امروز که بیدار شدم با نون بربری داغ اومدی سراغم
گفتی سلام خانوم کوچولو پنیر وردار بریم پارک بشینیم عشق دنیارو کنیم
لباس پوشیدم رفتیم پارک
نون و پنیر خوردیم
خندیدیم قرصامو بهم دادی بعد یهو دیدم تنهایی وسط خیابون وایسادم و با چشای خیس به افق خیره شدم
#خاطرات_یک_بیمار_اسکیزوفنی²