eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود. فاطمه با خنده گفت: - خب دیگه نمی‌خواد جَو بدی! راستی واسه ظهر، نهار چی درست کردی؟ گفتم: - هیچی والا گشنم نیست فاطمه با لحن مرموزی گفت: - خب منم جای تو بودم از خوشحالی تا ده سال سیر بودم اما دختر تو الان باید به خودت برسی ناسلامتی امشب بله‌برونته! من الان بیمارستانم محمد داره میاد دنبالم آماده شو تا سر راهمون دنبال توهم بیایم مامانم قورمه‌سبزی درست کرده. گفتم: - اما.. نذاشت حرفم رو بزنم و گفت: - اما و اگر هم نداره فقط آماده شو تا بیایم دنبالت، خداحافظ عجب دختریه ها نزاشت حرفم رو بزنم و قطع کرد، حرف حرف خودشه خدا به داد شوهر آیندش برسه! واقعاً خوشحال ترین دختر جهان الان من بودم خدایا شکرت بابت اینکه فاطمه رو سر راهم قرار دادی و به واسطه اون امیرعلی هم با من اشنا کردی واقعاً شکرت باید آماده می‌شدم الان میومدن دنبالم..! سریع مانتوی فیروزه‌ای خوشگلم رو که اون روز با فاطمه خریدیم تنم کردم و چادرم رو سر کردم و اومدم بیرون تا منتظرشون بشم. یکدفعه ماشینی جلوی پام ترمز کرد که فهمیدم ماشین محمده! سلامی کردم و سوار شدم. همین که نشستم فاطمه پر انرژی گفت: - به به عروس خانوم مارو نمیبینی خوشحالی؟ جلوی خندم رو گرفتم و گفتم: - دختر مگه تو تازه از شیفت نیومدی؟ پس چرا انقدر سرحالی؟! فاطمه با لحن خنده داری گفت: - تا کور شود هر آنکه نتوان دید! خندیدم و گفتم: - بر منکرش لعنت! دیگه همگی ساکت شدیم و چیزی نگفتیم که من سنگینی نگاهی روی خودم متوجه شدم. سرم رو که بالا آوردم محمد رو دیدم که از آینه جلوی ماشین داره نگاهم می‌کنه! اما چرا چشماش غم داشت و قرمز بود؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟ سری تکون دادم افکار رو کنار گذاشتم. به خونه‌ی فاطمه اینا که رسیدیم منو و فاطمه پیاده شدیم و محمد رفت که ماشین رو پارک کنه. نمی‌دونم چرا اما حسم می‌گفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته! اما چرا؟ نمی‌دونستم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem