eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - داداشی تو نیلا رو دوست داری؟ یه لحظه دیدم محمد بغضش گرفت و به سختی گفت: - نه دوستش ندارم اخمی کردم و گفتم: - مگه قرار نشد راستش رو بگی؟ ببین محمد من از همون دفعه اولی که نیلا رو با اون وضعش به خونه رسوندی می‌فهمیدم که دوستش داری اما یهویی ماجرای امیرعلی پیش اومد و ماجرا کلا بهم ریخت، اما داداشی سعی کن فراموشش کنی اون امشب به رفیقت محرم میشه و تو باید تا امشب هرجوری شده فکرش رو از سرت بیرون کنی باشه داداشی؟ محمد با بغضی که توی گلوش بود به سختی گفت: - فاطمه قلبم واقعاً شکست! از طرفی امیرعلی بهترین دوستمه دلم نمی‌خواد فکر کنه به همسرش چشم داشتم دلم میخواد کاملا فراموشش کنم اما تو بگو چطوری؟ خیلی سخته فاطمه خیلی چنان دلسوزانه کلمات رو بیان می‌کرد که اشکم در اومد گرفتش تو بغلم و گفتم: - از خدا کمک بخواه داداشی مطمئنم به زودی فراموشش می‌کنی. تازه توی بخش ما پرستار و دکتر خوشگل زیاده فقط کافیه امر کنی برات آستین بالا بزنم. محمد با اون همه بعضی که داشت لبخندی زد و گفت: - خیلی خوبی فاطمه خوشحالم که خواهرمی خندیدم و گفتم: - دور داداش قشنگم بگردم همیشه بخند که دنیا با خنده هات قشنگ تره مخصوصاً اون چال ها که وقتی میخندی قشنگ ترت می‌کنن. من برم لباسم رو عوض کنم که الان صدای مامان درمیاد. راستی توهم برو پایین نیلا بنظرم شک کرده آخه از توی ماشین با اون نگاهات قشنگ همه چی رو ضایع کردی. محمد جا خورد و گفت: - جدی؟ یعنی انقدر ضایع بودم؟ خندیدم و گفتم: - داداش بدجور خراب کردیا پاشو برو پایین بچه بازی رو بزار کنار و براش آرزوی خوشبختی کن از اتاق محمد اومدم بیرون سریع رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین تا به نیلا کمک کنم سفره رو بچینه. (از زبان نیلا) فاطمه خیلی دیر اومد و من دیگه سفره رو کامل چیده بودم فقط نمی‌دونم یه لباس عوض کردن چقدر طول میده آخه! با حرص گفتم: - دیرتر تشریف می‌آوردید بانو لبخندی زد و گفت: - حرص نخور عشقم جوش میزنی دیگه امیرعلی نمیخوادت براش زبونی دراز کردم گفتم: - تو برو فکر خودت باش که نترشی خندید و گفت: - خیلی زبون در اوردیا حالا خوبه فعلا خبری نیست اگه عروسی کنی چی میشی دیگه! ذوق زده گفتم: - اخ یعنی میشه زودتر عروسی بگیریم فاطمه اومد جلو و لپم رو کشید و گفت: - خجالت بکش دختر من همسن تو بودم اصلا تو این باغا نبودم که داشتم عروسک بازی می‌کردم. با خنده و خوشحالی رفتیم سر سفره و محمد هم اومد و شروع کردیم به خوردن بابای فاطمه هم که سرکار بود و امشب میومد. (چند ساعت بعد) لباسی که تنم بود خیلی خوشگل بود واقعاً با فاطمه خرید کردن عالیه چون واقعاً میدونه چی بهم میاد چادر سفید و گل گلی‌ای هم که باهم خریدیم خیلی قشنگه و حجابی که فاطمه برام زده انقدر قشنگه که زیبایی هامو چندبرابر کرده و به گفته مامان فاطمه مثل فرشته ها شدم. الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem