مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز شانزدهم : به نیـت شهید جواد محمدی ♥️ #محرم #چلهزیارتعا
🥀 زندگینامه شهید جواد محمدی
یکی از این شهدای مدافع حرمی که عاشق شهادت و عقیله بنی هاشم بود و در همین راه نیز به شهادت رسید، «شهید مدافع حرم جواد محمدی» است. او اهل محله دینان شهر درچه از توابع شهرستان خمینی شهر اصفهان است. نام جهادی او «محرم» است.
خانم سلیمانی در ادامه می گوید: دلتنگش بودم، ولی شب آخر و قبل از شهادتش دلشوره عجیبی داشتم، ولیکن آقا جواد در منطقه عملیاتی هم به من آرامش میداد و میگفت اینجا همه چیز آرام است. اصلا دلشوره نداشته باش. سوریه که میرفت حتما با من تماس تلفنی داشت به نحوی که ما ساعت یک بعد از ظهر روز سهشنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن یعنی قبل از اذان مغرب با زبان روزه به شهادت میرسد. ظهر روز چهارشنبه از طرف داییام خبردار شدم که آقا جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند نه، تیر به پهلویش خورده و بیهوش است و بعد از مدتی خبر شهادتش را به من دادند و آن زمان بود که متوجه شدم، جواد به آرزویش رسید و مانند، با لب تشنه به شهادت رسیده است.
شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر درچه است، او 29 مرداد ماه سال 1362 دیده به جهان می گشاید و پنجشنبه ۱۱ خرداد ماه سال 13۹۶ به سوریه می رود. “آقا جواد” سه شنبه ۱۶ خرداد ماه 13۹۶ با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان در استان حماه سوریه به فیض شهادت نائل می آید و پس از شهادتش، پیکر مطهرش به دست رزمندگان مدافع حرم نمی رسد و بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری به وطن باز می گردد و پس از تشییع باشکوه در شهر درچه، در گلزار شهدای امامزاده حمیده و رشیده خاتون این شهر آرام می گیرد.
این شهید مدافع حرم حضرت زینب (س) پیش از اعزام به سوریه سخنانی را پیرامون افراد بدحجاب و مروجان بیحجابی مطرح کرد و گفت: اگر خداوند شهادت را نصیب من کند، قطعاً در آن دنیا یقه بیحجابها و ترویجدهندگان این منکر را خواهم گرفت!
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸 🌸 #دسر_موز_و_گردو
۴عددموز
۳لیوان شیر
نصف لیوان شکر
۱۰۰گرم خامه ی صبحانه
۳/۵ قاشق غذاخوری پودر ژلاتین
نصف پیمانه گردو
۲قاشق غذاخوری گلاب
ابتدا پودر ژلاتین را در نصف پیمانه شیر مخلوط کرده.وبعد به حالت بن ماری آب میکنید.
بعد همه مواد رو به همراه ژلاتین داخل مخلوط کن میریزید.وبعد در قالب میریزید.سلیکونی باشه قالبتون بهتره.وبه مدت ۳الی ۴ساعت در یخچال میزارید تا خودشو بگیره .نوش جان😋😋😋
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
😶😶مگه میشه🤔
برا گرفتن کارنامتون هیجان ندارید😂🤨
#چالش
#ارسالی_اعضا
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#آرامگاه_امامزاده_یحیی(ع)
آرامگاه امام زاده یحیی (ع) یکی دیگر از اماکن زیارتی شهر مقدس مشهد می باشد که با فاصله ۵۰ کیلومتری از مرکز شهر واقع گردیده است، امام زاده یحیی (ع) فرزند زید بن علی بن حسین (ع) می باشد. ساخت این آرامگاه نیز به دوره صفویه تعلق دارد و در جوار آرامگاه چشمه زیبایی ست که زائران پس از زیارت از آب چشمه به عنوان تبرک می نوشند. این آرامگاه در روستای میام قرار دارد که به خاطر حضور زائران و گردشگران مورد توجه بوده است. امکانات رفاهی و فضای زیبای روستا باعصث شده تا فضای بیرونی آرامگاه برای گذران اوقات فراغت خانواده ها استفاده شود.
