eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:فاطمه نجمه عاشوری از استان بوشهر😌 شماره:9⃣3⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
24.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚 دخترای عزیزمون:گروه سرود بچه‌های خانه شهدای نوش اباد😌 شماره:0⃣4⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دخترای عزیزمون:زینب سادات و رقیه سادات عبدالله زاده😌 شماره:1⃣4⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دخترای عزیزمون: عارفه میرزایی و دخترخاله های گلشون پریسا خانم غفوری😌 شماره:2⃣4⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:حنانه مدبر😌 شماره:3⃣4⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
33.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:محدثه حیدری نیا😌 شماره:4⃣4⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🧸🪄 روانشناسی میگه... ━━━━━━━⋅∙•★•∙⋅━━━━━━━ مغز انسان ۸ ماه زمان میخواد تا کسی رو ببخشه...🥲💔 مردم شما رو ۲۰ درصد جذاب تر از چیزی که هستید می‌بینند...🥲👀 کسی که نمیتونه گریه کنه ضعیفه چون گریه کردن قدرت ذهنی بالایی میخواد...🥲💧 وقتی به ملاقات مهمی می‌رید یا قرار اول آشناییتونه همیشه از کفش با رنگ مناسب و تمیز استفاده کنید چون اولین چیزی که در دیدار اول طرف مقابل بهش توجه می‌کنه کفش شماست...🥲🧦 کسانی که زود عصبانی میشن قبل مهربونی دارن چون بیشتر محبت کرده کمتر محبت دیده و به جزییات توجه می‌کنه...🥲❤️‍🔥 اگه میخوای مطلبی رو حفظ کنی با خودکار آبی بنویس چون رنگ آبی بیشتر توی ذهن میمونه...🥲💙 بهترین چیز ها توی زندگی زمانی به دست میاد که دیگه دنبالشون نیستی پس بزن به بی‌خیالی،هرچی تو ذهنته حتما بهش می‌رسی...🥲⏳ کسایی که رنگ مشکی بیشتر میپوشن قابل اعتماد تر هستند...🥲🖤 افرادی که مطلب خوب میبینن و لایک میکنن افراد قدر دان ترب هستند...🥲👍🏼 ━━━━━━━⋅∙•★•∙⋅━━━━━━━ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
حس اون ميلياردری رو دارم که رفت پورشه مشکی بخره نداشت مجبور شد سفید بخره 😒 منم الان رفتم چیپس سرکه نمکی بخرم نداشت فلفلی خریدم ، حس بدیه😂 . 😂😜😄😍😝😉😁🤣 🌐 @heyatjame_dokhtranhajgasem 😂😜😄😍😝😉😁🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چی بگم! اخر سر با خجالت گفتم: - تشریف بیارید احساس کردم که لبخندی زد و رفت منم دوباره به داخل مسجد رفتم اصلا یادم رفت که میخواستم آب صورتم بزنم. زهرا منو دید و مشکوک نگاهم کرد و گفت: - چیشد دختر تو که از قبلم سرخ تر شدی! نکنه تب کردی! دست روی پیشونیم گذاشت و گفت: - نه تبم که نداری پس حتما عاشق شدی! خندیدم و گفتم: - از کجا میدونی عاشق شدم مگه چندبار تجربش کردی؟ باخجالت سرش رو انداخت پایین و گفت: - ها؟ چی؟ خندیدم و گفتم: - خواهرم خودتو لو دادی حالا بگو ببینم طرف کیه که دل شمارو برده؟ اونم خندید و گفت: - نه قبول نیست اول تو بگو لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: - خودت به زودی میفهمی بغلم کرد و گفت: - جدی؟ یعنی داره میاد خاستگاریت؟ کیه؟ من میشناسمش؟ خندیدم و گفتم: - اره میشناسیش حالا به زودی میفهمی! داشتیم صحبت می‌کردیم که گوشیم زنگ خورد. باتعجب جواب دادم! از پشت تلفن مردی گفت: - سلام از اداره ‌ی پلیس تماس میگیرم. تعجبم چندین برابر شد و گفتم: - بله بفرمایید من درخدمتم. گفت: - شما بهروز احدی میشناسید؟ با وحشت گفتم: - بله میشناسم! گفت: - پس لطف کنید تشریف بیارید اداره ی پلیس، ایشون دستگیر شدن و مثل اینکه پول خیلیا رو بالا کشیدن حالا مجبورن همه ی اموالی رو که بالا کشیده رو به همه برگردونه! اگر ازشون شکایتی دارید میتونید بیاید و پرونده علیه ایشون تشکیل بدید و همه اموالتون رو پس بگیرید. از خوشحالی اشک توی چشام جمع شد و گفتم: - چشم چشم من الان میام فقط ادرس لطفاً کنید. آدرس داد و من بعداز خداحافظی از زهرا با تاکسی به سمت اداره ‌ی پلیس حرکت کردم. بعد از چند دقیقه رسیدم و پیاده شدم راستش وقتی وارد اداره پلیس شدم یکم از دیدن بهروز ترسیدم اما دیگه نباید ضعف نشون میدادم. حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم. در زدم و با اجازه ی پلیس وارد اتاق شدم. بهروز رو دیدم که دست‌بند به دست نشسته بود و سربازی بالای سرش ایستاده بود. به من اشاره کردن که بشینم وقتی نشستم جناب سروان گفت: - اموال هرکی رو که بالا کشیده همه ازش شکایت کردن. برگه ای مقابلم گذاشت و باز گفت: - اگه شکایتی از ایشون دارید میتونید این فرم شکایت رو پر کنید تا شکاییتون ثبت بشه. گفتم: - جناب سروان اگر همه ی اموالم پس داده بشه من شکایتی ازشون ندارم. (فردای آن روز) از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدم و خوشحال به سمت خونه حرکت کردم. خدا می‌دونه چقدر خوشحال بودم بالاخره بعداز چند سال تونستم به حقم برسم. خدا واقعاً همه چی رو از قبل برنامه ریزی کرده! اگر همون موقع اموالم به خودم می‌رسید و بهروز ولم می‌کرد که می‌رفتم با آقا مهدی اشنا نمی‌شدم و معلوم نبود اونوقت سرنوشتم چی میشد فقط الان تنها کاری که از دستم بر میاد شکرگزاریه! امشب هم میخوان بیان خاستگاری و من کلی کار توی خونه دارم. بیشتر از این ناراحت بودم که پدر و مادری نداشتم که همراهم باشن و امشب خودم به تنهایی باید هم پدر خودم باشم هم مادر خودم و جدا از اون به عنوان عروس هم حاضر بشم. راستش یکم استرس هم داشتم چون توی این پنج سالی که باهاشون آشنا شدم هیچوقت از گذشتم چیزی بهشون نگفتم حالا نمی‌دونم اگه از گذشتم خبردار بشه هنوزم منو به عنوان همسری انتخاب می‌کنه یا نه؟! اما من راضیم به رضای خدا و مطمئنم هرچی خدا بخواد همون میشه. به خونه رسیدم و سریع گردگیری رو شروع کردم بعداز حدودا یک ساعت که خونه برق افتاده بود کمی نشستم تا استراحت کنم و خب از خستگی خوابم برد. (چندساعت بعد) چشام رو باز کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم مثل فنر از جا پریدم و سریع حاضر شدم. دیگه باید میومدن ساعت نه بود منم رفتم توی آشپزخونه که چای دم کنم. بعداز چند دقیقه صدای در اومد. باعجله و استرسی که توی وجودم بود به سمت در رفتم و بازش کردم. اول یه مرد تقریبا میانسال اومد داخل که باهاش احوالپرسی کردم اما نمیدونستم کیه؟! خودش رو معرفی کرد و گفت: - سلام دخترم، من عموی آقا مهدی هستم لبخندی زدم و گفتم: - بله خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل بعدش مادرشون اومد و منو توی بغل گرفت و سلام داد بعدش زهرا اومد و زد به پهلوم و یواش گفت: - حالا دیگه عاشق داداش من میشی و به من نمیگی؟ خندیدم و گفتم: - ببخشیدا اما اول داداش شما بود که عاشق شده بود. خندید و گفت: - باشه حالا بزار من یه خواهر شوهر بازی ای در بیارم اون سرش نا پیدا! خندیدم گفتم‌: - باشه هرجور راحتی بعدشم اقا مهدی اومد و سلام داد. دسته گلی زیبا دستش بود که با دیدنش چشام قلبی شد. با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم. 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem