eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و چهارم : به نیـت شهید هادی شجاع♥️ #محرم #چله‌زیارت
🥀 زندگینانه شهید هادی شجاع حاج هادی شجاع هستم دوست دار همه شما دوستان از کودکی علاقه خاصی به بسیج و فعالیت در بسیج داشتم. و با توکل به خدا درتاریخ ۱۳۷۹، فعال بسیج محله‌ی خودمان شدم.  راستی دوستان یادم رفت بگویم، من بچه و بزرگ شده محله چهاردانگه اسلامشهر، کوچه‌های قاسم آباد هستم و افتخار می‌کنم که بزرگ شده آنجایم من درسال ۱۳۷۹ وارد بسیج شدم و خیلی خوشحال بودم که عضوی از بچه‌ بسیجی‌ها شده بودم. البته در کنار فعالیتم به درسم هم ادامه می‌دادم.  درسال۱۳۸۹ وارد دانشگاه دامغان شده و در رشته معماری به تحصیل مشغول شدم.  در دانشگاه درس می‌خواندم که اعلام کردند می‌خواهند بعضی از بچه ها را به مکه بفرستند و من هم دل تو دلم نبود که جزئی از این بچه‌ها هستم یا نه؟! از آنجا که خدا خیلی دوستم داشت، اسم من هم جزو آن بچه‌ها بود و در تاریخ ۹۱/۲/۱۸ به مکه مشرف شدم نمی‌دانم چرا اینقدر عاشق شهادت  بودم و شهادت برایم یک آرزو شده بود، حتی یک شب در خواب دیدم که خداوند برگه شهادت را به دستم داد. بیدار که شدم خوابم را برای مادرم   تعریف کردم. نمی‌دانم چرا حس عجیبی نسبت به این خوابی که دیدم پیدا کرده بودم نمی‌دانستم چطور به خانواده و همسرم بگویم که می‌خواهم از شما جدا بشوم؟! نگاه مادرم، خنده‌های پدرم، امید خواهر و برادرم، و آرزوی همسرم را به جان و دل خریدم و شدم مدافع حرم زینب(سلام الله علیها) از اینکه می‌دیدم دوستانم یکی یکی می‌رفتند و من تنها بودم ناراحت می‌شدم ولی خودم را دلداری می‌دادم که لابد هنوز قسمت من نشده که بروم؛ ولی این بار خدا نگاهی به من انداخت و بالاخره من هم رهسپار سوریه شدم. خیلی خوشحال بودم و خدا را شکرگزار بودم. چند روز از سوریه رفتنم می‌گذشت که توسط تک تیرانداز داعش خناس، تیری به من اصابت کرد و جام شیرین شهادت را لبیک گفته و رهسپار خانه ابدیت خود شدم.  خبر شهادتم را به خانواده‌ام دادند و پیکرم به وطن عزیزم بازگشت به مادر بهتر از جانم و پدر بزرگوارم گفته بودم که در مراسم تشیع پیکر من گریه نکنید و صبور باشید و دلتان را پیش دل مادرمان زینب ببرید. و از همسر گرامیم خواسته بودم که مرا ببخشد که نتوانستم به آرزوهایش برسانمش. همه شما را به خدای بزرگ می‌سپارم و از همه شما می‌خواهم حلالم کنید. از سه فرزند خانواده‌ی شجاع، من بچه‌ى اول خانواده بودم.  ۶۸/۸/۲۳بدنیا آمدم.  از بچگی در مساجد و حسینیه‌ها فعالیت می‌کردم. از بچه‌ی ۷ساله تا پیر۸۰ ساله همه مرا در هیئت می‌شناختند. مادرم هرگاه زیارت عاشورا می‌خواند وقتی به آیه "بابی انت و امی" می‌رسید، می‌گفت: "یا امام حسین پدر و مادر و فرزندانم فدای تو شوند".  و بااین دیدگاه مرا بزرگ کرد. از عشق اهل بیت برایم لالایی‌ها می‌خواند. پدر و مادرم ازنوکران اهل بیت بودند.  فوق دیپلم نقشه کشی داشتم.وقتی بحث انتخاب شغل شد، پاسداری را انتخاب کردم وخوشحال از اینکه راه پدر را ادامه می‌دهم. از این به بعد همه‌ دعاهایم شهادت بود. عاشق فیلم شهید بابایی(شوق پرواز) و آهنگ "شهید گمنام سلام" بودم. به مادرم گفتم هر وقت شهید شدم این آهنگ را برایم بگذار که.... همین هم شد 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