#زیارتی
#خراسان_رضوی
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شبتون بخیر
قرار شد رمان بعدی با نظرخواهی شما باشه ما چندتا از رمان های گفتید رو فقط پیدا کردیم و دنبال بقیه رمان ها هستیم
📌یه نکتهی که وجود داره اینکه ما برا محرم وصفر یه برنامه دیگه داریم و نمیشه رمانی های بیشترشما عزیزان پیشنهاد دادید روبزاریم چون رمان های که گفتین طولانی هستن
از امشب رمان #راهنمایسعادت رو شروع میکنیم ☺️
امیدوارم دوست داشته باشین 🥰
تا آخر هفته هم نظرسنجی رمان در کانال بارگذاری میشه تا بعد از محرم رمان مورد علاقه شما عزیزان در کانال به اشتراک گذاشته بشه
رمان #راهنمایسعادت هم پیشنهاد شما عزیزان هست😎🙃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم تعالی
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت1
سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس میکردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب...
بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم.
از کاری که میکردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..!
دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقتها وقتی میرفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش
اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن
حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ...
اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع!
با صدای شهاب به خودم اومدم
گفت:
- امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره..
خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم:
- باشه، ممنون
موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن.
رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت2
همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم.
بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم
از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما میتونستم بفهمم داره راه رو اشتباه میره.
رو کردم سمت راننده و گفتم:
- آقا داری راه رو اشتباه میری!
ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم
با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود
گفت:
- هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست.
با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت:
- هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه
بعدشم زد زیر خنده!
داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه!
داشت میومد جلو و خودش و بهم میرسوند منم که از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم
دیگه کم کم داشت اشکم در میومد.
اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد
موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت:
- عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم.
میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد.
با صدای بلندی گفت:
- لعنت بهش!
با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..!
میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه میکردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد.
اومد جلو و با اون مرده درگیر شد.
درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین...
رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت.
فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست.
شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم:
- واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم!
روش و از من برگردوند و گفت:
- کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید.
من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید.
اصلا منظورش رو متوجه نمیشدم آخه چه خواهری!
چه وظیفه ای!
بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت ماشینش رفتیم.
نمیدونستم چم شده سرم گیج میرفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم.
به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت3
(از زبان محمد)
سوار شدم و ماشین و روشن کردم
گفتم:
- خانم لطفا ادرستون رو بدید؟
وقتی دیدم جوابی نمیده سرم رو برگردوندم و دیدم بیهوشه!
عجب گیری کردما حالا چکار کنم با این وضعشم نمیشه بردش بیمارستان یا حتی بهش نزدیک شد.
از طرفی هم دلم براش میسوخت بنظر نمیومد سنی هم داشته باشه!
اگه بیشتر از این وقت تلف میکردم نمیدونستم چه بلایی سر این دختر میاد پس به سمت خونه حرکت کردم، مطمئن بودم فاطمه میتونه کمکش کنه چون دانشجوی پزشکی بود
با سرعت به سمت خونه حرکت کردم
ساعت سه شب بود که رسیدم.
پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
یکدفعه در باز شد و فاطمه و مامان و بابا دم در حاضر شدن تعجب کردم!
فاطمه گفت:
- خوب نیست یه زنگ بزنی خبری از حالت به ما بدی تو مامانو نمیشناسی؟!
گفتم:
- دورت بگردم همه چی رو توضیح میدم فقط تو اول به داد این دختر برس!
بعدش به ماشین اشاره کردم.
همه روشون رو سمت ماشین کردن
فاطمه زود رفت و دستش رو گذاشت رو پیشونیه دختره و گفت:
- مامان بیا کمک این دختر حالش خیلی خرابه!
مامان و فاطمه از توی ماشین بلندش کردن و بردنش تو خونه...
بابا که تا اون لحظه توی شُک بود و چیزی نمیگفت با رفتن مامان و فاطمه به خودش اومد و گفت:
- محمد، این دختر کیه؟
چرا انقدر حالش بد بود؟
چرا نبردیش بیمارستان؟
از خستگی داشتم از حال میرفتم اما گفتم:
- بابا جان بزار ماشین و پارک کنم بیام داخل همه چی رو تعریف میکنم.
- باشه پسرم
بابا که رفت داخل منم ماشین و پارک کردم و رفتم پیششون!
مامان و فاطمه داشتن به دختره میرسیدن که همه شون رو صدا زدم.
وقتی اومدن نشستن گفتم:
- ببینید میدونم الان خیلی تعجب کردید و خیلی سوال دارید پس بزارید قبل از اینکه چیزی بگید همه رو جواب بدم.
