداقتش بهم
اطمینان مي داد که نیتش خیره هر چند برای من حكم قصاص داشت.
کی مي فهمید وضعیت الانم صد برابر بهتر از اینه که تو عقد امیرمهدی نباشم ؟
کي مي فهمید که من یه عمر بي امیرمهدی بودن رو نمي خوام هر چند که برای همیشه چشماش بسته باشه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem