#السلام_علیڪ_یابن_الزهرا🏴
اے ڪاش ڪہ منجےِ بشر برمےگشٺ
اینبار ستارهے سحر برمےگشٺ
اے ڪاش ڪہ این جمعہ عزیز زهرا
با سیصد و سیزده نفر برمےگشٺ
🌷 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
📚ملا صدرا و عشق پسر جوان
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#داستاک📚
چراغ قرمز
#امیر_عربلو
" آقا . آقا ، سیگار می خری ؟ "
" نه . "
" فال چی ؟ فال می خری ؟ "
" نه ، زندگی من با فال توی مسیر درست نمی افته . الان چراغ سبز می شه پسر جان . وقتت رو اینجا تلف نکن برو سراغ بقیه شاید تونستی چیزی بفروشی "
" آقا آدامس بدم ؟ "
" نه ، توی جیبم دارم . همین الان پسره اومد چیزی نخریدم ازش "
" حالا از من هم بخر ، تو رو خدا . یه دونه . "
" باشه ، یکی بده . چنده ؟ "
" ارزونه . صبر کن از جعبه در بیارم . "
" دختر به این کوچیکی چرا باید کار کنه اصلا . چند سالته ؟ "
" آهای ! چرا از این می خری ، اما از من چیزی نخریدی ؟ "
" تو برادر اینی ؟ . . چرا اینجوری نگاه می کنی ؟ "
" به شما چه آقا ؟. بیا بریم سمیرا . نمی خواد به این چیزی بفروشی . بیا. "
" آی ! دستم رو انقدر محکم نکش . دردم اومد . بذار بفروشم . جواب بابا رو چی بدم اگه همه ی آدامسا رو نتونم بفروشم ؟ "
" من از پول فالا می دم بهت که شب بگی همه رو فروختی . "
" " خودت چی پس ؟ اگه همه ی فالاتو نفروشی ، بابا کتک می زنه ها .......
" آقااا . . آقااااا . . نمی بینی ؟ چراغ سبز شده . سه ساعته دستم رو بوقه . برو دیگه مرد حسابی عجله داریم "
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#حکایت ✏️
در قدیم مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايی را رسم كنن، يا نامی بنويسند، يا شكل انسان و حيوانی بكشند. كسانی كه در اين كار مهارت داشتند #دلاك ناميده می شدند. دلاك ، مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويری می كشيد كه هميشه روی تن می ماند.
روزی شخصی که می خواست پهلوان به نظر آید پیش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روی زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانه پهلوان فرو كرد.
پهلوان از درد داد كشيد و گفت: "آی ! مرا كشتی. دلاك گفت:" خودت خواستهای، بايد تحمل كنی،"
پهلوان پرسيد: "چه تصويری نقش می كنی؟" دلاك گفت: "تو خودت خواستی كه نقش شير رسم كنم." پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردی؟
دلاك گفت:" از دُم شير. "پهلوان گفت:"نفسم از درد بند آمد، دُم لازم نيست."
دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد" كدام اندام را می كشی؟"
دلاك گفت: "اين گوش شير است."
پهلوان گفت:" اين شير گوش لازم ندارد، عضو ديگری را نقش بزن."
باز دلاك سوزن در شانه پهلوان فرو كرد، پهلوان فغان برآورد و گفت: "اين كدام عضو شير است؟" دلاك گفت: "شكم شير است." پهلوان گفت: "اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد."
دلاك عصبانی شد، و سوزن را بر زمين زد و گفت: "در كجای جهان كسی شير بی سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيری نيافريده است."
خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا بدیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بیدم و سر و اشکم کی دید
اینچنین شیری خدا خود نافرید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃با همه لحن خوش آواییم
🍃در به در کوچه تنهائیم
💔 #جمعه_های_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
📚داستان بهلول و ابوحنیفه
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد.
ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است :
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود .
دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟
ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزي که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید.
و دیگر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي؟
و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی؟
ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان در جستجوی خدا
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد.
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود، مسافر با خنده اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛
درخت زيرلب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي وبي رهاورد برگردي. كاش مي دانستي آنچه در جست وجوي آني، همين جاست...
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي داند، پاهايش در گِل است، او هيچ گاه لذت جست وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست وجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كوله اش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود...
به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود.
زير سايه اش نشست تا لختي بياسايد.
مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي شناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كوله ات چه داري، مرا هم ميهمان كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام، كوله ام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.اما آن روز كه مي رفتي، در كوله ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در كوله ات جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت...
دست هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم وپيدا نكردم و تو نرفته اي، اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم ، و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جاده هاست ...
اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي
"من عرف نفسه فقد عرف ربه"
آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه پند آموز
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
نوشته: ازهمه چیز برتر است
حاجی کنارم بود ، گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم میگفت: پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
سیاوش که تازه از سربازی
آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما این را فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
❤️" خــــــدا "❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