مرحوم حاج اسماعیل دولابی
🍃مجنون برای دیدن لیلی در مسیری که محل عبور او بود، چند روز به انتظار نشست تا اینکه در نیمه های شب از شدت خستگی، همانطور که بر سر راه نشسته بود، خوابش برد.
🍃همان وقت لیلی از آنجا عبور کرد و وقتی دید مجنون به خواب رفته است، چند گردو جلوی او گذاشت و رفت.
🍃وقتی مجنون بیدار شد و گردوها را دید، فهمید لیلی آمده و رد شده است و با این گردوها با او حرف زده و گفته است تو عاشق نیستی و باید بروی گردو بازی کنی؛ عاشق که خواب به چشمش راه ندارد.
📚مصباح الهدی_ص107
@hezar_rah_narafte🍃🌹
👈اشاره قرآن به مسخره کنندگان انبیاء در زمان گذشته تا حال
💫هیچ پیامبری نیامد مگر آنها مسخره اش کردند: ما یاتیهم من رسول الا کانوا بهم یستهزئون...
💫نوح کشتی میساخت و آنها مسخره میکردند:
كُلَّمَا مَرَّ عَلَيْهِ مَلأٌ مِّن قَوْمِهِ سَخِرُواْ مِنْهُ
💫کنار پیامبراسلام هم ردمیشدند و مسخره اش میکردند و میگفتند :این همونیه که خدا فرستاده !!؟ : «و اِذا رَاَوكَ اِن يَتَّخِذونَكَ اِلاّ هُزُوًا اَهذا الَّذى بَعَثَ اللّهُ رَسولا»
💫پیامبر صلوات الله علیه معجزه می آورد و آنها مسخره میکردند:«واِذا رَاَوا ءايَةً يَستَسخِرون»
💫پیامبر آیه میخواند و آنها مسخره میکردند:
و قَد نَزَّلَ عَلَيكُم فِى الكِتبِ اَن اِذا سَمِعتُم ءايتِ اللّهِ يُكفَرُ بِها و يُستَهزَاُ بِها
💫مسلمانان نماز میخواندندو آنها مسخره میکردند :
اذا نادَيتُم اِلَى الصَّلوةِ اتَّخَذوها هُزُوًا»
💫 تمام عمر مسخره میکنند اما به محض اینکه وارد قبر شوند ، حسرت عجیبی خواهند خورد که چرا مسخره کردم : ياحَسرَتى عَلى ما فَرَّطتُ فى جَنبِ اللّهِ و اِن كُنتُ لَمِنَ الساّخِرين
@hezar_rah_narafte🍃🌹
💫 چگونه حرفزدن را از قرآن بیاموزیم
✅ دوازدہ ویژگے یڪ"سخن خوب"
از دیدگاہ قرآن ڪریم؛
۱.آگاهانہ باشد.
"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"
۲.نرم باشد.
"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد.
۳.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان هم عمل ڪنیم.
"لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"
۴.منصفانہ باشد.
"وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"
۵.حرفمان مستند باشد.
"قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی بزنیم.
۶.سادہ حرف بزنیم.
"قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن هنر نیست. "روان حرف بزنیم"
۷.ڪلام رسا باشد.
" قَوْلاً بَلِیغًا"
۸.زیبا باشد.
"قولوللناس حسنا"
۹.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم.
"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"
۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشتہ باشد.
"و قولوا لهم قولا معروفا"
۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم.
"قولاً كريماً"
۱۲.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف های پاڪ باب شود.
"هدوا الی الطّیب من القول"
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
🍃روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.
اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کرد.
خداوند در ادامه فرمود:
آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن.
بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد می کشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر چقدر که بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که میتوانی...
@hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد …
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب …
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار “
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد …
صبح صدای پای سربازان را شنيد…
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم …
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند…
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی …
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت …
همسرش لبخندی زد و گفت :
مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند “
فکر زيادی انسان را خسته می کند …
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست “.
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی…!
یا از زندگی عقب
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤎🍁🍂 زینت چشم غره ای بهم رفت و گفت :چشم مامان هوا تاریک بود که در صدا کرد مامان سریع رفت جلو آینه و
🤎🍁🍂
مامان سری تکون داد که اقاجون گفت :زنه با عرضه ایه...صبح تا شب مفت نمیخوره و بخوابه هزارتا کار میکنه.از سبزی پاک کردن و خشک کردن تا رب درست کردن و فروختن...بالاشهریا میان ازش میخرن!😏😌
مامانو میدیدم که از تعریفایه آقاجون دستاشو بیشتر تو هم فشار میداد و سرشو انداخته بود پایین!
نمیدونم چرا مثله بقیه ی زنا نبود که جیغ و داد راه بندازه یا حداقل غرغر کنه و بگه زنتو تو خونه راه نمیدم...!
🌤صبح با سردرده بدی از خواب بیدار شدم ،با زینت و مامان کله خونه رو ریختیم بیرون و تمیز کردیم..
هر چند به نظره من اصلا نیاز نبود.به من بود امشب تو غذاشون سم میریختم و خودمونو راحت میکردم ،کارایه خونه که تموم شد جنازمون رسید به آشپزخونه...