اندکی فهمیدن از بسيار گفتن خوش تر است ❤️🧡💛💚💙💜 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزه اش حرف نداره مخصوصا اگه میوه ها یخ زده باشه😋😋 موادلازم شیر  نصف لیوان طالبی  نصف یک عدد بستنی  ۴ اسکوپ موز  ۱ عدد یخ پوست طالبی رو به ارومی جدا کنید خرد کنید و داخل مخلوط کن بریزید پوست یه موز رو هم بکنید و خرد کنید و به طالبی اضافه کنید به کمک اسکوپ بستنی ۴ اسکوپ بستنی هم اضافه کنید چند قالب یخ(دقت کنین یخ هاتون رو خورد کنین و بعد داخل دستگاه بریزین که به مخلوط کن آسیبی نرسه)و نصف لیوان شیر بریزید حالا میکس کنید نوش جان ❤️🧡💛💚💙💜 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی به امیرعلی رسیدم دستام شروع به لرزش کرد و نزدیک بود که سینی از دستم بیوفته و پسر مردم کباب بشه! صلواتی فرستادم تا آروم بشم و دستام نلرزه و بعدش چای رو به امیرعلی هم تعارف کردم که اونم چای رو برداشت و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت! کم‌کم داشتم به این مراسم خواستگاری شک می‌کردم. اخه کدوم پسر شب خواستگاریش به دختر نگاه نمی‌کنه! سینی رو به آشپزخانه برگردوندم و دوباره برگشتم و سرجام نشستم. بزرگ‌تر ها داشتن صحبت می‌کردن که یکدفعه خانم حقی گفت: - اجازه میدید این دوتا جوون برن و باهم دیگه صحبت کنن؟ بابای فاطمه گفت: - بله حتما، نیلا جان دخترم پاشو اقا امیرعلی رو راهنمایی کن. من بلند شدم و به طرف حیاط حرکت کردم امیرعلی هم پشت سرم میومد. فاطمه از قبل دوتا صندلی با فاصله توی حیاط گذاشته بود. روی یکی از صندلی ها نشستم امیرعلی هم رو به روم نشست. چند لحظه ای به سکوت گذشت اما اخر سر امیرعلی به حرف اومد و گفت: - قبل از اینکه حرفام رو بزنم میخوام ازتون عذرخواهی کنم بابت حرفایی که می‌خوام بزنم و ممکنه که ناراحتتون کنه. با تعجب بهش خیره شدم یعنی چی میخواست بگه که این مقدمه چینی هارو می‌کرد؟! گفت: - راستش این خاستگاری به اجبار مادرم بود و من واقعاً شرمنده‌ام! من میخوام برم جبهه و نمیتونم اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم برای همین الان شرایط ازدواج رو ندارم اما مادرم برای اینکه جلوی رفتنم رو بگیره می‌خواد که من ازدواج کنم. تا قبل از اینکه مادرم شمارو ببینه هیچ دختری رو مدنظرش برای خاستگاری نداشت و من کم‌کم داشتم راضیش می‌کردم که به جبهه برم اما از وقتی شمارو دیده دوباره افتاده رو دنده لج و اجازه نمیده که من به جبهه برم و میخواد که من با شما ازدواج کنم اما من همونطور که گفتم نمیتونم کسی رو اینجا منتظر خودم بزارم و چند روز دیگه هم قراره که اعزام بشم. فعلا به مادرم چیزی نگفتم که نگران بشه اما من تنها خواهشی که ازتون دارم این هستش که لطفاً وقتی پیش بزرگ تر ها برگشتیم جواب منفی بدید. یه لحظه احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و قلبم دوباره فشرده شد. نتونستم ساکت بشینم و با ناراحتی گفتم: - درسته پدر و مادر ندارم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید قلبم رو بشکنه و غرورم رو لطمه دار کنه! شما اگه مخالف این خاستگاری بودین باید به مادرتون میگفتید نه اینکه با یه دست گل بزرگ تشریف بیارید و هم من و هم خودتون رو ضایع کنید. شما وقتی به این خاستگاری میومدی فکرِ منم کردید؟ فکر نکردید و با خودتون نگفتید اون دختر ممکنه غرورش له بشه؟ اشکام شروع به ریختن کرد و قلبم دوباره درد گرفت که با صورتی درهم دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم صدایی ازم در نیاد. امیرعلی با نگرانی از رو صندلی بلند شد و گفت: - حالتون خوبه؟ من منظوری نداشتم واقعاً شرمندتونم اما این آرزوی چندسالمه که دوست دارم به جبهه برم و همش اتفاقی میوفته که نمی‌تونم برم. با درد گفتم: - اگه همش اتفاقی میوفته که نمیتونید برید بدونید که حتما لیاقتش رو ندارید. رفتن به جبهه و شهید شدن در راه حق لیاقت میخواد که معلومه شما ندارید. به سختی از روی صندلی بلند شدم و حرکت کردم که امیرعلی از پشت سرم گفت: - عذرمیخوام اگه ناراحتتون کردم حلالم کنید. با اینکه پشت سرم بود و قیافش رو نمی‌دیدم اما میتونستم حس کنم که ناراحته! اما ناراحتیش به چه درد من میخورد! چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. امیرعلی هم با فاصله پشت سرم میومد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. امیرعلی هم پشت سرم میومد! قلبم چند هفته ای بود که درد نمی‌کرد اما با اتفاقی که افتاد دوباره شروع به درد کردن کرده! وارد خونه شدم و دیدم همه گرمه صحبتن و خوشحالن! فاطمه که منو دید گفت: - عروس خانوم تشریف آوردن همه روشون رو سمت ما برگردوند که امیرعلی این‌بار شرمنده تر سرش رو انداخت پایین! خانم حقی گفت: - چیشد دخترم؟ بله میدی؟ خواستم جواب منفیم رو اعلام کنم که فاطمه مثل غورباقه پرید وسط حرفم و گفت: - اع نیلا از تو بعیده! چرا انقدر هُلی دختر؟ همون اول که جواب بله رو نمیدن بعد رو کرد به سمت خانم حقی و گفت: - ببخشید اما نیلا کمی وقت میخواد تا فکراشو کنه! همه زدن زیر خنده و من فقط نگاهشون می‌کردم اخه مگه میدونست که من جوابم چیه که پیش پیش جای من جواب داد! خانم حقی گفت: - چشم ما به دختر گلمون فرصت هم می‌دیم که فکراشو بکنه فقط دیر نشه ها به اجبار لبخند ساختگی‌ای زدم و هیچی نگفتم. برای جواب منفی دادن هم دیر نمیشه فردا زنگ میزنم و میگم جوابم منفیه و این قضیه رو تمومش می‌کنم. بعداز چند دقیقه خانم حقی و پسرش قصد رفتن کردن و ما با خداحافظی همراهیشون کردیم. وقتی که رفتن پدر و مادر فاطمه هم میخواستن برن که گفتم: - میشه فاطمه اینجا بمونه؟ پدرش گفت: - حتما دخترم، فاطمه تو اینجا بمون خواهرت بهت نیاز داره. لبخند قدر شناسانه‌ای زدم و گفتم: - ممنونم! بعدش هم با خداحافظی اوناهم راهی کردیم و اوناهم رفتن و فقط منو و فاطمه موندیم. پدر و مادر فاطمه واقعاً برام مثل پدر و مادر خودم بودن پدرش انقدر بهم محبت داره که نمی‌دونم چجوری جواب خوبی هاشو بدم. رفتم تو بغل فاطمه و زار زار اشک ریختم میدونستم مثل خواهر میشه گوش شنوا و همدمم! فاطمه با تعجب گفت: - چی شده؟ چرا باز داری گریه میکنی؟ مگه دکتر نگفت هرچی استرس و ناراحتیه از خودت دور کن! گفتم: - چجوری؟ واقعاً چجوری استرس و ناراحتی رو از خودم دور کنم در حالی که عین کنه چسبیده به زندگی من! فاطمه تو خودت خوب میدونی چه غم سختی هایی توی زندگی کشیدم که حتی یک پیرزن پنجاه ساله هم نکشیده! اما امروز بدتر از همیشه غرورم شکست و له شد. فاطمه اخمی کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت: - چی داری میگی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اون پسره چیزی بهت گفت؟ با هق هق گفتم: - اون به بدترین شکل ممکن منو خارم کرد فاطمه! گفت به اجبار مادرش به این خاستگاری اومده و من باید بهش جواب رد بدم گفت که میخواد بره جبهه! امیرعلی به کنار اما مادرش نباید اونو به زور به این خاستگاری می‌آورد اونم وقتی که تظاهر می‌کرد و می‌گفت منو مثل مادرت بدون! فاطمه عصبی شد و گفت: - یعنی چی که گفته به اجبار مادرش اومده مگه شهر هرته خودم حسابش رو میرسم فقط بزار فردا بشه میدونم به خانم حقی چه جوابی بدم. دستم و جلوی دهن فاطمه گذاشتم و گفتم: - هیس! دیگه گذشت و منم دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم. بهتره فردا زنگ بزنیم و بگیم جوابم منفیه و این ماجرا رو تمومش کنیم. فاطمه گفت: - اما.. گفتم: - اما اگر نداره همین که گفتم! فاطمه دیگه چیزی نگفت و منم با خستگی از جا بلند شدم و به سمت تخت‌خوابم رفتم. کمی گذشت و چشام روی هم رفت و راهی عالم خواب شدم. همه جا روشن بود کمی جلوتر رفتم و دیدمش! خودش بود مطمئنم اقا ابراهیم بود! خیلی خیلی خوشحال شدم یعنی چه کار خوبی کردم که دوباره توی خوابم اومده؟ رفتم جلوتر و گفتم: - سلام، چرا چندوقت بود که به خوابم نمیومدید خیلی دلم میخواست باهاتون درد و دل کنم چون درد و دل کردن با شما آرومم می‌کنه. گفت: - علیک سلام خواهرم! هروقت و هرجایی که باشی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هروقت و هرجایی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده. با تعجب گفتم: - شما که خودت همه چی رو از این بالا تماشا کردی خودتون دیدین چطور غرورم رو شکست چطور بهش جواب مثبت بدم؟ سری تکون داد و گفت: - بله همه چی رو دیدم اما من از دل شماهم خوب خبر دارم وقتی دوستش داری چرا باید بهش جواب رد بدی؟ باور نمی‌کردم از دلم هم خبر داشته باشه باز با تعجب گفتم: - خودتون که دیدید اون حتی قبل از اینکه حس منو نسبت به خودش بدونه منو رد کرد و گفت به اجبار مادرش به خاستگاری اومده بعدش هم من میترسم بهش نزدیک بشم چون رها هم امیرعلی رو دوست داره و میدونم برای بدست آوردنش هرکاری میکنه راسش من از تقدیر و سرنوشت خودم میترسم. آقا ابراهیم لبخندی زد و گفت: - نترس خواهرم فقط توکلت به خدا باشه از کجا معلوم شاید اونم دوستت داره و پنهان نمی‌کنه؟! با این حرفش به فکر فرو رفتم و وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم رفته! یادم میاد دفعه قبل که خوابش رو دیدم توی سیاهی گرفتار بودم اما الان اینجام یه جای خوش آب و هوا و دلپذیر اونم با روشناییِ نور خورشید و با حضور برادر شهیدم که منو در هر حالتی هدایت میکنه. (فردای آن روز) بیدار شدم و دیدم همه جا مرتبه! حتما کار فاطمه بود. دیدم گوشه‌ی پذیرایی خوابیده! بیدارش کردم و با سرخوشی گفتم: - بیدار شو که برات خبر ها دارم. فاطمه خمیازه‌ای کشید و با بی‌حالی گفت: - من دیگه غلط بکنم شب رو خونه تو سر کنم، نمیگی من مهمونتم اونوقت بدون توجه به من میری رو تخت میگیری می‌خوابی بعد منم مثل کلفت باید کل شبو بیدار بمونم خونه جناب عالی رو تمیز کنم که خانوم کله سحری سر خوش از خواب بیدار بشه و منه بدبخت رو بیدار کنه! واقعاً اینه جواب زحمتام؟ خندیدم و گفتم: - آروم تر دختر گلوت خشک نشد؟ باشه باشه اصلا من غلط کردم خوبه؟ بعد بغلش کردم و با حالت بغضی و الکی گفتم: - میشه باهام بداخلاق نباشی؟ فاطمه خندید و گفت: - صد رحمت به گربه شرک از تشبیهش خندم گرفت و گفتم: - حالا که خندیدی اجازه میدی حرفم رو بزنم؟ فاطمه گفت: - بگو ببینم چیه که بخاطرش منو از خواب نازم بیدار کردی کمی دست دست کردم و گفتم: - من می‌خوام به امیرعلی جواب مثبت بدم فاطمه با تعجب و حیرت گفت: - شوخی میکنی نه؟ کله سحری برای من امیرعلی امیرعلی نکن که اعصابم خورد میشه مگه دیشب کلی گریه نکردی که غرورت رو شکسته و فلان و فلان حالا یه شبه چیشد؟! همه چی رو مو به مو براش تعریف کردم که با تعجب گفت: - یعنی واقعاً خودش اینا رو بهت گفت؟ سری تکون دادم که گفت: - حالا واقعاً می‌خوای جواب مثبت بدی؟ خوب فکراتو کردی؟ بعدشم مگه نگفتی اون بهت گفت که جواب منفی بدی اینجوری بیشتر غرور خودت رو له می‌کنی! آهی کشیدم و گفتم: - تو چه می‌دونی که توی دل من چی میگذره؟ همونطور که من نمی‌دونم توی دل اون چی میگذره! بخاطر همین دوباره باید باهاش صحبت کنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 باید دوباره باهاش صحبت کنم. فاطمه گفت: - به تصمیمت احترام میزارم و امیدوارم از تصمیمت پشیمون نشی چون اگه قلبت این‌بار شکست دیگه نمیشه تکه‌هاشو بهم چسبوند! لبخندی زدم و گفتم: - من از دیروز میخواستم که از این عشق دست بکشم هم بخاطر ترس از رها و هم بخاطر خودِ امیرعلی و حرفی که بهم زد اما نمیتونم از تعبیر خوابی که دیدم برگردم. فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: - خوشبحالت که برادر شهیدی مثل آقا ابراهیم داری که در هر حالی راهنماییت می‌کنه. بلند شدم و گفتم: - خب دیگه نمیخواد انقدر توی عمق ماجرا وارد بشی پاشو بیا بریم زنگ بزنیم به خانم حقی! فاطمه با تعجب گفت: - کله صبحی چه عجله‌ای داری دختر، مگه هَوَلی؟ خندیدم و گفتم: - ظهر در واژه نامه شما به صبح معنی میشه؟ عزیزم ساعت دوازه هستا فاطمه با تعجب گفت: - جدی؟! وایی دیرم شد نیلا گفتم: - چرا؟ مگه کجا می‌خواستی بری؟ فاطمه بلند شد و با عجله روسریش رو سرش کرد و گفت: - امروز بیمارستان شیفت داشتم فراموش کرده بودم من الان باید توی راه بیمارستان باشم. الان می‌خوام برم فقط حواست باشه هر اتفاقی افتاد خبرم کنی. خداحافظ! با عجله خداحافظی کردم و گفتم: - باشه عزیزم بسلامت (از زبان امیرعلی) داشتم حاضر میشدم که برم بیرون دیدم تلفن خونه داره زنگ میخوره مامان که توی آشپزخونه بود سریع به سمت تلفن رفت. گفت: - سلام بفرمایید - ... مامان با خوشحالی گفت: - به به خیلیم عالی خب جوابت چیه دخترم؟ - ... فهمیدم که مامان داره با نیلا خانوم صحبت می‌کنه گوش تیز کردم که ببینم چی دارن میگن مامان از جا بلند شد و با ذوق گفت: - قوبون عروس گلم برم چشم حتما -... - باشه عزیزم، خدانگهدارت از مکالمه مامان با نیلا تعجب کردم نمی‌دونستم نیلا چی میگه اما واکنش مامان نشون نمی‌داد که جواب منفی شنیده باشه! با تعجب گفتم: - کی بود مامان؟ چی میگفت؟ مامان با لبی خندان که انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت: - نیلا بود پسرم، زنگ زده بود که جواب مثبت بده. از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی می‌گفت! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی می‌گفت؟! مامان که تعجبم رو دید گفت: - چیه؟ فکر نمی‌کردی دختر به این عزیزی بهت جواب مثبت بده؟ بعدم لبخندی زد و به سمتم اومد و بر چهره‌ی غرق در تعجبم بوسه‌ای زد. گفتم: - مامان مطمئنی درست شنیدی؟ مامان اخمی کرد و با لحن شوخی گفت: - درسته پیر شدم اما گوشام هنوز میشنون کر نشدم که! میخوای خودت زنگ بزن بپرس برای اینکه ضایع بازی درنیارم لبخندی زدم و با عجله از خونه بیرون زدم. دلم میخواست برم پیش برادر و یار همیشگیم اقا ابراهیم! پس راه افتادم به سمت گلزار شهدای بهشت زهرا.. بعداز چند دقیقه که رسیدم، پیاده شدم و به سمت قطعه بیست و ششم راه افتادم. وقتی به مزار رسیدم دیدم یه خانوم هم اونجاست و نشسته و اشک میریزه! راستش یاد اشک های نیلا خانوم توی روز خواستگاری افتادم. گفتم شاید خودش باشه اما نیلا خانوم کجا و اینجا کجا! کم کم به مزار نزدیک شدم که وقتی اون خانوم متوجه حضور من شد سریع چادرش رو روی صورتش گرفت و اجازه نداد من ببینمش! مشخص بود که دوست نداشت کسی اشک هاش رو ببینه. فاتحه ای فرستادم و نشستم تا با اقا ابراهیم هادی درد و دل کنم. همین که نشستم اون خانوم که انگار تازه منو دیده بود چادرش رو کنار زد و من با تعجب چند ثانیه بهش خیره شدم و بعدشم با شرم و خجالت سرم رو به زمین انداختم اخه زل زدن به چشم نامحرم ازم بعید بود! اما آخه نیلا خانوم اینجا چکار می‌کرد؟! یعنی اون میدونسته من اینجام؟ سری تکون دادم و با خودم گفتم نه امکان نداره! توی فکر بودم که نیلا با صدای بغض آلود و آرومی سلام کرد. منم آروم و زیر لب سلامی دادم. خیلی دوست داشتم دلیل این اشک هاش رو بدونم! و از همه مهمتر دلیل اینکه چرا جواب مثبت داده؟ میخواستم چیزی بگم که اون قبل از من گفت: - میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو توضیح بدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین رخ میدهے میانِ تپشهاے ایام اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین 💚☀️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
صبحها برای هر فردی میتواند رنگی داشته باشد بستگی بـه دلـت دارد  که چه طیفی و رنگی را بکاری هر چه هست آرزو می کنم زیبا باشد و پراز بهانه برای شادی روزتون به شادی https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ❤️🧡💛💚💙💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و پنجم : به نیـت شهید محمد بلباسی♥️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و پنجم : به نیـت شهید محمد بلباسی♥️ #محرم #چله‌زیار
🥀 زندگینامه شهید محمد بلباسی شهید «محمد بلباسی» سال ۱۳۵۷ در شهرستان «قائمشهر» متولد شد. وی پس از گذراندن دوران تحصیل خود، وارد دانشگاه شد و دوران دانشجویی خود را در رشته «متالوژی» دانشگاه مشهد گذراند و سپس به زادگاهش بازگشت. شهید «بلباسی» مجاهدی بود که در طول زندگی پربرکت خود، نقش موثری در اردوی‌های جهادی و راهیان نور ایفا کرد و در انجام این کار‌ها سر از پا نمی‌شناخت. شهید «بلباسی» تیم «خادمان شهدای مازندران» را تشکیل داد که پس از ثبت نام افراد علاقه‌مند، کار خادمی زائران اردو‌های راهیان نور را برعهده گرفتند. صندوق خیرخواهانه «امام زمان (عج)» قائمشهر نیز با هدف جمع‌آوری کمک‌های خیّران برای محرومان، توسط وی پایه‌گذاری شد که امروز با همت دوستان او، فعالیت آن ادامه دارد. شهید «بلباسی» فروردین سال ۹۵ به‌همراه دیگر رزمندگان مازندران، برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) و مبارزه با تکفیری‌ها عازم سوریه شد و در ۱۷ اردیبهشت همان سال، به‌همراه ۱۲ شهید مدافع حرم دیگر، در منطقه «خان‌طومان» به شهادت رسید. وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم هوالشهید با درود و سلام به پیشگاه امام عصر حضرت بقیة الله الاعظم و شهدای گرانقدر از ابتدای خلقت تا کنون خصوصاً شهدای مظلوم مدافع حرم و درود به محضر معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) و رهبر عظیم الشأن حضرت امام خامنهای و آرزوی صحت و سلامت برای همه خادمین به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و پیروزی همه رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی و مدافعین حرم. شهادت میدهم به یگانگی خداوند و نبوت خاتم المرسلین حضرت محمد(ص) و ولایت امیرالمومنین علی ابن ابی طالب(ع) و یازده فرزند معصومش. خداوند متعال را شاکرم که خلقت مرا در بهترین عصر از خلقت بشر و در بهترین سرزمین، ایران اسلامی و در استان علوی و در خانواده مذهبی و انقلابی قرار داد، آنقدر الطاف و نعمات خداوند متعال بیشمار است که انسان قادر به شمارش و شکرگذاری آن نیست. این کمترین در اسفند ماه سال 1357 همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در شهرستان قائمشهر دیده به دنیا گشودم و در خانوادهای تربیت شدم که یک شهید علی عباسی را تقدیم انقلاب اسلامی و یک شهید سردار علیرضا بلباسی را تقدیم دفاع مقدس کرده و پدر مرحومم جانباز جنگ تحمیلی بود و مادرم مرا با ذکر ائمه معصومین و توسل به این چهارده نور واحد شیر داده و تبعیت و سربازی ولی فقیه حضرت امام خامنهای جزو اصول زندگی ما بود. به پیشنهاد پدر عزیزم با دختری ازدواج کردم که فردی مومنه و عفیف بود و حاصل زندگی ما 3 فرزند فاطمه، حسن و مهدی هستند که مانند دستهگل، خداوند متعال به ما عطا فرمود. در این برهه از زمان که ایران اسلامی، امالقرای جهان اسلام شده است و مسلمانان جهان که در بند طاغوت و پادشاهی هستند با تشکیل جبهه مقاومت چشم به ایران دوختند و میخواهند از الگوی انقلاب اسلامی ایران که به رهبری حضرت امام خمینی(ره) و همراهی مردم عزیز توانستند استکبار جهانی را با دست خالی از ایران بیرون کنند، استفاده کنند و گوش به فرمان حضرت امام خامنهای هستند و دشمنان اسلام و شیعیان ایران از این جایگاه انقلاب اسلامی هراس پیدا کرده و به دنبال گسترش اسلام آمریکایی هستند. 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🐺 امیدخواران! 🤔 حواست هست که می‌خوان آینده‌ات رو بزنن؟ 🔥 شعله‌ای که باید در دلت روشن بمونه! 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◼️کنکوری‌ها امروز برای رفع نقص کارت ورود به جلسه خود اقدام کنند مدیر روابط عمومی سازمان سنجش آموزش کشور: ▪️محل و نحوه رفع نقص کارت شرکت در آزمون داوطلبان گروه‌های آزمایشی علوم ریاضی و فنی، علوم انسانی، علوم تجربی، هنر و زبان‌های خارجی بر مبنای شهرستان انتخابی آنان و آنچه در تقاضانامه ثبت‌نام، مشخص کرده‌اند، از طریق سازمان سنجش آموزش کشور مشخص شده است ▪️در فرایند برگزاری نوبت دوم کنکور تغییر گروه آزمایشی، ثبت‌نام جدید و تغییر حوزه امتحانی به‌هیچ‌وجه امکان‌پذیر نیست. لذا داوطلبان از مراجعه به واحدهای رفع نقص کارت برای این موارد جداً خودداری کنند. ✨با آرزوی موفقیت برا عزیزان کنکوری☺️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
وسایل مجاز وغیرمجاز برای کنکور😊 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🎊میلاد با سعادت اقا امام هادی(ع) خدمت ساحت مقدس حضرت صاحب العصر بقیه الله العظم (روحی فداک) تبریک عرض مینمائیم🎊 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا