📔#حکایت_ملانصرالدین
📕 این داستان: تعارف راستی
در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است، همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید. رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟ ملا گفت: نزد سمسار سرگذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟ ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است، دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔥آتش بیار معرکه
آتش بیار معرکه ،برای کسی به کار می برند که در ماهیت و اصل دعوا و مشاجره ی میان چند تن شرکت ندارد، اما کارش تشدید این دعوا و مشاجره و گرم نگاهداشتن آتش اختلاف در میان آنان است.
دو ساز ضرب و دف ازچوب وپوست تشکیل شده است. پوست این دو ساز در بهار و تابستان خشک و منقبض و در پائیز و زمستان که موسم باران و رطوبت است مرطوب و منبسط می گردد.در بهار و تابستان لازم است که این پوست هر چند ساعت یک بار مرطوب و تازه گردد تا صدای آن به علت خشکی و انقباض تغییر نکند. این وظیفه بر عهده ی دایره نم کن بود که ظرف آبی جلوی خود قرار می داد و ضرب و دف رانم می داد و تازه نگاه می داشت. در پائیز و زمستان همین شخص که حالا آتشبیار نامیده می شد پوست های مرطوب شده را روی منقل آتش می گرفت و با حرارتدادن خشک می کرد.
این شخص که از موسیقی چیزی نمی دانست نه میتوانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگی آشنایی داشت، اماوجودش به قدری موثر بود که اگر دست از کار می کشید دستگاه طرب می خوابید وبساط معرکه و شادی مردم برچیده می شد.
دستگاه موسیقی و طرب در گذشته از نظر مذهبی بیشتر از امروز موردبی اعتنایی بود و گناه اصلی وجود آن را آتش بیار می دانستند و بر این باوربودند که اگر او ضرب و دف را آماده نکند دستگاه موسیقی و عیش نیز خود بهخود از کار می افتد و موجب انحراف اخلاقی نمی گردد. افراد سخن چین وفتنه انگیز که در اصل مشاجرات شرکت ندارند، با بدگویی کردن و ایجاد شبه آتش اختلافات را دامن می زنند آن ها را به آتش بیار معرکه تشبیه می کنند.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_طنز_ادبی
🌺🌺🌺
اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد!/سید ابراهیم نبوی - طنز
سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.
سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:
آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش
آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:
من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو
تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📕 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🐈گربه رقصانی
گربه رقصانی كنایه از كارهای بی مغز و مایه اعمال كودكانه است . یا به تعبیر دیگر در كارها مانع به وجود آوردن ، كاری را به تأخیر انداختن ، تعلل و امروز و فردا كردن در ادای حقی كه در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه می شود
آورده اند كه ...
می دانیم كه دختر بچه عاشق عروسك است و این عشق و علاقه هم ناشی از حس غریزی مادر شدن است و مهر و عاطفه مادر نسبت به فرزند است كه از همان زمان كودكی و طفولیت در نهاد دختران خردسال بروز ظهور می كند .
به طفل شیرخوار مادرش كه طبعاً برادر یا خواهرش است به منظور ناز و نوازش چندان علاقه ای نشان نمی دهد بلكه دلش می خواهد كودكی را كه به هر صورت متعلق به خودش باشد . در آغوش گیرد و نوازش دهد و گاهی هم به تقلید از مادر او را تنبیه و مجازات كند ، در زمانهای قدیم كه امكانات امروز وجود نداشت نه عروسك صامت پیدا می شد نه عروسك ناطق ، پس بهترین راه چاره برای دختر بچه ها این بود كه بچه گربه و ملوسی را كه در غالب خانه ها نگهداری می شد ، با همان تكه پارچه ها قنداق كنند ، یعنی دستها و پاهایش را درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نكند . آنگاه او را در بغل گرفته و در گوش او لالایی بخوانند تا به زعم خویش بخوابانند . گاهی هم به این حد قناعت نكرده و به قول شادوران عبدالله مستوفی دختر بچه ها گربه را قنداق می كردند و سر و دست گرفته می رقصاندند كه گربه رقصانی كنایه از همین كارهای بی مغز و بچه گانه است .
🐈#گربه_رقصانی
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔻از درون مرا می کشد از بیرون شمارا
در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند .
آورده اند كه ...
مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند .
دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت .
دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد .
این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد .
او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست!
اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند .
ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد.
شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را !
از درون مرا میکشد از بیرون شمارا
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت
دیوانه ای به نیشابور میرفت. دشتی پر از گاو دید پرسید: اینها از کیست؟
گفتند: از عمیدنیشابور است. از آن جا گذشت. صحرایی پر از اسب دید.
گفت: این اسب ها از کیست؟ گفتند: از عمید.
باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار. پرسید: این همه رمه از کیست؟ گفتند: از عمید.
چون به شهر آمد غلامان بسیار دید، پرسید: این غلامان از کیست؟
گفتند: بندگان عمیدند. درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و میرفتند.
پرسید: این سرای کیست؟
گفتند: این اندازه نمیدانی که این سرای عمید نیشابور است؟
دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و گفت:
این را هم به عمید نیشابور بده، زیرا همه چیز را به او داده ای...
📕کشکول شیخ بهائی
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضربالمثل
🔻#دروغش_از_دروازه_تو_نمیاید
یکی بود یکی نبود . در روزگاران قدیم پادشاهی تصمیم گرفت که دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد . آدم های زیادی نزد پادشاه آمدند و دروغ های زیادی گفتند و او را خنداندند .
اما پادشاه همه ی آنها را رو کرد و گفت دروغ های شما باور کردنی هستند . تا اینکه جوانی دانا و باهوش تصمیم گرفت کاری کند تا پادشاه را مجبور کند تا او را داماد خودش کند . پولی تهیه کرد و سراغ سبد بافی رفت و از او خواست خارج از دروازه ی شهر بنشیند و سبدی ببافد که از دروازه ی شهر بزرگتر باشد و داخل دروازه نشود . بعد به سراغ پادشاه رفت و گفت: من دروغی دارم که هم باید بشنوید و هم باید آن را ببینید .
پادشاه گفت : بگو چه کنم ـ گفت با من به دروازه شهر بیائید با هم به دروازه رفتند جوان زیرک گفت ای پادشاه پدر شما پیش از مرگشان به پول احتیاج داشتند از پدر من وام خواستند و پدر من هم هفت بار این سبد را پر از سکه و طلا کرد و برای پدر شما فرستاد .
اگر حرف مرا باور دارید پس قرض ها را پس بدهید . اگر باور ندارید این دروغ مرا بپذیرید و دخترتان را به عقد من در آورید .
پادشاه تسلیم جوان زیرک شد و چاره ای جز این نداشت . از آن زمان به بعد به هر کس که دروغ بزرگی بگوید می گویند : دروغش از دروازه تو نمی آید ...
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴"کرونا ویروس نیست "
کرونا جدید نیست
کرونا سالهاست که با ما زندگی میکند!!!
🔻کرونا، همان "سمی" ست که شما کشاورز محترم به گوجه و خیارسبز و بادمجان میدهی تا زود رشد کند و سریع به بازار برسد و سود آن را به جیب بزنی به قیمت مبتلا شدن هزاران هموطن به سرطان های معده و خون و ... حیف که صدا و سیما هیچگاه آمار واقعی این نسل کشی تو را اعلام نمی کند. ولی آمار کرونای چین یک و نیم میلیارد نفری را ثانیه به ثانیه زیرنویس می کند.
🔻کرونا، همان ذرت های آلوده ایست که نمیدانم چه مقدار از آن در گمرک باقی مانده ولی حتم دارم دیر یا زود همهاش در خوراک دام ها به شیر تبدیل شده یا میشود و به کام فرزندان من و شما سرازیر می گردد یا به شکل پفک صدای قتل و عام مردم بیگناه را زیر دندان هایشان می شنوی. و البته وزارت بهداشت تکذیب می کند!
🔻کرونا، آن نمایندهی مجلسی ست که بیکاری فرزندان من و تو برایش اهمیتی ندارد ولی تمام نسل پدری و مادری اش در ادارات مختلف شهر استخدام شده اند.
