eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚اين‌رو مى‌گند بخيل يکى رفت زمان قديم پيش پيغمبر خدا، گفت: ”خرجم از کارم بيشتره“ پيغمبر ازش پرسيد که چه کاره‌اي؟ گفت: ”من رعيتم، گاو داشتم، گاوم مرده حالا بيچاره شدم.“ پيغمبر گفت: ”بسيار خوب، من يه گاو به تو مى‌دم، برو زراعت کن.“ يه نفر بخيل اونجا نشسته بود، پا شد گفت: ”تو رسول خدائي، من نمى‌ذارم به اين گاو بدي.“ گفت: ”خوب توه يه گاو دارى با اين يه گاوى که به تو ميدم دو تا ميشه، برو زراعت کن! اين بيچاره‌اس يه دونه بهش مى‌دم که بره با يکى ديگه شريک بشه که يه اندازه‌اى راحت بشه، معاشش بگذرده“ از اون بخلى که داشت، گفت: ”من نمى‌گيرم، به اين هم نده که اين در همين ذلالت بمونه، راحت نشه، منم نمى‌خوام يه گاوو“ اين رو مى‌گند بخيل. - اين رو مى‌گند بخيل - قصه‌هاى مشدى گلين خانم - ص 220 - گردآورنده: ل.پ. الول ساتن به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣بهلول و هارون الرشید ‌‌‌‎‌‌‎‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه پیرمرد بیمار در انتظار پسر پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...» دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚اين بز است يا خر مردى يک بز و دو الاغ داشت. تصميم گرفت که براى گذران زندگى يکى از خرهاى خود را بفروشد. به بازار رفت. چهار لوطى تصميم گرفتند به او کلک زده، خرش را به قيمت ارزان بخرند. اولى به طرف مرد آمد و گفت: بزت چند؟ مرد گفت: اين بز نيست خر است. لوطى گفت: اين بز است نه خر. هر چهار لوطى به‌ترتيب آمدند و اين حرف‌ها را زدند. در آخر مرد باورش شد که به جاى خر بز آورده است. پس خر را به قيمت يک بز به آنها فروخت. وقتى به خانه رسيد، متوجه شد که فريب خورده است. اين‌بار بز را به بازار برد و چهار لوطى با کلک بز را قيمت يک بزغاله از او خريدند و مرد پس از آمدن به خانه متوجه شد که کلک خورده است. پس او هم تصميم گرفت که انتقام خود را از لوطى‌ها بگيرد. به دم خر دومى يک سکهٔ طلا بست و به بازار برد. چهار لوطى جلو آمدند. مرد به آنها گفت که خر به‌جاى پشگل سکهٔ طلا مى‌ريزد. چهار لوطى خر را به قيمت گزاف از او خريدند و چند شب منتظر ماندند اما از سکه خبرى نشد و خر جز پشگل چيزى پس نداد. از طرف ديگر مرد رفت و قبرى کنار خانه‌اش کند. منقلى آتش و چند سيخ درون قبر برد. به زنش گفت سر قبر را بپوشان. چهار لوطى به در خانهٔ مرد آمدند و زن به آنها گفت که مرد مرده است و قبر را به آنها نشان داد. چهار لوطى شلور خود را کندند تا روى قبر او ... مرد هم از آن زير بر روى ران‌هاى يکايک آنها با سيخ، داغ زد. لوطى‌ها سوخته و گريان برگشتند. فرداى آن روز مرد با لباس مبدل به بازار رفت و مقدارى جنس خريد. لوطى‌ها پيش مرد آمدند و گفتند: داداش جنس‌‌ها را چند مى‌فروشي. مرد به آنها گفت که شما چهار نفر غلام من هستيد و داغم بر ران‌هاى شماست. لوطى‌ها ديدند عجيب غلطى کردند که خرد مرد را به قيمت بز خريدند. ناچار پول بز و خر را به‌طور کامل به مرد دادند. مرد خوشحال و خندان به خانه برگشت. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚اوغچه پرين يک شکارچى بود به‌نام اوغچه پرين. روزى از شکار برمى‌گشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زده‌اند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند. مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، به‌عنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد. شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مى‌زنند و او حرف‌هاى آنها را مى‌فهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مى‌داند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه‌ پرين مى‌داند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد به‌همراه انوشيروان با اسب‌ها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسب‌ها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرنده‌ها براى خوردن گوشت اسب‌ها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبت‌هاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مى‌خواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هم‌وزن اين جمجمه به‌من زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مى‌ريختند، کفه‌اى که جمجمه در آن بود بالا نمى‌آمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفه‌ها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
سلام امام زمانم مهدی فاطمه(عج ) سلام بر مهربانیِ بی نهایتت سلام بر لبخند زیبایت سلام بر صبر بزرگت سلام بر قلب رئوفت سلام بر دعای شبانگاهت سلام بر انتظار دیر پایت سلام بر تو و بر همه‌ی فضائلت اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ صبحتون مهدوی
