54.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بقیه در حال تلاش برای اینکه نگیرم روشون
من:
بدون ذکر نامت که نمیشود عزیزِ من؛
پس:
و اما تمام تاریخ های مهم به تو بازمیگردد
نمیدانم
نمیدانم
در حالی که دارم اهنگی که نمیدانم چه میگوید یا حتی خواننده اش کیست را گوش میدهم استفراغ مغزم را با جوهر خون در این متن پس میدهم پس خودم هم میدانم قرار نیست چیز درستی از کار دراید یا حتی قابل فهم باشد.
میگفتم
اری میگفتم
تو درست در میان جانم جوانه زدی
هنگامی که سگ سیاه افسردگی، سگ سفید امید و سگ قرمز ارزو را دریده و بلعیده بود
اگر نبودی نمیدانم در کدام سیاه چاله تاریخ چنبره زده و سیگار به دست به خود میلرزیدم
و از ترس اینکه نحسی امشب مرا در خود حل نکند با کدام ترفند جلوی بارش ابر بی دستو پای چشمانم را میگرفتم
نمیدانم چندین هزار دفعه مانع گفتن جمله به پایان آمد این ادم...
شده ای.
^حال چگونه میتوانم حالم را برایت تعبیر کنم!؟
حالی که درونم را مانندِ بادِ لوت میسوزاند
و مانند اغوش خورشید ذوب میکند.
اما حاشا که ثانیه ای خیالت از پرتو های سمی مغزم جدا نشده
صدای شیههیِ افکارم مغزم را بر مَرکَب خاطرات مینشاند.
علاقه من به تو حد غایتالقصوی را نیز رد کرده است وُ از این روزگارِ مُستعجل چه انتظاری بیش از این میتوان رفت!؟
به اهورایی خداوند هخامنش و به یگانگی خالقان عطر تنت سوگند
استشمامِ عطر پیراهنِ تو تنها ارادتِ ابدی من خواهد بود
دیباچهیِ افکارم تنها نقشِ دو تیلهیِ نقره نشان چشمان تو را مشایعت میکند و این برای من مباهات و فخری بیش نیست.
ماورایِ ذهنم سمفونی صدایت را مینوازد
جمالِ تو مفرحبخش سودای من و فرض تداعی یک یک خاطرات شیرینم است.
درونم را پارادوکسی مانند مارغاشیه نیش میزند
در چریغآفتاب و در این سپیده شب
تنها این قلب فسرده مانده است وُ این حس اشتیاق
بدون تو درون من شیر نر شرزه نعرهیِ نحس را بانگ میزند .
پس اگر این حجم از ارغند بودن درون یک آدم مایه افسردگی نیست پس نشانهیِ چیست!؟
در این بیتالحزن تو تنها دمساز و مونس و همراز منی
حال که موسم بودنت هم پس از چندی بعدِ امدنت رسیده
بوی خاک باران خورده ی من،مبادا از من اِعراض کنی و تاک احساساتم را از ریشه بخشکانی که این سزای جان غمیگینم نخواهد بود
به یقین تمام حرفهایم وهم و خیال بوده و تنها تحفهیِ افکارم ، ثنای نام توست
ای سامان بخشِ جانم
ای تاب و فروغِ اختر سعدِ زندگی من
ای پساَفکندهیِ عمر جوانیهای من
به اعانت این رشته نحس افکارم برس که این شدت تعَب و سختی هیون هشیوار درونم را به هول و هراس میکشاند.
ای که با تو احساساتم به یغمای دلت خواهد رفت؛ تعصب من به تو هرگز نقصان پیدا نخواهد کرد.
ابهت تو برای این جسمِ به ظاهر ذیجلال کفایت بخش و هویدا است
کمکم کن تا این حس معوج و نامعقول را که ششدانگ به نام توست با وجناتَت به غایت برسانم که به راستی تو تنها صواب من را میدانی
فی الحال انرژی ای نمانده و احساس میکنم قلمم به بیهودگی تن کاغذ را کبود میکند
فرشته کوچک من و در نهایت تمام تعبیرات حال من
تو هرگز نباید فراموش کنی که
تمام تاریخ های مهم به تو بازمیگردد
-گچپژ، 1401/7/27.
تو لامپو خاموش میکنی میترسی من لامپو خاموش میکنم که حس کنم یکی هست
ما مث هم نیستیم
یه اصطلاح شمالی هست میگن طرف سردی به استخونش زده
مثلا من همیشه سردی به استخونم زده
خدا وقتی میخواست هوایِ بهار رو بسازه:
خب حالا به مقدار زیادی دیازپام اضافه میکنیم
....عه چپه شد
خب مهم نیست دوستان
ادامه میدیم