هر چند شورای نگهبان دیروز تاییدش کرده و امروز بر فساد او صحه نهاده است.
🔻کرونا خانه ایست که دیروز 200 میلیون تومان بود و امروز 800 میلیون تومان.
👈کرونا، گوشت کیلویی 90 هزار تومانی ست که نه من می توانم بخرمش و نه تو .
🔻کرونا، ایران خودرو و سایپا هستند که با تولیدات بی کیفیت شان روزانه هزاران نفر را قتل و عام می کنند و صدالبته از دولت تسهیلات با سود اندک دریافت می کنند.
🔻کرونا دلالی ست که برای پیش ثبت نام پراید و پژو در سایت ایران خودرو و سایپا 10 میلیون تومان می گیرد. چرا؟چون او می داند چگونه ثبت نام کند و تو نمی دانی و نباید هم بدانی.
🔻کرونا همان *بسته* ی *معیشتی* ست که نه شامل من شد و نه تو؛ در حالی که هیچکداممان نه خانه ی شخصی داریم و نه درآمدی آبرومندانه،
ولی وزارت رفاه وام هایمان را هم جزء درآمد و پس اندازمان محسوب می کند و می گوید از 85 درصد مردم ثروتمندتریم !!!!
🔻کرونای واقعی احتکار و گرانفروشی "ماسک" توسط داروخانه ها و بسیاری از مردم نادان است!!!!
🔻کرونای واقعی، خرافات و دروغ و تزویر و ریاست که در جان همه ما ریشه دارد و با شست و شو با اب هفت دریا و ژل ضدعفونی کننده هم پاک نمی شود.
👈کرونای واقعی غم و اندوه و ناامیدی ست که ذهن و فکر و زندگی مان را در هم پیچیده.
🔻این کرونا هم مثل سارس و تب کریمهی کنگو و آنفلوآنزای مرغی و خوکی و گاوی رد می شود و می رود اما کروناهایی "ملی" همچنان قربانی میگیرند. ارام و بی صدا.
اگر کرونایی که می گویند، بیاید قدمش مبارک است!!
حداقل از مرگ تدریجی کروناهای داخلی، نجات مان می دهد. مرگ یک بار و شیون هم یکبار!!
🔻کرونا ، فقط ویروس نیست؛
" هر چیزی و هرکسی که ارامش من و شما را بگیرد ، کرونا ست"
کرونا دولت دروغگو و پیر و خسته با کلید شکسته و مفتخر به نوکری کدخدا و لیست امیدی های مفت خور و رانت بگیر و فاسد است که روی دوش مردم سواری میگیرند و زبانشان از همه درازتر است
مرگ، مرگ است حال چه با ویروس چه با اتوبوس و پراید و ...
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_زیبا_از_هفت_پیکر_نظامی
جوانی زیبا ،باهوش و خوش سر و زبون بود که باغی خوش و خرم داشت و هر هفته برا تفریح به آنجا می رفت. یک روز که به باغ رفت ،نگهبان نبود و در هم قفل بود.😳و نتوانست وارد باغ شود و متوجه شد صدای شادی و بزن و بکوب از داخل باغ می آید.گوشه ای از دیوار باغ را سوراخ کرد و وارد باغ شد.که ناگهان دو نفر زن بسیار خوش هیکل و زیبا متوجه او شدند و او را گرفتند و زدند و دست و پایش را بستند.😢
وقتی فهمیدند که او صاحب باغ است از او دلجویی کردند و گفتند که زیبا ترین دختران شهر در اینجا جشن گرفته اندو ما نگهبانی می دهیم که چشم نا محرمی به آنها نیفتد.بعد با مرد جوان گفتند مخفیانه آنها را نگاه کن و هر کدام را که خواستی انتخاب کن تا برایت بیاوریم و با او خوش بگذران.😱
مرد پارسا شهوتش بیدار شد و زنان عریان را که آبتنی می کردند از دور نگاه می کرد و
يكي از آنها را كه چنگ مي نواخت انتخاب كرد. بعد از مدتي آن دو كنيز نگهبان، آن دختر چنگ نواز را با مكر و حيله از دوستانش جدا كردند و پيش مرد جوان بردند. آن كنيزان، قبلا در مورد آن مرد با آن دختر صحبت كرده بودند و او را رام كرده بودند. وقتي كنيزان آنها را تنها گذاشتند، كمي با هم صحبت كردند و با هم هم آغوش شدند. وقتي عنان از كف دادند و مشغول عشقبازي شدند، ديوارهاي كهنه و خشتي اتاق، فرو ريختند و از ترس اينكه رسوا شوند و ديگران متوجه شوند از هم جدا شدند و دختر غمناك پيش دوستانش رفت .
كنيزان مرد را ديدند و داستان را شنيدند و گفتند دوباره او را مي آورند. بار ديگر كه آنها را به هم رساندند با ولع بيشتري شروع به عشقبازي كردند چرا كه بار اول نيمه كاره رها كرده بودند. همينكه شروع كردند، گربه اي وحشي كه در كمين مرغي بود، جستي زد و سر و صدا بر پا كرد و باز هم ناكام از هم جدا شدند و فرار كردند كه ديگران متوجه آنها نشوند.
بار ديگر نيز آن كنيزان، آنها را به هم رساندند و اينبار به زير درخت تاك كه بشكل سايباني شده بود خلوت كردند و چند كدو از آن بالا آويزان بود كه يك موش در بالاي درخت بند آنرا بريد و كدوها بر روي يك طبل افتادند و سر وصداي بلندي بوجود آورد و باز هم خلوت آنها را بر هم زد.
اينبار گوشه اي دنج و غاري در انتهاي باغ پيدا كردند و در آنجا خلوت كردند كه در بن غار، گرگي بدنبال چند روباه افتاد و با جست و خيز آنها، باز هم خلوتشان را خراب كردند و آنها را متواري كردند.
آن دو كنيز كه از دور اوضاع را مي پاييدند، فكر كردند آن دختر فتنه انگيزي مي كند و او را سرزنش كردند و باور نمي كردند كه تقصير او نيست تا اينكه مرد هم از راه رسيد و توضيح داد كه ماجرا چه بود و گفت اينها تقصير اين زن نيست بلكه مشكل از خاك اينجاست و توجه و عنايت خداوندي بر اين است كه با بروز فتنه اي از بوجود آمدن فتنه اي ديگر جلوگيري كند و بهمين علت است كه هر بار اتفاقي مي افتد. مرد ادامه داد كه با اين تلنگر ها توبه كردم و مي خواهم اين زن را به همسري خود انتخاب نمايم و چنين كردند.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#چگونگی_قتل_نادرشاه
✍#قسمت_اول
برادر زاده نادر شاه علیقلی میرزا نام داشت که زمانی نایب السلطنه نادرشاه بود وسپس مورد غضب نادر قرار گرفت و سمتش به حکمرانی سیستان تنزل پیدا کرد. او همان کسی بود که نادر را به کور کردن پسرش تشویق کرد.
پس از آنکه علیقلی حاکم سیستان شد در یک سال محصولات کشاورزی آن منطقه به شدت کاهش پیدا کرد به طوری که کشاورزان دیگر قادر به پرداخت مالیات نبودند. علیقلی میرزا می بایست به عنوان حاکم سیستان سالانه 150 هزار نادری به حکومت مرکزی مالیات دهد ولی آن سال قادربه پرداخت این مالیات نبود به همین علت به نادر نامه ای نوشت و درآن نامه برای نادر توضیح داد که امسال او نمی تواند 150 هزار نادری را بپردازد و خواست که این مالیات را به 50 هزار نادری کاهش دهد.
در جواب نامه او نادر نامه تند نوشت و به او گفت که یا مالیات را کامل پرداخت می کند یا سر از تن او و سیستانیان جدا می کند.
