eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 فکر کنم همین روزا باشه که برم پیش مامان و بابام! رفتم و رفتم تا به یه جایی رسیدم که هیچکس نبود فقط خاک بود و بس! خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. به سختی رو زمین خاکی نشستم چادری‌ام که سرم بود کلا خاکی شد سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به خودم جمع شدم اشک میریختم و با خودم مثل دیوونه ها حرف می‌زدم هوا هم کلا تاریک شده بود و اون تاریکی تلنگری بود برای ترسیدن و بیشتر اشک ریختن! قلبم یکدفعه تیر کشید! نمی‌تونستم تکون بخورم، حتی اشکم توی چشام خشک شد! اولین بار بود این حجم از درد رو متحمل می‌شدم! خیلی درد می‌کرد حتی بیشتر از همیشه! تکون می‌خوردم دردش بیشتر می‌شد. فقط با دستوری که سیستم عصبی بدنم بهم می‌داد تکون نمی‌خوردم که قلبم بیشتر درد بگیره به عبارتی سرجام و به همون حالت خشک شده بودم هر لحظه هم بیشتر درد می‌کشیدم! یکدفعه نمی‌دونم چیشد که همه جا تاریک شد و من بیهوش شدم! (از زبان امیرعلی) داشتم دور و ور محل اقامت هارو با ماشینی که خودِ بسیج در اختیارم گذاشته بود دور می‌زدم که مامان فرشته هراسون به سمتم اومد و دستپاچه گفت: - نیلا نیستش تو ندیدیش؟! با تعجب گفتم: - نه ندیدم مگه کجاست؟ مامان یه کاغذ نشونم داد و گفت: - اینو قبل از غروب برای من گذاشته و رفته بیرون که به قول خودش زود هم برگرده اما تا الان حتما باید برمیگشت نگرانش شدم خیلی طولش داره. لطفا برو این اطراف دنبالش بگرد! نه، نه وایسا منم باهات میام. راستش طوری که مامان صحبت می‌کرد به منم استرس وارد کرد! سوار شد و باهام راه افتادیم. شلمچه هم شب سرد میشه درست برعکس ظهر! یعنی الان کجاست؟! مامان استرس و نگرانیش رو به منم وارد کرده بود! خیلی تاریک بود ماهم تقریبا از محل اقامتمون دور شده بودیم یعنی ممکن بود پیاده اونم با اون پای شکسته تا اینجا اومده باشه؟ مامان با نگرانی و دقیق اطراف رو نگاه می‌کرد منم دور و اطراف رو نگاه می‌کردم که یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 (از زبان امیرعلی) یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم. انگاری یکی جمع شده بود و البته هیچ تکونی هم نمی‌خورد راستش خیلی نگران شدم! من هیچوقت برای یه دختر جز خواهرم و مادرم نگران نشده بودم و برام عجیب بود البته اینا همش کار شیطون بود که منو وادار به فکر کردن راجب نامحرم می‌کرد یکی مثل من که خیلی اعدام می‌شد اصلا نباید به دختر نامحرمی فکر می‌کردم. افکارم رو کنار زدم که انگار مامانم متوجه اون دختر شد و با نگرانی از ماشین پیاده شد! منم پیاده شدم و فقط نظاره گر بودم کار دیگه ای از دستم بر نمیومد! مامان نزدیکش شد و تکونش داد اما هیچ حرکتی نکرد مامان بار دوم محکم تر تکونش داد که نزدیک بود بیوفته اما زود گرفتش و همین که مامان با دست گرفتش ما با چشای بسته‌ی نیلا خانوم مواجه شدیم! کلی هم عرق کرده بود توی این سرما! مامان نگران و دستپاچه و البته لنگ لنگان نیلا رو به سمت ماشین برد و سوارش کرد! منم تا اون لحظه توی بهت بودم چیزی نمی‌گفتم اما با این حرفش به خودم اومدم. گفت: - امیرعلی زودباش بیا دیگه این دختر از از دستمون می‌ره! زود سوار شدم و حرکت کردیم. توی اون تاریکی من از کجا بیمارستان‌ پیدا می‌کردم؟ تصمیم گرفتم به محمد زنگ بزنم اون خیلی با شلمچه آشنایی داره. شمارش رو گرفتم که با بوق سوم جواب داد: - سلام داداش، کجایی؟ تو اقامتگاه نیستی؟! - سلام محمد، بعدا همه چی رو برات توضیح میدم تو الان یه بیمارستان‌ این نزدیکیا به من معرفی کن. محمد کمی فکر کرد و گفت: - یه بیمارستان صحرایی چند کیلومتری اینجا هست که اگه با سرعت بری زود میرسی. اما بیمارستان این موقع برای کیه؟! گفتم: - برای نیلا خانومه حالشون خیلی بده بیهوش افتادن خیلی هم عرق کردن. دمت گرم داداش برای بیمارستان‌ ممنون! محمد انگاری نگران شد اما سعی در کنترل خودش داشت گفت: - وظیفه بود داداش، کاری داشتی درخدمتم، رسیدی بیمارستان هم بهم خبر بده. گفتم: - چشم، فعلا یاعلی - خدانگهدار گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان‌ رفتم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. بعداز چند دقیقه رسیدیم و من به سرعت پیاده شدم و در رو برای مامان باز کردم اونم با تمام قدرتش زیر بغل نیلا خانوم رو گرفته بود و به زور راه می‌رفت من زودتر از مامان وارد بیمارستان شدم و سریع از یه پرستار خواستم دکتر رو خبر کنه! منتظر بودم تا پرستار بیاد…! وقتی اومد گفت: - خانم دکتر داخل اتاقشون منتظرن میتونید بیمار رو داخل ببرید. گفتم: - خیلی ممنون فقط میشه به مادرم کمک کنید اون خانم رو به سمت اتاق خانم دکتر ببرن؟ پرستار گفت: - بله حتماً نیلا خانوم با کمک پرستار و مامان فرشته رفتن توی اتاق، منم پشت سرشون داخل رفتم. نیلا خانوم رو روی تخت بیمارستان‌ گذاشتن و مامان هم روی صندلی کنار تخت نشست. خانم دکتر گوشی پزشکی رو روی قلبش گذاشت و گفت: - این دختر چند سالشه؟ مامان با نگرانی گفت: - هفده سالشه، خانم دکتر اتفاقی افتاده؟ دکتر سری تکون داد و گفت: - اوضاع قلبشون خیلی وخیمه اگه همینطور پیش بره ممکنه سکته یا ایست قلبی کنن! باورم نمیشد حالش انقدر بد باشه! راستش پاهام از شنیدن این حرفا شل شد، خیلی نگران شدم! مامان با دست به صورتش زد و گفت: - خانم دکتر لطفا یه کاری براش بکنید الان هیچ راهی وجود ندارد که بهتر بشه؟ خانم دکتر گفت: - نگران نباشید هنوز امید هست! دفترچه بیمار رو بدید براشون دارو هایی که الان نیاز هست رو بنویسم برید تهیه کنید، بعدش میتونیم باهم صحبت کنیم. مامان با ناراحتی گفت: - دفترچه اش رو نیاوردیم الان چکار کنیم؟ خانم دکتر گفت: - ایرادی نداره، با من بیاید تا راهنماییتون کنم! مامان و خانم دکتر رفتن بیرون و منو نیلا خانوم تنها شدیم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم! کاملا بیهوش بود، اما یکدفعه دیدم که انگشتش تکون خورد! خواستم برم دکتر رو صدا بزنم که با چشای بسته چیزی رو زمزمه کرد: - مامان لطفا کمکم کن بیا منم با خودت ببر پیش خدا..! خواهش میکنم بیا منم با خودت ببر بابا لطفاً تو کمکم کن. با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم آخه این دختر چی داشت میگفت؟! سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم فکر کنم داشت هزیون می‌گفت! سریع رفتم دکتر رو خبر کردم اونم با عجله به سمت اتاقی که نیلا اونجا بود رفت. مامان فرشته هم با استرس و نگرانی به نیلا و چیزایی که می‌گفت نگاه می‌کرد! گمونم این دختر خیلی سختی کشیده خیلی دلم براش سوخت! دکتر گفت: - من پرستار رو فرستادم دارو های لازم رو که اینجا داریم واسش بیاره اما شما سر فرصت وقتی برگشتید به بهترین داروخانه برید و این دارو رو براش تهیه کنید قیمش کمی زیاده اما خیلی به بهبودش کمک می‌کنه. مامان سری تکون داد و گفت: - چشم حتما، خیلی ممنونم خانم دکتر دکتر از اتاق رفت بیرون و مامان روی صندلی کنار تخت نیلا نشست. مامان این چندروزی که با نیلا آشنا شده بود خیلی خوشحال بود چون نیلا اونو یاد خواهرم میندازه که چند سال پیش فوت شد. اما این چند روزی هم که این دختر مریض شده مامان هم حال خوشی نداره! میخواستم وقتی از شلمچه برمیگردیم ایندفعه دیگه رضایتش رو برای رفتن به جبهه بگیرم اما با این وضعی که داره نمیشه اگرم نرم جا میمونم فقط امیدوارم این دختر زود خوب بشه که مامان باهاش سرگرم باشه و راحت اجازه بده من به جبهه برم. البته می‌دونم به همین راحتی ها هم نبوده و نیست اما من باید راضیش می‌کردم. (از زبان نیلا) با درد چشام رو باز کردم و رو به روم فرشته خانوم رو دیدم. سرمی که رو دستم بود نشون می‌داد که بیمارستانیم! فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت: - بالاخره بهوش اومدی! مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره! الان بهتری؟ قلبت هنوز درد می‌کنه؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتان بخیر مهربان پدرم ، عزیزتر از جانم ... صبحتان بخیر صفای زندگی‌ام پر و بالم ... وقتی سلامتان می‌کنم صحن دلم پر از عطر نرگس می‌شود و شاخساران قلبم را ازدحام نازک پروانه‌ها می‌پوشاند... وقتی سلامتان 🤚می کنم تازه می‌شوم ، جان می‌گیرم ... شکر خدا که شما را دارم الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و سوم : به نیـت شهید محمدرضا دهقان ♥️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و سوم : به نیـت شهید محمدرضا دهقان ♥️ #محرم #چله‌زی