من داشتم از پایگاه برمیگشتم که با نور ماشین دیدم یه زن رو زمین افتاده و یه مرد داره بهش نزدیک میشه و موهاش رو میکشه رفتم نزدیک و نجاتش دادم و اون مردک و بیهوش کردم تا فراریش بدم نمیدونم چکارش بود اما پیر میزد
دختره هم همینطور داشت گریه میکرد توی تاریکی هم خوب نتونستم ببینمش اما خیلی ضایع بود وضع بدی داره بخاطر همین سرم و زمین انداختم و شالش رو بهش دادم که سرش کنه
گفتم میرسونمش حتی تا وقتی سوار ماشین شد چیزیش نبود اما همین که خواستم آدرس خونشون رو بپرسم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق میریزه صورتشم قرمز شده!
این تمام ماجرا بود.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت4
بعداز تموم شدن صحبتام نفس عمیقی کشیدم، مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- بمیرم براش حتما خیلی گریه کرده، فقط نمیدونم اون موقع شب چرا با همچین لباسی اونجا بوده!
بهشم نمیاد بیشتر از شانزده یا هفده سالش باشه!
فاطمه با تأیید حرف مامان گفت:
- اره دقیقا، شبیه این عروسکای خارجیه!
داداشی کار خوبی کردی زود رسوندیش وگرنه تبش بیشتر میشد تشنج میکرد.
تا من برم ببینم الان چطوره!
وقتی فاطمه رفت مامانم پشت سرش بلند شد و رفت کمکش کنه.
بابا هم رو کرد سمت منو گفت:
- آفرین پسرم کار خوبی کردی نجاتش دادی، کار خدا بی حکمت نیست!
اگه تو دیروز میومدی خونه و امروز برات گرفتاری پیش نیومده بود که تا این وقت توی پایگاه باشی معلوم نبود به سر این دختر چی میاد و سرنوشتش چی میشد.
بعدشم شب بخیر گفت و رفت بخوابه!
بابا درست میگفت واقعا خداروشکر!
با صدایی که مامان و فاطمه بشنون منم شب بخیری گفتم و رفتم که بخوابم امروز به اندازه کافی خسته شده بودم تصمیم گرفتم بقیه کارا رو به مامان بسپرم و بخوابم.
(از زبان راوی)
دخترک داستان ما خیلی سختی کشیده بود
مادرش رو توی سن نه سالگی بخاطر سرطان از دست میده پدرش هم دوسال بعداز مادرش توی تصادف میمیره و اون تنهای تنها میشه خانواده مادری و پدریش هم بهش نزدیک نمیشدن چون از قبول کردن سرپرستی نیلا عاجز بودن!
اما نیلا هیچوقت کم نیاورد و ادامه داد چون به مادرش قول داده بود با این حال بعضی وقتها اونم خسته میشد از ادامه دادن، اما با یادآوری حرف های مادرش به خودش دلداری میداد.
نیلا زیبایی بی مثالی داشت او این زیبایی را از مادرش به ارث برده بود
موهای طلایی رنگ و بلند با چشمانی همچون رنگ دریا!
او از زیباییش برای درآوردن پول استفاده میکرد شهاب اونو گول زده بود اما خودش خبر نداشت و شهاب رو تنها فرد ارزشمند زندگی اش میدید اما خبر نداشت چه کلکی به او زده تا اینکه امشب با این بلایی که به سرش نازل شد فهمید که شهاب پست تراز این حرف هاست.
(از زبان نیلا)
با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت5
(از زبان نیلا)
با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم.
یه خانوم با یه چهره مهربون دیدم که با دستاش محکم دستام و گرفته بود و خوابیده بود!
دور و ورم رو نگاه کردم نمیدونستم کجام؟!
همین که خواستم دستام و آروم از دستاش خارج کنم بیدار شد.
گفت:
- بالاخره بیدار شدی عزیزدلم، حالت بهتره؟
مهربونیش منو یاد مامانم انداخت اشک تو چشام جمع شد و بی هوا خودمو پرت کردم توی بغلش و به خودم فشردمش
چقدر دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده بود خیلیم بوی خوبی میداد دوست داشتم تا آخر عمر تو بغلش باشم
اونم با دستاش دست پشت کمرم میکشید
گفت:
- آروم باش عزیزم، چرا داری گریه میکنی؟
با هق هق از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- آخه شما منو یاد مامانم میاری اون خیلی وقته فوت شده
- عزیزم، خدا رحمتش کنه
- ممنونم، نگفتید من کجام؟!
- دیشب بعداز اینکه پسرم نجاتت داد بیهوش شدی و بخاطر وضعی که داشتی نبردت بیمارستان آوردت خونه تا ما ازت مراقبت کنیم بهتر بشی.
ببخشید میپرسم اما دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
اون مرد باهات چکار داشت؟
نسبتی باهات داشت؟
با این حرفش داغ دلم تازه شد از طرفی هم دوست داشتم با یکی درد و دل کنم پس از اول ماجرای زندگیم رو تا الان براش تعریف کردم.