طبق دستوره آقاجون مامان یه قرمه سبزی گذاشت و مرغ ،با زینت داشتیم سالاد درست میکردیم🥙
گفتم: میبینی ترو خدا...هوویه مادرمونو نفرین کنیم یا دعا کنیم که با اومدنش ماهم یه دلی از عزا در میاریم...!
مامان که داشت خورشتو شور میداد گفت :نفرین نکن دختر بخودت برمیگرده!
-بهتر...
مامان چشم غره ای بهم رفت و بعده درست کردنه سالادا با زینت تندی رفتیم تو اتاقمون لباسامونو عوض کردیم و پشت به زینت نشستم تا موهامو ببافه،
_خب قیچیشون کن اینارو اینهمه مو داری خسته نمیشی؟؟؟😒✂️
_وا...زینت آدم از موهاش که خسته نمیشه
_آخه خیلی بلنده
-حسودیت میشه؟؟؟
ادامو درآورد و گفت :بگیر خانوم تموم شد
پایینه موهامو با کش بستم و تو آینه نگاهی بخودم کردم.!
_حیف...یه سرخاب سفیدابی هم نداریم بزنیم به صورتمون،
@hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی چه می داند شـایـد خـــــــدا ،شب را بـدین منظور خلق کرد که مـا بفهمیم جز او کسی را نـداریم ...🌼
شبتون بخیر🌷
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊✨ بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ✨🕊
🌸✨باسم رب المهدی(عج)
🕊✨ﺧﺪﺍﯼ خوب ﻣﻦ سلام
🌸✨تو را سپاس میگویم
🕊✨برای نعمتهایت
🌸✨در این روز زیبای زمستانی
🕊✨به همه ﺳﻼﻣﺘﯽ،
🌸✨ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ سعادت
🕊✨و خوشبختی را
🌸✨عـــطا بــفــرمـــا...
🕊✨الـــهــی بـــه امــیــد تـــو
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
دلت که شکست،
سرت را بالا بگیر...
تلافی نکن!
فریاد نزن!
شرمگین نباش!
حواست باشد،
دل شکسته گوشه هایش تیز است...
مبادا که دل و دست آدمی را که
روزی دلدارت بود، زخمی کنی...
مبادا که فراموش کنی روزی
شادیش آرزویت بود...
صبور باش و ساکت!
بغضت را پنهان کن،
رنجت را پنهان تر...
زمین ...
به شكل احمقانه اي گرد است
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🌺حدیث قدسے: ماه رجب را ريسمانے ميان خود و بندگانم قرار دادم هر كس به آن چنگ زند به وصالم رسد و هر کس
حاجت آورد عطایش کنم
📚 اقبال الأعمال ۱۷۴/۳
@hezar_rah_narafte🍃🌹
از خدا پرسیدم:
خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را
بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حالت را بگذران،
و بدون ترس برای آینده آماده شو!
ایمان را نگه دار و
ترس رابه گوشه ای انداز،
شک هایت را باور نکن
وهیچ گاه به باورهایت شک نکن...
زندگی شگفت انگیز است؛
فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید...
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤎🍁🍂 مامان سری تکون داد که اقاجون گفت :زنه با عرضه ایه...صبح تا شب مفت نمیخوره و بخوابه هزارتا کار
🤎🍁🍂
زینت خندید گفت :جرات داری جلو مامان یا آقاجون بگو😅😂
_مامان داره ها....بخدا از اینا که میزنه به گونش و قرمز میشه برم بیارم؟؟
زینت اخمی کرد و گفت :بس کن عاطی قباحت داره دختر انقدر بی حیا باشه
_اووووو خیله خب بابا
زینت که از اتاق رفت بیرون لبامو گاز گرفتم تا قرمز تر بشه ،صدایه در که بلند شد تند تند گونه هانو نیشگون گرفتم تا قرمز بشه و بدو از اتاق رفتم بیرون.!
نگاهی به مامان کردم که خندم گرفت.
گونه هاشو حسابی قرمز کرده بود و چشماشم یکم سیاه کرده بود.😅
بقوله معروف سرخاب سفیداب زده بود که جلویه هووش کم نیاره ،اول بابا و پشته سرش یه زنه نسبتا چاق تر وارده خونه شدن.!
با دیدنش دهنم از تعجب باز موند.😳🤯
کل دستاش پره طلا بود ،یه دختره دستشو گرفته بود حدوده هفت ۱۲ ساله و یه پسره تقریبا شونزده سالم کنارش بود. در آخرم دوتا پسره جوون که یکیشون قدبلند و لاغر و اونیکی هم یکمی تپل تر بود.!
کنارشونم یه مرده پیر که داشت چرت میزد و سیگار لایه انگشتاش بود و خاکسترش ریخت رو زمین...🚬
بابا اهمی کرد که مامان بخودش اومد و گفت : سلام خوش اومدین...بفرمایین😬
اعظم اخمی کرد و نگاهی به حیاط کرد
_علیک السلام.
_بفرمایید برین داخل
تکونی به هیکله گندش داد و رفتن داخله خونه، نگاهم به بابا بود که کناره اعظم نشسته بود و با سرخوشئ حرف میزد و میخندید !!
با زینت برگشتیم تو آشپزخونه که گوشه ی حیاط بود و زینت چای ریخت، قندونارو برداشتم و رفتم بالا.!
کناره مامان نشستم و زینتم چایی هارو پخش کرد و کنارم نشست..☕️
@hezar_rah_narafte🍃🌹