🥀 زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری شهید محمدرضا دهقان‌امیری ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در خانواده‌ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. سن و سالش آنقدر بود که چیز زیادی از جبهه و جنگ به یاد داشته باشد. همه دانسته‌هایش حرف‌ها و خاطراتی بود که از دیگران شنیده بود، اما پرورش و حضور در خانواده‌ای متدین و معتقد باعث شد تعصب و غیرت خاصی نسبت به اهل‌بیت و سیدالشهدا(ع) پیدا کند. نمی‌توانست ببیند خواهر و مادرش در خانه در امنیت زندگی کنند، اما حرم خواهر سیدالشهدا(ع) مورد حمله دشمنان و متجاوزان قرار بگیرد. سن‌اش کم بود اما دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) را دفاع از ناموس خود می‌دانست و به همین خاطر راهی دیار عشاق شد و پس از ماه‌ها انتظار سرانجام به‌عنوان سرباز مدافع حرم راهی کشور سوریه شد. حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود، رسید. مادرشهید با تعریف روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، می‌گوید: «شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، احساس کردم خانه پر از نور است. منبع نور از سوی عکس2 برادر شهیدم که قاب گرفته روی دیوارخانه‌مان بود. آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.» محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علی‌اکبر چیذر دفن کنند. مادرش می‌گوید: «سال گذشته با مهدیه و محمدرضا رفتیم امامزاده علی اکبر(ع). محمدرضا آن روز با اشاره به حیاط امامزاده از ما خواست وقتی شهید شد او را آنجا دفن کنیم. محمدرضا را اول ماه صفر، قربانی سلامتی امام زمان(عج) دادم.» وصیت نامه خلاصه صفحه اول... بسم الله الرحمن الرحیم "وفدیناه بذبح عظیم" و او را به قربانی بزرگی بازخریدیم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷ اینجانب محمدرضا دهقان امیری فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت می دهم به یگانگی حضرت حق و شهادت می دهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء حضرت محمد(ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب(ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد(عج) برپا کننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادرسادات خانوم فاطمه زهراء(س) می باشد. ( اللهم عجل لولیک الفرج) خلاصه وصیت نامه، صفحه دوم: می خواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید. صبر را سرلوحه کار خود قرار دهید و مطمئن باشید که هرکس از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی می ماند خداوند متعال است، اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک تر است، روضه اباعبدالله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام می گیرد. قال الحسین( ع): ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی اگر دین محمد تداوم نمی یابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا دربر بگیرید. بالهایم هوس با تو پریدن دارد بوسه بر خاک قدم های تو چیدن دارد من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد متن وصیت نامه، صفحه سوم: غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است می شود قسمت آنکه جگرش بیشتر است قیمت عبد به افتادن در سجاده ست سنگ فرش حرم دوست، زرش بیشتر است خانه ای است در اینجا که کریم اند همه سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است دل ما سوخت در این راه ولی ارزش داشت هرکه اینگونه نباشد ضررش بیشتر است بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم هرکه عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است هر گدایی برسد لطف که دارد اما به گدایان برادر نظرش بیشتر است همه گفتند خدیجه ست ولی ما دیدیم در جمالش که جلال پدرش بیشتر است وسعت روح، بدن را به فنا می گیرد غیر زینب چه کسی دردسرش بیشتر است. و من الله توفیق محمدرضا دهقان امیری تهران تاریخ شهادت: 21 آبان 1394 محل شهادت: منطقه حلب سوریه. شهید دهه هفتادی 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
📻 دوره آموزش رادیو در سازمان فرهنگی، اجتماعی و ورزشی شهرداری کاشان ⭕️ عنوان دوره‌ها و اسامی اساتید را در تصویر👆ببینید و برای دیگران هم ارسال کنید ⏰ ثبت نام: ۹ صبح الی ۱۲ ظهر/ ۱۷ الی ۲۰ 🔘خیابان آیت الله کاشانی- کوی ملک آباد- جنب فرهنگ‌سرای معراج- فرهنگ‌سرای دانش ☎️شماره تماس ٠۹۱۳۵۳۳۳۸۴۷ 🤝 به اهتمام و با همکاری: ➖فرهنگ‌سرای‌ دانش ➖کانون انس با نهج‌البلاغه 🌐 به بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/2156658741C164a505be7 🌐 با همراه شوید👇 https://eitaa.com/zr3684