#تلنگر...
🍂🍁🌱🥀🌱🍁🍂
حسرت واقعی وقتی است که
به خاطر #بی_ارزش_ترین_چیزها
#خود را بی ارزش کنی ...
#بماند_به_یادگار ...
🍃🦋🍃
پشت هیچستانم
#عشقِ_تو...
مثلهوایدَمصبحاست
تازهام میکند
کافیست کمی تو را #نفس_بکشم
برای مخاطبان ارجمند و همراهان گرامی ام
الهی که خیر ببارد .
#آدینه_تون ،،، بخیر و سلامتی .
🍂🍁🌸🦋🌸🍁🍂
پشت هیچستانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر،،،،
🌱☘🌺☘🌱
کلیپ زیر را با دقت مشاهده کنید
شرحی بر آن بماند به وقت دیگر ...
#زندگی_جاری_ست
مهربان باشیم ...
🍃🍂🍁🌸🍁🍂🍃
پشت هیچستانم
خرمالوهاییکه دیگر برایم #شیرینی خود را ندارند؛ خاطره ای که برای همیشه در ذهنم جاریست ...
🍂🍁🥀🦋🥀🍁🍂
#بی_بی_خانم از روز قبل سپرده بود جمعه قبل از ظهرحتی شده زودتر خونه اش باشم. اگه صبحانه را که با هم باشیم چه بهتر و سپس کنار او کمک حالش باشم تا خرمالوهای تک درخت باغچه خانه اش را بچینیم که #سهم_خیلی_ها دیر شده است. البته با خنده ای به زیبایی گل آفتابگردان اشاره کرد: برای خودت خرمالو های
#گل_انداخته_اش را در نظر گرفته ام میخواهم خودت باشی تا آنها را با دستان خودت سبد کنی.« از سخاوت و مهربانی
بی بی جانم چه بگویم که دلش به وسعت دریا و مواج از#عشق بود ».از خانه بیرون که زدم صبح جمعه و بازی گوشی بچه ها کمی حواسم را پرت کرده بود، و از قولی که داده بودم جا ماندم و جو بازی #هفت_سنگ بچه ها و قیل و قالش کوچه را پر کرده بود و انگار دنیای بازی با هم سن و سال هایم خوش آیند تر جلوه کرده بود. نمیدانم چه مقدار از روز گذشته بود که صدای #مشهدی_رجب در حالیکه گاری نفتی خود را هل میداد مرا سر جای خود میخکوب کرد. به سمتش دویدم و اولین چیزی که نگاهم را به خود جلب کرد ظرف خرمالویی بود که او آنرا کناری طوری تعبیه کرده بود که به خیال خودش نفتی نشود. دهان باز نکرده متوجه غفلت خودم شدم و او که داشت سفارش میکرد #ننه_جونت منتظرته از او خدا حافظی کرده و با عجله از بچهها جدا شدم. نفس نفس زنان به درب خانه رسیدم، مثل همیشه درب خانه
بی بی به حالت رخنه باز مانده بود و من با صدایی که بوی خستگی از بازی را میداد وارد حیاط شدم.
#نردبان_وسط_باغچه ، خرمالوهایی که چیده شده بودند و ماندن تعدادی میوه سر شاخه ها گواهی میداد که ... چند بار بلند صدا زدم مهری ،مهری جانم پس کجایی !؟ دلم شور عجیبی برداشت... ناخودآگاه همه چی جلوی چشمانم رژه رفتندو نمیدانم چطور تعدادپله ها را یکی کرده خودم را به #اتاق_پنج_دری رساندم :
مادربزرگم کنار میز سماور و بساط چایی اش به پشتی خود تکیه داده بود. استکان چایی خوش رنگی روبرویش داخل سینی و طبق معمول تنقلاتی را که میدانست آنها را چقدر دوست دارم کنارش چیده بود. عین ماه به نظر میرسید ولی چشمانش را بسته بود. در دستانش مونس تنهایی هایش #دیوان_حافظ را دیدم که انگار به سینه چسبانده بود و گویا خودش را به خواب زده باشد .
با طعنه ای صدایش زدم و اون جمله ای را که بین مان ورد زبانش بود تکرار کردم ، جوابی نشنیدم. دلم لرزید ولی باز گفتم : عزیز دلخوری ، داری شوخی میکنی یا از دیر آمدن و خوش قولی ام از من به دل گرفته ناز میکنی !؟ ... همه جا #سکوت_محض بود و خلوت انس. بی اختیار خودم را توی دامن #گوهر_زندگی_ام انداختم صورتم را به صورتش که چسباندم حس کردم چرا این صورت اینقدر یخ زده، باورم نمیشد . خدای من ... ، به آهستگی دیوان را از دستش گرفتم که انگشتش مابین آن مانده و گویا با این غزل برای همیشه چنین تکرار کرده بود :
بی مهر رخت روز مرا نور نمانده است
و ز عمر مرا جز شب دی جور نمانده است
هق هق گریه امانم را بریده بود و نمیدانستم چکار کنم . فقط میدانم آنقدر صدای گریه هایم بلند بودند که سپس متوجه شدم #خاله_شیدا , همسایه مهربان و یار تنهایی بی بی با چند خانم دیگر کنارم نشسته و با من #مویه میکنند ...
بی بی جان بعد از رفتن تو خرمالوها برایم #نارس ،مانده اند .
🌱🍂🍁🖤🍁🍂🌱
✍ فرزند بد قولت سعید
پاییز فراموش نشدنی ...
پشت هیچستانم