او که دید چاره ای ندارد از ماموران اخذ مالیات 10روز مهلت خواست و با اندیشه کشتن نادر به سمت مشهد راهی شد. هنگامی که به مشهد رسید نادر مشهد را به قصد سر زدن به گنجینه اش در کلات ترک کرده بود. علیقلی میرزا نیز به دنبال او راه افتاد تا به اردوی نادر برسد. علیقلی میرزا از پیش همدستانی در دستگاه نادر برای داشت و هنگامی که به نزدیکی اردوی نادر رسید همدستانش که : صالح بیک افشار ، محمد بیک قاجار ایروانی ، موسی بیک افشار و قوچه بیک افشار اورموی را ملاقات کرد.علیقلی میرزا به آن ها گفت که باید کار نادر را امشب تمام کنند و گرنه دیگر امکان انجام این کار پیش نخواهد آمد. آن چهار تن پذیرفتند
که کار نادر را همان شب تمام کنند و برای اطمینان سر نادر را از تنش جدا کنند. اما آن ها ترس از آن داشتند که پس از قتل نادرمورد غضب فرزندان او قرار گیرند.علیقلی میرزا به آنها اطمینان که شجره نسل نادر را قطع خواهد کرد.آن ها سپس پرسیدند که مرگ نادربرای آنها چه سودی خواهد داشت و علیقلی پاسخ داد که در کلات 200 کرور پول نقد و جواهرذخیره شده و آن را بین خود تقسیم می کنند وقرار شد که آن را به 5 قسمت مساوی تقسیم کنند و پس ازمرگ نادر علیقلی میرزا پادشاهی را برعهده بگیرد و آن چهارتن والی چهار ایالت بزرگ ایران شوند.
خورشید آن روزغروب کرد وغذای نادر حاضر شد.نادر درحالی که قصد داشت به خیمه سفره خانه برود خبردار شد که پیکی از جانب مشهد آمده و پیامی برای نادر به همراه دارد. او پیک
را پذیرفت و نامه را از او تحویل گرفت. والی مشهد در نامه نوشته بود که علیقلی میرزا را در مشهد دیده اند که به زودی آنجا را ترک کرده. نادر از این خبر براشفت زیرا نادر به علیقلی میرزا گفته بود حق خروج از سیستان را ندارد. نادر با چهره ای خشمگین به سوی سفره خانه رفت . در آن خیمه صالح بیک ، موسی بیک و محمد بیک حضور داشتند. نادر هنوز شروع به غذا خوردن نکرده بود که با فریادی آنان را خائن نامید و گفت که فردا آنان را مجازات می کند
آن سه در خیال خود پنداشتند که نادر به توطئه شان پی برده ولی نادر در ادامه گفت
اگر تا فردا علیقلی میرزا پیدا نشود آن ها را از دو گ چشم کور خواهد کرد. در این هنگام آن سه فهمیدند که نادر به توطئه آن ها پی نبرده و فقط از بابت خروج علیقلی میرزا از سیستان عصبانی است. نادر آن شب چند لقمه بیشتر غذا نخورد و به خیمهاش برگشت
ادامه در پست بعدی....
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#چگونگی_قتل_نادرشاه_افشار
✍#قسمت_دوم
هنگامی که نادر وارد خیمه اش شد زن مسیحی او « ستاره » منتظر ش بود و با دیدن نادر ازجای برخاست و به نادر خوش آمد گفت. او نادر را خشمگین دید و از نادر پرسید چه شد
نادر در جواب گفت مشتی خائن اطراف او را گرفته اند و قضیه علیقلی میرزا را برای او تعریف کرد.