اونم هیچی نمیگفت و فقط گوش میداد تا من راحت تر باشم.
بعداز تموم شدن صحبت هام با ناراحتی گفت:
- چی کشیدی دخترم!
آخه چجوری تنهایی زندگی میکنی؟
گفتم:
- تنهایی عادت زندگیم شده یجورایی باهم میسازیم!
همین که حرفم تموم شد در باز شد و به دختر جوون که بهش میخورد بیست سالش باشه وارد شد.
مثل اینکه تازه بیدار شده بود چون خمیازه کشان اومد داخل و گفت:
- مامان حالش چطوره؟ بهتره؟!
که با دیدن من ادامه حرفشو نداد و اومد جلو و بهم گفت؟
- خوشگل خانم ما چطوره؟ بهتری عزیزدلم؟
تبسمی کردم و گفتم:
- با مراقبت های خوب شما و مادرت مگه میشه خوب نباشم ازتون ممنونم.
- خواهش میکنم عزیزم خوبه که بهتری خوشحال شدم
دستش رو اورد جلو و گفت:
- من فاطمه هستم میای باهم دوست بشیم، از اون رفیق فابریکا ها
دستم و بردم جلو و دست دادم و گفتم:
- حتما عزیزم، منم نیلا هستم
-اسمتم مثل خودت خوشگله
مامانش گفت:
- دیگه کم کم بلند بشید دست و صورتتون رو بشورید تا منم برم صبحانه رو حاضر کنم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم 🤚
🍃هر روز همچون آهویی رمیده از تیرباران هولناک آخرالزمان به دامان امن و پرمهر شما پناه می آورم ...
🍃... و شما در سایه سار محمدی و آرام عنایتتان، قلب ملتهبم را سرشار از ایمان و امید می کنید...
... شکر خدا که شما را دارم ...🤲🌱
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوعجلفرجهم
🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون به همین زیبایی
😍😘
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز هفدهم : به نیـت شهید نوید صفری ♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز هفدهم : به نیـت شهید نوید صفری ♥️ #محرم #چلهزیارتعاشور
🥀 زندگینامه شهید نوید صفری
شهید مدافع حرم آقا نوید صفری در تاریخ 16 تیر ماه سال 1365 دراستان تهران دیده به جهان گشود.
آقا نوید از نسل سوم از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب راهی سفر عشق سوریه شدند و به مقام شهادت نائل شدند .
آقا نوید متاهل و تازه داماد بودند و خطبه عقد شهید نوید صفری توسط رهبر معظم انقلاب (به صورت تلفنی) خوانده شد.
از صفات بارز اخلاقی شهید احترام بسیار زیاد به پدر و مادر ، مودب و با حیا ، بسیار دلسوز ، اهل فکر و صبور ، شوخ طبع، بسیار کار راه انداز و توانمند بودند .
شهید نوید صفری که برای انجام ماموریت سه ماهه به سوریه اعزام شده بودند پس از پایان ماموریت به درخواست خود شهید و با اجازه فرماندهان به دیرالزور البوکمال اعزام شدند
شهید نوید صفری طی نبرد با تروریست های داعش در شهر البوکمال زخمی و به اسارت تروریست ها در آمد
طی مدتی خبری از وی نبود تا اینکه با آزادی کامل شهر البوکمال از لوث تروریست های تکفیری در تاریخ 5 آذر ماه 1396 پیکر مطهر او شناسایی و مشخص شد که همچون سالار و سرور شهیدان ، مظلومانه به شهادت رسیده و سر از پیکرش جدا شده است .
شهید نوید صفری علایق خاصی به شهید محمد حسن (رسول) خلیلی ، شهید سعید علیزاده و شهید علی خلیلی داشتند .
از علایق شهید می توان به هیئت و روضه های هفتگی ، زیارت شهداء ، کارهای فرهنگی ، سر زدن به خانواده شهداء و …. اشاره کرد
شهید آقا نوید صفری بسیار اهل زیارت بودند و تا جایی که شرایط اجازه می داد به سفر مشهد ، کربلا ، قم و….. می رفتند و شرایط سفر اطرافیان و نیازمندان را برای رفتن به زیارت فراهم می کردند .
یک جمله ناب از شهید: (مطیع خدا باش تا خدا مطیعت باشه )
وصیت نامه شهید؛
زیارت عالی و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزی یک مرتبه نصیبم نشد. و بدانید هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. حتی یک عاشورا هم قیامت می کند با روضه ارباب از زبان مادر و خواهرش.
ان شاء الله شرمنده شما نباشم.
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem