آرزو کردن، روشنایی دل و جانی است که انسان را به سوی فردایی بهتر میکشاند.
آرزوها همان رویاهایی هستند که هنوز به حقیقت نپیوستهاند، اما امید و تلاش ما میتوانند آنها را به واقعیت تبدیل کنند. مهم نیست چقدر دور به نظر میرسند، مهم این است که با ایمان و پشتکار، قدم به قدم به سویشان حرکت کنیم. آرزوها نه تنها مقصد، بلکه انگیزهای برای زنده بودن و تلاش کردن هستند.🌸
@hezar_rah_narafte🍃🌹
مردی که پزشکان به او گفته بودند سرطان دارد و فقط تا شش ماه دیگر زنده است، 10 سال بعد رفت تا به آنها بگوید كه زنده است اما همه پزشکان او مرده بودند!!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤎🍁🍂 اعظم گفت : دختراتن محمود خان؟؟ -آره کوچیکه شمان ،بزرگه زینته و کوچیکه عاطفه _بزرگن دیگه وقته عر
🤎🍁🍂
سفره رو انداختم و رفتم پایین با کمکه زینت سفره رو انداختیم و مامان صورتشو یکم آب زد تا اشکاش پاک بشه.کناره زینت گوشه ی سفره نشستم که بابا دیسه برنجو برداشت و برایه اعظم غذا ریخت...!
_دستپخت طیبه حرف نداره برایه همینه من انقدر چاق شدم😆😂
خودش بلند خندید که اعظم یکم اخماشو کشید تو هم و لبخنده کمرنگی زد یکم خورشت رو برنج ریختم و قاشقو گذاشتم تو دهنم که بغض گلومو گرفت...🥺
آخه خیلی وقت بود یه غذایه درست و حسابی نخورده بودیم و اینم از لطفه اومدنه اعظم و بچه هاش بود ،نگاهم افتاد به پسرو دخترش که تند تند غذا میخوردن.!!
هیچ حسی جز تنفر بهشون نداشتم.دلم میخواست با همین دستام خفشون کنم.
بابا قاشقو زد تو خورشت و یه تیکه ی بزرگ گوشت انداخت تو بشقابه دخترش
هه...!😳😤
زینت نگاهی بهم کرد و سرشو انداخت پایین هیچوقت هیچ محبتی از بابا ندیده بودیم.هر چی که بود فحش و کتک و تحقیر بود بخاطره دختر بودنمون.!
سفره رو جمع کردیم و اعظم با یه تشکره خشک و خالی رفت عقب.،
تند تند ظرفارو جمع کردیم و بردیم تو حیاط و همونجا نشستیم و تتد تند با آب سرد بشقابارو میسابیدم و زینت آب میکشید🚰
نیم ساعت بعد صداشون بلند شد که از خونه اومدن بیرون.
_حالا نشسته بودین!!
با حرص نگاهی به مامان کردم، نمیدونم چه فکری با خودش میکرد که هووشو اینجوری دسته بالا میگرفت،
_ممنون باید بریم الانم خیلی نشستیم من هزار و یک کار دارم محمود خان در جریانه!!😌😏
@hezar_rah_narafte🍃🌹
خدا به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند !
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند !
من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
🍃اِرْحَموا ترحَموا وَ اغْفِروا یَغفِرلَکُم؛
کسان را رحم کنید تا به شما رحم کنند دیگران را ببخشید تا بخشیده شوید.
📚نهج الفصاحه
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
✅حمام، خانه شیطان است
در روايتي از رسول خدا(ص) نقل شده كه حمام خانه شيطان است:
روى أبو أمامة أنّ رسول اللّه(ص) قال:
«إنّ إبليس لمّا انزل إلى الأرض قال: يا ربّ أنزلتني إلى الأرض و جعلتني رجيما فاجعل لي بيتا، قال:الحمّام...»(1)
ابو امامه از رسول خدا (ص) نقل مي كند كه آن حضرت فرمود:
بعد از آنكه شيطان رانده شد و او را به روي زمين فرستادند عرض كرد: پروردگارا مرا به سوي زمين فرستادي، از درگاه خود راندي و از نعمت هاي بهشت محروم نمودي پس براي من خانه اي قرار بده خطاب شد:
خانه تو را حمام قرار دادم.
علت آن هم روشن است زيرا در حمام فضا براي وسوسه شيطان بيشتر است و به همين خاطر در روايات معصومين(ع) با لنگ به حمام رفتن از آداب حمام بيان شده و نهي شده از اينكه در حمام كاملا لخت باشيم.
«عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ (ع) قَالَ إِذَا تَعَرَّى أَحَدُكُمْ نَظَرَ إِلَيْهِ الشَّيْطَانُ فَطَمِعَ فِيهِ فَاتَّزِرُوا»(2)؛
امير مؤمنان (ع) فرمايد: هر كس عريان شود شيطان به او بنگرد و طمع نمايد پس لنگ ببنديد.
وَ عَنْهُ (ع) « نَهَى أَنْ يَدْخُلَ الرَّجُلُ الْحَمَّامَ إِلَّا بِمِئْزَر»(3)؛
و نيز آن حضرت نهى فرمودند كه بدون لنگ به حمام روند.
اما شب به حمام رفتن اشكالي ندارد و در اين باره روايتي كه نهي كرده باشد از استحمام در شب، وجود ندارد.
📚پي نوشت ها:
1. فيض كاشاني، محسن، المحجةالبيضاء، انتشارات مكتب النشر اسلامي، ج 6، ص 63.
2و3. طبرسي، حسن، مكارم الأخلاق، انتشارات شريف رضي، ص 56.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🔹شخصی از امام سجاد (ع) پرسید:
مرگ چیست؟ حضرت فرمودند:
✅مرگ برای مومن
برای مومن، کندن لباس چرکین و پر حشرات است و گشودن بندها و زنجیرهای سنگین و تبدیل آن به فاخرترین لباسها و خوشبوترین عطرها و راهوارترین مرکب ها و مناسب ترین منزلها است.
💥مرگ برای کافر
و برای کافر مانند کندن لباسی است فاخر و انتقال از منزلهای مورد علاقه و تبدیل آن به چرک ترین و خشنترین لباسها وحشتناکترین منزلها و بزرگترین عذاب.
📚 بحارالانوار، ج6، ص 155
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#پارت698
دقایقم کنارش تند میگذشتن، فکر میکردم وقتی با هم ازدواج کنیم ازش خسته بشم اما نشد.
کم کم که نفس هاش منظم شد و خوابآلود شد، زمزمه گونه گفتم:
_عزیزم... واقعا این سفر پنجماهه لازمه؟
چشماشو مالید و خودشو بیشتر بهم چسبوند.
آروم و با خواب گفت:
_آره... میخوام آب طلا بخرم از قم و مشهد
پس میخواست مشهد هم بره.
موهاشو بهم ریختم و گفتم:
_یادته روز اول موهات کچل و بوکسوری بود؟
دلم تنگ اون روزا شد. رشد موهات خیلی خوبهها.
_ببینم رشد بچهام چطوره!
_چی؟
چشمای خمارشو باز کرد و پلکی زد. محو زیباییِ چشماش شدم! چقدر قشنگ و طناز پلک میزنه!
دهن باز کردم که بگم <بخواب، چشماتو ببند> اما قبل از من گفت:
_دوست دارم رشد بچمم تو شکمت ببینم
#ملکهحاجی
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِچهارصدونودوهفت
وارد اتاق شدم و درب را بستم. به سمت میز کار رفتم و با باز کردن لپتاپ، اولین ایمیل را باز کردم.
از طرف سیاوش بود! این مرد هنوز هم عادت نکرده بود که وقتی چیزی میفرستد مرا خبر کند. انگار نه انگار که همین اتاقِ بغلی من است!
با دیدن نقشهای که در ایمیل بود، کنجکاو آن را بررسی کردم و با دیدن نام یکی از شهر هایش، متوجه شدم نقشهی ترکیه است.
