- بھ قول عارفی میگه :
رفتنی هارو رفته بگیر چون خواهند رفت .
ماندنی ها هم خواهند ماند ، جای نگرانی نیست . .
به هیچ کاری نمیتوانم علاقمند بشوم و اصلاً مسائلی برایم پیش آمده که گفتن و یا نوشتنش هم احمقانه به نظرم میآید. فقط میدانم که خسته هستم و هیچ چارهای هم ندارم و یا دارم اما حوصله کوچکترین اقدام، حتی تکان دادن سر انگشت را هم ندارم.
از حالم پرسیده بودی، حالم خوب است. زیاد میخوابم، اما نامنظم و بیفایده.
روزی یک وعده غذا میخورم، که امروز همان یک وعده را هم نخوردم.
اتاقم در یک خیابان شلوغ است اما یک هفته است بیرون نرفتهام. فقط گاهی پنجره را باز میکنم تا خورشید بتابد یا صدای ماشینها را بشنوم.
اتاق بوی سیگار گرفته است و بوی مردگی. خبری از بوی چای نیست، خبری از بوی غذای گرم نیست، خبری از زندگی نیست.
یک هفته است کسی را ندیدهام، با کسی همکلام نشدهام، گاهی صدایی از پشت در اتاق میشنوم که بیشتر مرا میترساند تا اینکه خوشحالم کند.
ضعیف شدهام. ضعیف شدنم را به خوبی حس میکنم. خالی بودن بازوهایم را میفهمم. کمسو شدن چشمانم را، زانوانم که توان راه رفتن ندارند. هزار غصه برای خوردن دارم عوضش که هیچکدام را نمیخورم و فقط میخوابم.
ساعت دیگر برایم مهم نیست، زمان برای خلاصه شده است به روشن یا خاموش کردن لامپ اتاق، کم یا زیاد شدن صدای ماشینهای توی خیابان. همین. پشت پنجره که میروم، صدای همه چیز و همه کس میآید غیر از صدای پای مرگ که منتظرش هستم.
حالم خوب است. حالم بسیار خوب است. این روزها هم میگذرند. میدانم.
هرچیز حُرمتی دارد . .
و کلمات من ،
تَرکه ی حَریمی راکد از هُویتی نَحیف و موهوم اند.
فی الحال بَذلِ حروف نباید نمود
که رسم ادب جز این نخواهد بود . .
اساساً از حرف زدن بیزارم. هرچه هم که بگویم، از نظر خودم اشتباه است.
زمانی که حرف میزنم، اهمیت و جدی بودن چیزی را که میگویم، از بین میبرم. زیرا حرف پیوسته از هزاران عامل بیرونی و هزار قید و بند خارجی تأثیر میپذیرد، بنابراین کم حرفم.
نه تنها از روی ضرورت، بلکه از روی اعتقاد هم.