🌹 صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونه‌ای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم. تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه. چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم! چاره ای نبود فسخ کردیم! دست از دا درازتر برگشتیم. از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... . باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت! . راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه. چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت. کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه. 🌹 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨ آیت الله بهاء الدینی ✍حکایت است که روزی در باغی پیاده روی می‌کردند که گوشه عمامه‌شان به شاخه درختی گیر می‌کند و موجب تحریک زنبورها از داخل کندوی عسل می‌شود. در آن روز، 19 نیش زنبور بر سر و صورت ایشان نقش می‌بندد که شدتش به حدی بوده که موجب ضعف عمومی بدن ایشان می‌شود و به سه روز تعطیلی درس می‌انجامد.» ایشان چندی بعد درباره این حادثه به ظاهر ناگوار فرمود: «حادثه آن روز خوب بود و برای ما خیر عظیمی داشت. خدا چنین خواست تا بیماری سختی که داشتیم، به وسیله نیش زنبورها درمان شود.» روزی نیز در محضرش سخن از شعر و شاعری شد، فرمود: «بنده اشعار زیادی درباره اهل بیت علیهم السلام و به‌ویژه شخصیت امیرالمومنین (ع) شنیده‌ام؛ ولی برای بنده هیچ شعری به اندازه شعر شهریار جذابیت نداشته است. به همین دلیل برایش دعا کردم و دیدم که برزخ را از او برداشتند.» همچنین مدتی در قنوت نمازش تنها دعای «اللهم کُن لولیک ... » را می‌خواند. وقتی علت را پرسیدند، فرمود: حضرت پیغام دادند در قنوت برای من دعا کنید. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚اسکندر و آب حيات از این داستان روایت مختلفی وجود دارد اسکندر پس از فتح سرزمين‌هاى زياد تصميم گرفت کارى کند تا هميشه زنده بماند. به او گفتند: بايد از چشمهٔ آب حيات بنوشى و اين سفر هفتاد سال طول مى‌کشد. اسکندر چند جوان پانزده تا بيست ساله را به‌دنبال خود برد. پدر يکى از اين همراهان که پيرمردى بود پنهانى با آنها همراه شد. پس از هفتاد سال آنها به جلو غار ظلمات رسيدند. اما ظلمات به‌قدرى تاريک بود که اسب‌ها نمى‌توانستند پيش بروند. پيرمرد پنهانى به پسر خود گفت: تو از جلو مقدارى کاه بريز تا اسب‌ها از سفيدى آنها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر اين کار را کرد و مورد تشويق اسکندر قرار گرفت. رفتند و رفتند تا راه ظلمات تمام شد. به چند چشمه رسيدند اما اسکندر نمى‌دانست کدام‌يک چشمهٔ آب حيات است. پسر به‌سراغ پدرش رفت. پيرمرد به او گفت: اين ماهى‌ها خشک شده را بردار و توى چشمه بينداز. توى هر چشمه‌اى که ماهى زنده شد، آن چشمه آب حيات است. اين کار را کردند و در يکى از چشمه‌ها ماهى زنده شد. اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمد و به تعجب افتاد. از او پرسيد که چطور اين ابتکار به ذهنت رسيد. پسر حقيقت را گفت، اسکندر انعام خوبى به آنها داد. مقدارى آب حيات برداشتند و آمدند. وقتى اسکندر خواست از آب جشمهٔ حيات که همراه آورده بودند بخورد. صدائى شنيد که مى‌گفت: ”سلام من به تو اى اسکندر ذواالقرنين. آب حيات مبارک باد.“ اسکندر خوب نگاه کرد ديد يک جوجه تيغى است که اين حرف را مى‌زند. جوجه تيغى گفت: من هم از آب حيات نوشيده‌ام و به اين شکل درآمده‌ام. عمرم جاودانه است ولى به اين‌صورت که مى‌بيني. اسکندر از خوردن آب حيات پشيمان شد و دستور داد آب حياتى که به‌دنبال خود آورده بودند پاى درخت‌هاى مرکبات و نخل و کاج بريزند. ”از آن به‌بعد اين درختان با زحمات اسکندر به سبزى جاودانه رسيده‌اند.“ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
‍ ‌ 📚من نوکر سلطانم، بادنجان باد دارد. بلی.... ندارد. بلی. این اصطلاح امروزه بیشتر به این صورت به کار می‌رود: من ندیم سلطانم نه ندیم بادنجان. این مثل را در مورد افراد چاپلوس به کار می‌بردند که برای خوش‌آمد اربابان خود هر چه آنها بگویند تایید میکنند و کار زشت خود را اینچنین توجیه می‌کنند. می‌گویند روزی در اوج گرسنگی برای سلطان محمود بورانی بادنجان آوردند. هنگام تناول، سلطان میگفت بادنجان نیک چیزیست. ندیمش در مدح بادنجان سخن گفت. سلطان پس از سیر شدن گفت: بادنجان مضرات زیادی دارد. ندیم نیز در باب مضرات بادنجان کلی سخن گفت. سلطان به او گفت: مردک، پس همین زمان در مدح بادنجان چه میگفتی؟ ندیم پاسخ داد: من ندیم سلطانم، نه ندیم بادنجان. در روایت دیگری آمده دبیر ناصرالدین شاه برای وزیر قصه می‌کرد که دیروز در خانه فلان‌الدوله بودیم. سفره‌ای بزرگ گسترده بودند. وزیر به واسطه عداوت با آن شخص سخن دبیر را قطع کرد و گفت: مرده‌شوی او را ببرند با سفره‌اش. ... دبیر بلافاصله پاسخ داد: بلی قربان. همین‌طور است. سفره بدان بزرگی گستردند ولی فقط دو کاسه اشکنه گذاشتند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