حتماً این مکانهای که مشخص شده، همان مکانی است که محموله در آن قرار دارد.
بیخیال شدم و با بستن ایمیل به سمت پوشهای که مربوط به عکسهای باربد بود رفتم. در این سالها هرگاه که او را دو را دور میدیدم، عکسی یادگاری میگرفتم و روزها را با آن سپری میکردم.
یکی از عکسها را باز کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم. دلم میخواست این چشمان را زمانی ببینم که مرا خواهر خطاب میکند و کنار خودم زندگی میکند.
انگشتم را روی صورت باربد کشیدم و ناخودآگاه اشکانم جاری شد. اینکه فردی را داشته باشی اما از تو دور باشد و بیخبر از وجود تو، خیلی سختتر از وقتی بود که آن را نداشته باشی.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_744
کفش را از پاهایش بیرون کشید و سرش را به سمت من خم کرد دقیقاً از نقطهای کنار گوشهایم لب زد:
- کار غلط من، فقط تو بودی اما با تو کار غلط هم خوبه.
هاج و واج به صورتش نگاه کردم و تصمیم گرفتم قبل از اینکه باز آن پسر مریضش از راه برسد داخل شوم و به اتاقم پناه ببرم.
زندگی در این دیوانه خانه واقعاً کار آسانی نبود!
- نیهان فقط اتاق من میری، گرفتی؟
حرصی "باشهای" زمزمه کردم و زودتر داخل شدم. نمیفهمم تفاوت اینکه در اتاق خودم باشه یا در اتاق او در چه چیزی بود؟!
مگر همین که هردو در یک خانه هستیم و من هم همسر او هستم برایش کافی نبود؟ احساس میکنم خیلی از کارهایی که برای هاتف مهم و ضروری است در نظر من پوچ و بیارزش میآید.
- سلام.
با شنیدن صدای دخترکی به عقب بازگشتم و به دختری که برای اولینبار بود ملاقاتش میکردم نگاه کردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
#157
حیرت زده برای مدتی توی همون حالت خشکم زد..
_بگیر عزیزم چرا خشکت زده؟
حتی قرت حرف زدن هم نداشتم..
به سختی خودمو جمع کردم و من من کنان گفتم:
_این.. این.. برای منه؟ اما.. اما من..
_آره برای توئه دخترم..
زش خوشت نیومده مگه؟
_چرا.. چرا خیلی خوشم اومده..
خیلی قشنگه اما من.. خب من...
_اما نداره..
تودخترمی و من بین دخترام فرق نمیذارم.. اگه اونا گوشی دارن توهم باید داشته باشی!
اشک توچشم هام جمع شد.. ازشدت خوشحالی بغض کرده بودم..
#غریباشنا
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#چهارصد_وبیست_ودو
با ذوق دستامو به هم کوبیدم و چندبار بالا وپایین پریدم وجیغ جیغو گفتم:
_آخ جون آخ جون وسیله هام دارن میان....
جمله ی بعدی رو نگفتم که مهراد خان طبق معمول این چندروز اخیر با تشر بهم توپید..
_عه عه.. نَپَر توهوا.. مگه بچه ای؟ نمیگی بچه ات چیزی میشه خدایی نکرده؟!!!
باحرص رفتم موهاشو گرفتم (البته آروم وبه ظاهر) ومیون دندون های کلید شده گفتم:
_به توچه اصلا؟ نبینم منو بخاطر اون دعوا کنیا!! وای بحالته اونو بیشتر از من دوستش داشته باشی میکشمت..
خندید وگفت؛
_میگم دیونه ای ناراحت میشی دیگه.. پاشو برو لباس بپوش بریم الان بارمون میرسه وما نیستیم!
چی شد الان؟ بحثو بیچوند؟ چرا نگفت منو بیشتر دوست داره؟ یعنی نداره؟ یه لحظه غم توی دلم نشست.. نکنه بچه بیاد بازم تنها بشم؟ نکنه منو بخاطر بچه میخواد؟ وای خدایا اونجوری که من میمیرم..
نتونستم جلوی دهنمو بگیرم.. برعکس اون موقع ها که هیچ حرف وفکری رو بروز نمیدادم جدیدا به شدت کم تحمل شدم و فورا هرچیزی به ذهنم میاد رو به زبون میارم واسه همین آروم زمزمه وار گفتم:
_این یعنی بیشترازمن دوستش خواهی داشت و بعداز اومدنش صحرا دیگه تموم میشه آره؟
باچشمای گرد شده به من نگاه کرد..
_این چه حرفیه که میزنی؟ معلومه که نه.. جایی که عشق تونباشه میخوام هیچ موجودی توش نباشه..
بچه جای گاه خودشو داره قربونت بشم.. من یک تارموی مامان بچه امو به هزارتای این بچه ها نمیدم..
نمیدونم چرا هرچقدر که مهراد نازمو میکشید بیشتر لوس میشدم.. دلم میخواست کانون محبت هاش من باشم هرچند میدونستم بچه ام که بیاد همه ی زندگیم میشه وتنها چیزی که واسم مهم میشه توجه به دخترمه..
#عشق_دیرینه
#پــارت_184
مهلا با خجالت سرشو انداخت پایین که گفتم:
- راه بیفت بیشتر از این خجالت زدش نکن..
رهام ماشینو روشن کرد و گفت:
- آخه ماشالله خیلی خیلی بانمک و خوشگله
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- پس حواست باشه به چشمش نکنی وگرنه من میدونم و تو....
رهام خندهای کرد و گفت:
- نگران نباش چشمم شور نیست!
وقتی رسیدیم دست مهلا رو گرفتم و از ماشین پیادش کردم و سمت خونه رفتیم.
با شنیدن صدای رکس ترسی توی دلم نشست.
نگاهی به رهام انداختم که گفت:
- نترس اردلان خودش توی باغه..
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- چه گیری کردیم از دست این بشر آخه چرا سگشو نمیبره یه جای دیگه؟
رهام اخمی بهم کرد و گفت:
- جرات داری جلوی خودش بگو
پوزخندی زدم و گفتم:
- میگم ولی به موقعش...
چند قدم رفتم جلوتر دست مهلا رو گرفتم و وارد خونه شدیم.
خاتون با دیدن مهلا حسابی ذوق زده شد.
البته همیشه همینطور بود..
مهلا واقعاً بامزه بود موهای بلند و مشکی داشت که به چشمای درشت و مشکی رنگش هم میومد لباش هم کوچیک و سرخ بود بچه که بودم و وقتی مهلا تازه به دنیا اومده بود همش احساس میکردم که مهلا خود سفید برفیه که خدا بعد کلی دعاهایه من مستجابش کرده..
خاتون دست مهلا رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:
- بهبه چقدر دختر ناز و خانومی اسمت چیه؟؟
#ویرانه
#900
بدون حرف فقط نگاهش کردم که دستمو ول کرد، کلافه چنگی به موهاش زد و گفت:
_اون همه حرف زدیم واسه چی؟؟ اصلا به حرفام توجه میکنی؟
دیشب جلو بابات و چندبارهم به خودت گفتم
قبل ازاینکه پیدات کنم
چندین بار رفتم پیش بابات و التماسش کردم که فقط یکبار اجازه بده
تورو ببینم باهات حرف بزنم.. اگه کینه داشتم، اگه قصد انتقام جویی و جنگیدن داشتم
خب همون موقع میزدم جفتمونو خلاص میکردم تموم میشد
دیگه چرا واسه حرف زدن باتو التماسش کردم؟
التماس کردم چون قلبم توی دستای دخترش اسیر بود
چون دیگه نمیتونستم بدون قلبم زنده بمونم و نفس های آخرم بود
بابا به پیغمبر به هرکس که می پرستی من نیومدم خراب کنم اومدم بسازم..
#بوی_خاطرات
@hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوق العاده زیباست این متن ...
*وقتی ناراحتی تصمیم نگیر
*وقتی دیر میشه عجله نکن
*وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو
بذار خودش بفهمه
*وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده
*وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن
*وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه
*وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی
و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه
فکر نکن همه مثل خودتن
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤎🍁🍂 سفره رو انداختم و رفتم پایین با کمکه زینت سفره رو انداختیم و مامان صورتشو یکم آب زد تا اشکاش پ
🤎🍁🍂
بابا سینشو صاف کرد و گفت :آره بریم که فردا به کارات برسی ،این بچم مدرسه داره..!!
یه گوشه وایستاده بودم و به رفتنشون نگاه میکردم که ناصر برگشت و چشمکی بهم زد
هول زده دویدم سمته آشپزخونه یه گوشه وایستاده بودم و نفس نفس میزدم پسره ی عوضیه بیشعور...🤨😣
باز صد رحمت به اون پسره دیگش اسمش احمد بود.از اول فقط داشت میخورد ولی حداقل سرشو نیاورد بالا نگاهی کنه ..!
بقیه ی کارارو تند تند انجام دادم و رفتم تو اتاق، زینت دراز کشیده بود و گفت : تموم شد؟؟!
_بله...نیای کمک یه وقت😒
_من خونه هارو جارو زدم
پرسیدم : مامان خوابه؟؟
_تا ده دقیقه پیش کنارش بودم که نه بیدار بود و گریه میکرد😔
_دیوونس..انقدر جلو زنیکه خم و راست شد حالا میشینه گریه میکنه
_عاطی من میترسم!
-از چی؟؟
_از نگاهایه اعظم ،یجوری به منو تو نگاه میکرد که....
_خب نگاه کنه.!
_دیوونه شدی؟؟؟فکر کن یکیمونو برای پسرش خواستگاری کنه
پوزخندی زدم و گفتم: بیکار نیست بیاد مارو بگیره برا پسرش، هر چی نباشه ما دخترایه هووشیم ها بریم بشیم آینه ی دقش!
_خدا کنه همینجوری باشه که تو میگی
-خداکنه...
غلتی زدم و پشتمو به زینت کردم چشمامو بستم و باز مثله هر شب رفتم به رویا✨
اینکه بالاخره یه روز علیرضا میاد و منو از بابا خاستگاری میکنه .بعدم دستمو میکیره و از این شهر میبره و یه زندگیه رویای برام درست میکنه.😌🥲
انقدر شبا به این چیزا فکر میکردم که خوابم میبرد.
_برو سفره رو بنداز وسطه خونه
_چشم
سفره رو انداختم و نونایی که مامان پخته بود رو برداشتم و بردم تو خونه رو سفره گذاشتم تا خنک بشن که دره حیاط صدا کرد.!!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
✍پیامبر مهربانی ها (ص)
✅هرگاه خداوند عزوجل، بنده اى را دوست بدارد، بلا را سخت بر سر او سرازير مى كند و آن را سخت بر او مى بارد. پس چون بنده دعا كند، جبرئيل مى گويد : «پروردگارا! حاجتش را برآورم؟»امّا خداوند متعال مى گويد: «او را رها كن كه من دوست دارم صدايش را بشنوم»
و چون دعا كند، خداوند عز و جل مى گويد:
«بنده ام، لبّيك! به عزّتم سوگند كه هرچه از من بخواهى، به تو عطا مى كنم و هرچه دعاء كنى، اجابت مى نمايم، [بدين معنا كه] يا آن را زود برايت برمى آورم و يا بهتر از آن را برايت ذخيره مى كنم».
📚الفردوس: ۱ ،۲۵۱ ،۹۷
@hezar_rah_narafte🍃🌹
امیرالمومنیــن (علیه السلام) فرمودند :
✍️ هيــــچ يك از شما نگـــويد :
🍂 خداوندا به تو پناه می برم از امتحـان
شدن ، زيرا هيچـكس نيست مگــر اين
كه #امتـــحان می شود
☘ ولي كسي كه مي خواهد به خـدا پناه
ببرد، از #امــتحاناتگـــمراهكننده به
خــــــدا پنــــاه برد.
📚 نهــج البلاغه ،حکمت ۹۳
@hezar_rah_narafte🍃🌹