eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📖راه حلی برای گناه نکردن جواني نزد عالمي آمد و از او پرسيد: من جوان هستم اما نميتوانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم كوزه‌اي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد... به يكي از طلبه‌هايش هم گفت او را همراهي كند و اگر شير را ريخت جلوي همه‌ي مردم او را كتك بزند. جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند. و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي عالم از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟ جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار وخفيف شوم. عالم هم گفت: حكايت انسان مؤمن هم همین است مومن هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند و از حساب روز قيامت و بی‌آبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📖 و در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن. مادر با چشمانی اشک‌بار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را می‌بینی؟ با این‌که جفا دیده ولی وفا می‌کند. بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهربان‌ترم. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 دخترکی با سنگ، بدنه ماشین پدرش را خراش میداد. پدرش از روی خشم چند ضربۀ محکم به دستش زد غافل از اینکه آچار در دستش است. در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد. دختر ‌‌از پدرش پرسید: پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟ پدر از ناراحتی حرفی نمیزد. نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد. دختر نوشته بود: «دوستت دارم بابا» عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد. مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده میشوند و وسایل دوست داشته میشوند. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد. پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده. گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 📕دسته هاون وقتی تگرگ زیاد از آسمان می بارید، سر ملانصرالدین برهنه و کچل بود. چند تگرگ بر سرش رسیده، شکست پس به تعجیل به خانه آمد و دسته هاون بزرگی را برداشته بیرون آمد و درجلوی آسمان بداشت، گفت خداوندا اگر مردی، سر این دسته را بشکن و الا شکستن سر من کاری ندارد ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚داستانی کوتاه و بسیار زیبا مردی خسیس تمام دارایی‌ اش را فروخت و طلا خرید او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد رهگذری او را دید و پرسید «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد رهگذر گفت «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: می ﺷﻮﺩ همۀ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﮔﺮﺩﻭﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ و ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ. ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ. ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ بالاخره ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ، ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. 🔸ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ. ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، پس تا میتوانی برای آخرتت توشه ای جمع کن و ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ لحظه زندگیت ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ که عمر آدمی بسیار کوتاه است. 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علیک‌یا‌ابا‌صالح‌المهدی ≽ امام خوب زمانم هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
📕 مظفّرالدّین شاه و کیسه‌ی مروارید مظفّرالدّین‌شاه از زمانی که بدون دغدغه جانشین پدر شد به دلیل ضعف روحی و جسمی همواره اطرافیان بر او تسّلط داشته و به انحاء مختلف جهت پر کردن جیب خود از او سوء استفاده می‌کرده‌اند. تملّک اموال منقول و غیر منقول توسط اطرافیان پادشاه به طرق گوناگون انجام می‌گرفته است که این مثال می‌تواند پاسخگوی یکی از روش‌های درباریان باشد. «مظفّرالدّین ‌شاه گاهی برای تفریح و زمانی برای انتخاب گردن‌ بند و تسبیح امر می‌کرد کیسه‌ی بیست و چهار من مرواریدی که در خزانه‌ی اندرون بود، بیرون می‌آوردند. روی این کیسه سفره‌ای از تافته‌ی مشکی گذارده بودند و سر آن به مُهرِ دستی پادشاه مُهر بود. بعد از وارسی مُهر دستور می‌داد سر کیسه را باز می‌کردند. سفره‌ی تافته را می‌گستردند و محتویات کیسه را میان سفره می‌ریختند. بعد از تماشا یا انتخاب تسبیح یا گردن‌ بندی که برای هدیه‌ی یکی از ملکه‌های اروپا لازم داشت یا اضافه‌کردن مروارید تازه‌ای که از سواحل خلیج فارس برای او هدیه آورده بودند سر کیسه را با مُهر دستی خود مُهر می‌کرد و کیسه را به خزانه می‌فرستاد. اطرافیان مظفّرالدّین ‌شاه که از این رویّه‌ی شاه سابق خبر داشتند شاه را وا می‌داشتند. او کیسه‌ی مروارید را می‌خواست. محتویات آن در سفره پهن می‌شد. شاه ‌دانه‌های درشت آن را جدا می‌کرد و به سرِ پیشخدمتان نشانه می‌زد. آن‌ها هم از خوردن این تیر قیمتی خیلی دردشان می‌آمد. شکلک می‌ساختند و میمون ‌بازی در می‌آوردند که شاه نشانه زنی خود را تکرار کند و آن‌ها به جای یک تیر، هر یک پنج شش تا از این تیرهای شاهانه بخورند و یک مشت از این قماش کار‌ها که اکثراً قابل نوشتن نیست. اعلیحضرت شاهنشاهی یا نا خوش بود و حکیم‌الممالک او را می‌دوشید یا سلامت بود و خلوتیان با این بازی‌های خنک او را مشغول می‌داشتند. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 "خصوصیات ذاتی" روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده، پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می‌خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می‌شود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند. روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست، مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می‌پرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد. روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت می‌ترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی‌بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد. پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش‌ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می‌آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی. "آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد." ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin