eitaa logo
پشت هیچستانم
620 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین: @Saeed_Bojar
مشاهده در ایتا
دانلود
... 🍂🍁🌱🥀🌱🍁🍂 حسرت واقعی وقتی است که به خاطر را بی ارزش کنی ... ... 🍃🦋🍃 پشت هیچستانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... مثل‌هوای‌دَم‌صبح‌است تازه‌ام می‌کند کافی‌ست کمی تو را برای مخاطبان ارجمند و همراهان گرامی ام الهی که خیر ببارد . ،،، بخیر و سلامتی . 🍂🍁🌸🦋🌸🍁🍂 پشت هیچستانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
،،،، 🌱☘🌺☘🌱 کلیپ زیر را با دقت مشاهده کنید شرحی بر آن بماند به وقت دیگر ... مهربان باشیم ... 🍃🍂🍁🌸🍁🍂🍃 پشت هیچستانم
خرمالوهاییکه دیگر برایم خود را ندارند؛ خاطره ای که برای همیشه در ذهنم جاریست ... 🍂🍁🥀🦋🥀🍁🍂 از روز قبل سپرده بود جمعه قبل از ظهرحتی شده زودتر خونه اش باشم. اگه صبحانه را که با هم باشیم چه بهتر و‌ سپس کنار او کمک حالش باشم تا خرمالوهای تک درخت باغچه خانه اش را بچینیم که دیر شده است.‌ البته با خنده ای به زیبایی گل آفتابگردان اشاره کرد: برای خودت خرمالو های را در نظر گرفته ام میخواهم خودت باشی تا آنها را با دستان خودت سبد کنی.« از سخاوت و مهربانی بی بی جانم چه بگویم که دلش به وسعت دریا و مواج از بود ».از خانه بیرون که زدم صبح جمعه و بازی گوشی بچه ها کمی حواسم را پرت کرده بود، و از قولی که داده بودم جا ماندم و جو بازی بچه ها و قیل و قالش کوچه را پر کرده بود و انگار دنیای بازی با هم سن و سال هایم خوش آیند تر جلوه کرده بود. نمیدانم چه مقدار از روز گذشته بود که صدای در حالیکه گاری نفتی خود را هل میداد مرا سر جای خود میخکوب کرد. به سمتش دویدم و اولین چیزی که نگاهم را به خود جلب کرد ظرف خرمالویی بود که او آنرا کناری طوری تعبیه کرده بود که به خیال خودش نفتی نشود. دهان باز نکرده متوجه غفلت خودم شدم و او‌ که داشت سفارش میکرد منتظرته از او خدا حافظی کرده و با عجله از بچه‌ها جدا شدم. نفس نفس زنان به درب خانه رسیدم، مثل همیشه درب خانه بی بی به حالت رخنه باز مانده بود و من با صدایی که بوی خستگی از بازی را میداد وارد حیاط شدم. ، خرمالوهایی که چیده شده بودند و ماندن تعدادی میوه سر شاخه ها گواهی میداد که ... چند بار بلند صدا زدم مهری ،مهری جانم پس کجایی !؟ دلم شور عجیبی برداشت... ناخودآگاه همه چی جلوی چشمانم رژه رفتندو نمیدانم چطور تعدادپله ها را یکی کرده خودم را به رساندم : مادربزرگم کنار میز سماور و بساط چایی اش به پشتی خود تکیه داده بود. استکان چایی خوش رنگی روبرویش داخل سینی و طبق معمول تنقلاتی را که میدانست آنها را چقدر دوست دارم کنارش چیده بود. عین ماه به نظر میرسید ولی چشمانش را بسته بود. در دستانش مونس تنهایی هایش را دیدم که انگار به سینه چسبانده بود و گویا خودش را به خواب زده باشد . با طعنه ای صدایش زدم و‌ اون جمله ای را که بین مان ورد زبانش بود تکرار کردم ، جوابی نشنیدم. دلم لرزید ولی باز گفتم : عزیز دلخوری ، داری شوخی میکنی یا از دیر آمدن و خوش قولی ام از من به دل گرفته ناز میکنی !؟ ... همه جا بود و خلوت انس. بی اختیار خودم را توی دامن انداختم صورتم را به صورتش که چسباندم حس کردم چرا این صورت اینقدر یخ زده، باورم نمیشد . خدای من ... ، به آهستگی دیوان را از دستش گرفتم که انگشتش مابین آن مانده و گویا با این غزل برای همیشه چنین تکرار کرده بود : بی مهر رخت روز مرا نور نمانده است و ز عمر مرا جز شب دی جور نمانده است هق هق گریه امانم را بریده بود و نمیدانستم چکار کنم . فقط میدانم آنقدر صدای گریه هایم بلند بودند که سپس متوجه شدم , همسایه مهربان و یار تنهایی بی بی با چند خانم دیگر کنارم نشسته و با من میکنند ... بی بی جان بعد از رفتن تو خرمالوها برایم ،مانده اند . 🌱🍂🍁🖤🍁🍂🌱 ✍ فرزند بد قولت سعید پاییز فراموش نشدنی ... پشت هیچستانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا