9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون: رقیه فتاحی😌
شماره:2⃣2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون: عسل ستاره😌
شماره:3⃣2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون: مطهره جعفر ابادی😌
شماره:4⃣2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:زهرا شبانی😌
شماره:5⃣2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:فاطمه رمضانی فرد😌
شماره:6⃣2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:زهرا سلیمانی مقدم😌
شماره:7⃣2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:فاطمه دلافکار😌
شماره:8⃣2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:راضیه محمود زاده😌
شماره:9⃣2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:فریده پورندی😌
شماره:0⃣3⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت76
باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم.
بالاخره اون خانومو سوار ماشین کردن زهرا سوار شد و منم سوار شدم.
ماشینو روشن کردم و گفتم:
- برم بیمارستان؟
زهرا با نگرانی گفت:
- اره بریم بیمارستان فقط عجله کن تا از دست نرفته!
با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعداز رسیدن به بیمارستان بلافاصله بستریش کردن.
زهرا توی اتاق پیشش بود و منم بیرون منتظر بودم.
بعداز چند دقیقه زهرا اومد بیرون و گفت:
- تبش خیلی شدید بوده خداروشکر زود رسوندیمش وگرنه تشنج میکرد!
الانم بخاطر آمپولایی که توی سرمش زدن خوابه اما نمیدونم چرا توی خواب همش داره اشک میریزه!
با تعجب گفتم:
- اخه چرا باید توی خواب اشک بریزه؟ ازش آدرس خونشون رو پرسیدی؟
زهرا گفت:
- وقتی بهش گفتم حالت خیلی بده آدرس خونتون رو بده تا برسونمت گفت جایی واسه رفتن نداره!
گفتم:
- تلفن همراه چی؟ نداشت؟ زنگ بزنیم خانوادش بیان!
زهرا با کلافگی گفت:
- انقدر سوال نپرس مهدی، نمیدونم تلفن همراهش هست یا نه!
گفتم:
- الان مسئولیتش رو دوش ماست خب باید برسونیمش دست خانوادش یا نه؟
زهرا گفت:
- خب معلومه اما برادرِ من تا وقتی بیدار نشده تو چجوری میخوای اطلاعاتی از خانوادش بگیری و برسونیش خونشون؟!
گفتم:
- باشه درسته حالا برو ببین بیدار نشده؟
زهرا رفت داخل و گفت:
- مهدی برو پرستار رو صدا کن بیدار شده!
(از زبان نیلا)
چشام رو که باز کردم دوباره اون دخترو دیدم.
قشنگ میتونستم حس کنم الان بیمارستانم چون دیگه به بستری شدن عادت کرده بودم!
دختره که نمیدونستم اسمش چیه گفت:
- عزیزم الان بهتری؟
سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت:
- الان که بهتر شدی میخوان مرخصت کنن میشه آدرس خونتون رو بگی که برسونیمت؟
گفتم:
- قبلا هم بهت گفتم که خونه ای واسه رفتن ندارم یعنی دارما اما دیگه جای امنی واسم نیست.
با گیجی گفت:
- یعنی چی؟ نمیتونی واضح تر توضیح بدی؟
گفتم:
- یه کلام اینکه من درحال حاضر جایی واسه رفتن ندارم و خانواده ای هم ندارم.
با تعجب گفت:
- پس تاحالا کجا زندگی میکردی؟
با ناراحتی گفتم:
- ماجراش طولانیه!
در باز شد و یه طلبه با یه پرستار داخل اومدن.
پرستار ازم سوالاتی راجب حالم پرسید و بعدش سرم رو از دستم کشید و گفت:
- دیگه مرخصی و تبت هم پایین اومده!
از روی تخت بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و از اون دختر تشکر کردم.
دخترِ با ناراحی گفت:
- الان کجا میخوای بری؟ تو که گفتی جایی واسه رفتن نداری!
قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و گفتم:
- نمیدونم، من اصلا هیچی نمیدونم فقط اینو خوب میفهمم که دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم.
اون دختر گفت:
- اینطوری که نمیتونیم ولت کنیم بری!
میتونی بیای خونهی ما بمونی تا وقتی که محلی واسه زندگیت پیدا کنی.
اون مردی هم که کنارش ایستاده بود فقط سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.
گفتم:
- نه عزیزم خیلی ممنون اما نمیتونم قبول کنم.
گفت:
- نه دیگه نشد، تو حتما باید بیای نمیتونم وقتی جایی واسه رفتن نداری بزارم بری!
گفتم:
- اما..
گفت:
- اما و اگر نداره!
و دستم رو کشید و برد سمت ماشینشون!
اون مرد هم رفت که هزینهی بیمارستان و پرداخت کنه.
سوار ماشین شدیم که گفتم:
- اون طلبه همسرته؟
زد زیر خنده و گفت:
- نه بابا خدانکنه!
و بازم خندید و گفت:
- داداشمه، چندسالی هست که داره طلبگی میخونه و جدیدا توی مسجد محلهی خودمون فعالیت داره.
لبخندی زدم و گفت:
- میشه اسمتو بپرسم؟
گفت:
- ای وای فراموش کردم خودمو بهت معرفی کنم!
من زهرا سادات هستم.
بعدش داداشش که سوار ماشین شد بهش اشاره کرد و گفت:
- ایشونم سید مهدی هستن
و لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- شما خودت رو معرفی نمیکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نیلا هستم!
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#قسمت77
لبخندی زدم و گفتم:
- نیلا هستم!
با ذوق گفت:
- چه اسم قشنگی داری خیلی بهت میاد مخصوصا به رنگ اون چشات!
لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتیم تا به خونشون رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و زهرا هم همراه من پیاده شد.
آقا مهدی به زهرا گفت:
- زهرا جان لطفاً برو وسایل منو از توی اتاق بیار چند روزی خونهی دوستم میمونم.
زهرا رفت و من هنوز همونجا وایساده بودم و با کمی این دست و اون دست کردن با شرم سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اگه بخاطر من میخواید برید من همین الان از اینجا میرم از اولشم قصد نداشتم بمونم زهرا خیلی اصرار کرد.
همونطور که سرش پایین بود گفت:
- نه این چه حرفیه من فقط چند روزی خونهی دوستم میمونم تا شما اینجا راحت باشید و احساس غریبگی نکنید مهمان هم حبیب خداست!
گفتم:
- ممنونم و بازم عذرمیخوام که مزاحمتون شدم!
در همین حین زهرا اومد و کیفی رو به اقا مهدی داد و اونم خداحافظی کرد و رفت.
منو زهرا وارد خونشون شدیم خونشون دکور قشنگی داشت و کلا توی این خونه فضای معنوی و خاصی وجود داشت که باعث آرامش میشد.
به خودم اومدم که دیدم نه مادرش خونه هست و نه پدرش!
با تعجب گفتم:
- مامان و بابات کجا هستن؟
زهرا لبخند غمگینی زد و گفت:
- پدرم چند سالی هست که شهید شده مامانم الان حتما گلزار شهداست!
هرروز همین ساعت میره پیش بابام انگاری هنوزم باهم زندگی میکنن.
قشنگ نیست؟
باناراحتی گفتم:
- چرا خیلی قشنگه اما مطمئنم مامانت خیلی ناراحته نه؟
زهرا گفت:
- نه اصلا، راستش از صبر و بردباری مادرم تعجب میکنم وقتی خبر شهادت پدرم اومد مامانم نه اینکه ناراحت نباشه ها نه اما بیشتر واسه پدرم خوشحال بود که به آرزوش یعنی شهادت رسیده!
یکدفعه دیدم اشک توی چشای زهرا جمع شده، با ناراحتی گفتم:
- ببخشید حتما ناراحتت کردم نباید فضولی میکردم شرمنده!
سعی کرد لبخندی بزنه که اشکش جاری شد و گفت:
- دشمنت شرمنده عزیزم، نه چرا ناراحت بشم؟ فقط وقتی داشتم از بابام میگفتم دلم واسش تنگ شد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- دیگه ناراحتی بسه بیا اتاقت رو نشونت بدم.
به اتاق اشاره کرد و گفت:
- اینجا اتاق منه اما تا وقتی اینجایی میتونی ازش استفاده کنی هرچی هم نیاز داشتی بهم بگو منم این چند روز رو توی اتاق مهدی میمونم.
رفت توی کمدش دست کرد و یه دست لباس بهم داد و گفت:
- میتونی از اینا استفاده کنی لباسات رو عوض کن و بیرون رفت.
مهربونیش منو یاد فاطمه انداخت اخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بود اما نباید دیگه اونا رو ببینم که خاطرات گذشته برام زنده بشه!
خواستم مانتوم رو عوض کنم که متوجه شدم چیزی توی جیبمه!
با تعجب دست توی جیب مانتوم کردم و گوشیم رو درآوردم!
فکر میکردم اینم توی اون خونهی نحس جا گذاشتم اما خوشحالم که حداقل اینو جا نذاشتم.
گوشیمو روشن کردم و دیدم فاطمه و مامان و باباش صد بار تا الان بهم زنگ زدن و چون گوشیم روی سایلنت بوده متوجه نشدم!
مونده بودم زنگ فاطمه بزنم یا نه اما بالاخره زنگش زدم که با همون بوق اول گوشی رو جواب داد و با صدای بلندی گفت:
- معلومه کجا رفتی؟ نیلا با توهم کجایی؟
بهم بگو تا همین الان بیام دنبالت..!
میدونی چقدر نگرانت بودم؟ چیشد که با امیرعلی بهم زدین؟ حرف بزن دیگه یه چیزی بگو!
اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم:
- فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمیخوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم!
میدونی؟ درکم میکنی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem