هیـرِش'】
انگار، ابرها روی زمین خوابیدهاند! انگار همهی آسمان روی زمین است و زمین را من به دوش میکشم. سنگین
سقوط تکه برفی از درختی خشکیده، خیالِ معلق در گذشتهی مرا کنار مزار او فرود میآورد.
دست میاندازم زیر خاکها و قلبش را بیرون میکشم. سفیدِ سفید است. انگار هیچ وقت خونی در آن جوشش نکرده. و سختِسخت است انگار هیچوقت زنده نبوده.
بندبند وجودم فریاد طلب بازگشت او را بر سرم میکشند.
میخواهم و نمیتوانم!
گریه ؛ میبارد. مثلِ برف ، بیمحابا. چند قطره اشک ، چکه میکند روی قلبِ یخزده و ناگاه مویرگهایی سرخ در دل قندیل توی دستم میرویند . مویرگها ، رگه هایی میشوند تنومند ، انگار اشکها آبیاریشان کرده باشند ؛ از میانش شروع به جوشش میکنند. قلب میجوشد و دستهایم حالا کامل قرمزِقرمزند.
خون ، مثل چشمهای از میان دستها سرازیر میشود و تمامجنگل سفید و خاکستری را پر میکند. از میان یخها جاری میشود و از میان ابرهای روی زمین، و همه آب میشوند. فرو میروند در خاک و آفتاب دوباره میتابد.
اما من ؛ بیجان افتادهام کنار یک قبرِشکافته شده و قلبم دیگر نمیتپد ..
من میخواستم بگم سلام امام حسین!
تولدتون مبارک!
اما نگاه کردم دیدم هزار فرسنگ جاده فاصلهست بین ما.
البته که شما سمیع و بصیری. سمیعترین و بصیرترین.
تا اینکه امروز یکی خوند :
تو امامحسین مایی ، تحویل حتی نگیری،
این حسینحسینو هیچوقت لااقل از ما نگیری.
یه بغضی جوشید که انگار نسیم بلندم کرده بود و هزار فرسنگ منو جلوتر اورده بود ، پائینِپای شما .
پس میگم ، عین بچهکوچیکی که هیچکسو نداره ، قدش کوتاهه و ضعیفه ، روی پنجهی پاهام تا برسم به شما ، دستمو میآرم کنار دهنم ، آروم میگم : سلام امامحسین ! تولدتون مبارک!
هیـرِش'】
اینو شب تولد آقامعباس نوشتم. با اون حال و هوا بخونید.
دست ، پس زد تکهکاغذ را : حسین ، خود امان است ملعون!
با دست ،مشک را گرفت.با آن دستی که قطع نشده بود و بعد با دندان.
دست افتاد بر زمین، اما استوار و ایستاده
ماند بر زمین تا ریشه کند . و کرد . رگها روئیدند و از پلههای تاریخ بالا رفتند و دورتادور قلب مردی پیچیدند با چشمانی خمار. خمار عشق و خمار مقاومت.
شصت سال، ایستاده بیدار ماند مرد. آن مرد میدان.
دوید و جنگید تا شعلهای دربرش گرفت.ققنوسوار در میان آتش پرواز کرد و در آسمان حک شد : بسمالله القاصم الجبارین.
دستی اما بهجا ماند بر خاک از او
دستی با انگشتری همچون همان دستی که ریشه ار آن گرفته بود و بالیده بود.
انگشت و انگشتر مثل دست عبّاس در خاک روئیدند ، از بغداد؛ معراج مرد عاشق و فرات، گذر کردند و شدند ستونهای خانهخرابههای استوار غزه.
ریشههای مقاومت از دست قاسم با مشک عباس آب خوردند و اکنون، سرزمینیست اینجا با بچههایی که چشمهای مشکی درشت دارند با جرعهای مواج از اشک که سرازیر نمیشود. میخندند.
پسربچههایی با صورتهای خاکی و گردوغبارزده و تشنه. میخندند و میایستدندو مقاومت میکنند. پدرانشان، آن پدرهایی که زنده ماندهاند و دستهایشان هنوز به ریشههای درخت مقاومت نپیوسته ،به آنها گفتهاند :خانهی ما اینجاست. بمانید. با سنگ دربرابر آتش ، تا وقتیکه شما را چون ققنوس در برگیرد.
ماندند. حَماسه آفریدند.چون آیات مقاومت از آسمان نازل شدند بر جهان.
روزها نوزادها سفیدپوش شدند و ماهها سفیدپوش شدند و سالها. مادران ایستادند برپیکر حَماسآفرینان نماز خواندند. مردان دخترانشان را بوسیدند و سپردند به خاک، همانجا که دست غیرتالله ریشه دوانده بود.
زنها انگشتر کردند دست مردانشان، چون دست قاسم و میدانشان فرستادند.
زیتونهای سرزمین آزادگان تکبهتک افتادند و خونشان ریشهها را آبیاری کرد و فریادها بلند شد. دنیا شنید.
آن یک دستِعاشورا شد هزار دست که میافتند بر زمین و میمانند بر زمین تا در جهان برویند و قلبهارا در برگیرند.
جهان، همراه با شاخهزیتونهای بالیده فریاد میزند : فلسطین آزاد! و آزادمردان میجنگند. همیشه میجنگند. تا ابد. تا آزادی.
مردمان جهان با دستانشان تکهکاغذهایی را پس میزنند و شاید خودشان هم نشنوند که قلبشان با این کار فریاد میزند : حسین ، خود امان است.
روزی نیست که با دوستام حرف بزنم ، اتفاقی بیوفته و من نگم : اینا همش تقصیر آخونداست!
آدما تعجب کنن، یکی بگه خودش باباش آخوندهها ..
خیلی وقتا شده جدی و شوخی حوزه و همهی آخوندای توشو شستم که بندازم رو بند رخت.
اما ..
نگاه میکنم به پدرم ، عمامهشو میپیچه ، قباشو مثل لباس رزم می پوشه و از خونه میره میره بیرون
بین نگاهای عصبانی مردم.
یادمه بچه بودم ، هرکس بابامو تو خیابون میدید میگفت : سلام حاجاقا ! بابام هم جواب میداد : سلاام و رحمت الله
اما حالا مردم، بیشتر مردم، عصبانی نگاه میکنن : از دست این آخوندایِ#&@# ..
من این تغییر نگاهها رو میبینم. دلسرد و ناراحت میشم خیلی وقتا ، دوستای خیلیمذهبیم هم ، دوستای یکممذهبیم هم..
اما بابام نه ! اما آخوندا نه !
از حق نگذریم انقلاب ، انقلابِمردم و آخوندها بود.
از انقلاب که گذشت بعضی از مردم رفتند اما آخوندا نه !
هنوز هم قراره شوخی کنم: همش تقصیر آخونداست ، هنوز هم قراره بگم بعضی از این آخوندا فلان( حق هم دارم واقعا بعضیاشون فلان)
ولی وقتی با چشمهای حزباللهیم نگاهشون میکنم واقعا آخوندها آدمای خوبین.
ارادت دارم بهشون!
بخاطر اینکه انقلاب کردند ، بخاطر اینکه مردمی که از انقلاب دور شدند رو دوست دارند ، و مردمی که دوروبر انقلاب موندند رو دورشون میگردند.