نادر در بسترش دراز کشید و پس از دقایقی به خواب فرو رفت. پس ازخروج نادر ازخیمه سفره خانه محمد بیک و موسی بیک و صالح بیک به سمت خیمه اشان راه افتادندو در راه قوچه بیک را هم صدا زدند. آن چهار تن در خیمه ای جمع شدند و قرار گذاشتند که هر یک دو تن از نوکران با وفای خود را به همراه بیاورند.در پایان جلسه موسی بیک و صالح بیک و محمد بیک ترس از آن داشتند که قوچه بیک از ترس نقشه آن ها را برای نادر بازگو کند
چون قوچه بیک سرنگهبان بود و می توانست نقشه آنها را برای نادر بازگو کند و جانش را نجات دهد به همین دلیل صالح بیک از گوشه خیمه قرآنی آورد و از قوچه بیک خواست که دست بر روی قرآن گذارد و سوگند یاد کند که به آنها خیانت نکند و او هم سوگند یاد کرد که نقشه آنها را لو نمی دهد. آن چهار تن برای ساعتی از هم جدا شدند.پس از ساعتی آن چهار تن به همراه نوکران در کنار هم جمع شدند و قرار گذاشتند محمد بیک به همراه نوکران خود از اردوگاه خارج شود و به همراه ۲۰۰تن پس از ساعتی بازگردد تا در صورت حمله افراد سپاه نادر از آنها دفاع کند.
ازخیمه نادر چهار تن حفاظت می کردند. از قبل قرار بود هر یک از آن چهار تن( موسی بیک ،محمد بیک، قوچه بیک و صالح بیک ) یکی از آن نگهبانان را با یک ضربت بکشند ولی با رفتن محمد بیک و نوکرانش یکی از نوکران صالح بیک آن را به عهده گرفت. آن نه تن بسوی خیمه نادر رهسپار شدند. در راه بارها نگهبانان جلوی آنها را گرفتند ولی قوچه بیک خود را نشان داد و نگهبان راه را باز کرد تا اینکه به خیمه نادر رسیدند. قوچه بیک که مامور تعویض نگهبانان بود به سوی اولین نگهبان خیمه نادر رفت و به او گفت که امشب باید نگهبانان دو برابر شوند و موسی بیک را کنار او قرار داد. قوچه بیک بطرف نگهبان بعدی رفت و همان سخنان را به او گفت و صالح بیک را درکنار او قرار داد و به طرف نگهبان بعدی رفت و یکی از نوکران صالح بیک را در کنار او قرار داد و به نگهبان چهارم رسید و خود کنار او قرار گرفت و پنج نفر دیگر طبق دستور به طرف درب خیمه نادر راه افتادند. ستاره در خیمه نادرشاه هنوز نخوابیده بود ولی سعی کرد بخوابد چون فردا راهی بودند ناگهان صدایی شنید که به زبان ترکی گفت « سوختم». از حرکت ستاره نادر از خواب برخاست و پرسید چه شده ولی ستاره دیگر فرصت پاسخ گویی نداشت چون موسی بیک و قوچه بیک و صالح بیک به اتفاق نوکران خود با شمشیر هایی آخته وارد خیمه شدند. در خیمه نادر گچراغی کم نور به نام مردنگی بود و به همین دلیل قاتلین توانستند نادر را ببینند. صدای سوختم به آن ددلیل بود که نوکر صالح بیک نتوانسته بود که یکی از نگهبانان را با یک ضربت بکشد و به همین دلیل نگهبان فریاد زده بود سوختم. وقتی آن 9 تن وارد خیمه شدند نادر فریادی نزد چون در میان آن نه تن سه تن از فرماندهان سپاهش که با او هم قبیله ای بودند را دید و حتی فکر نمی کرد که آنها برای کشتن او آمده باشند ولی صالح بیک جلو آمد و با شمشیر ضربتی بر سر او زد.نادر که دیگر توان فریاد زدن را نداشت، توپوز طلایی خود را به سمت مهاجمان پرتاب کرد و به یکی از نوکران خورد. قوچه بیک هم جلو آمد و با شمشیر بر پای نادر کوباند. یکی از نوکران مامور گرفتن دهان ستاره شد. آنگاه موسی بیک و قوچه بیک و صالح بیک ضرباتی پیاپی بر نادر وارد کردند تا نادر جان داد. هیچ یک ازآن سه تن مسئولیت بریدن سر نادر را قبول نکردندو یکی از نوکران موسی بیک به نام « تاج اوقلی» سرنادر را از
تن جدا کرد.
سر شب سر قتل و تاراج داشت
سحرگه نه تن سر نه سر تاج داشت
به يك گردش چرخ نيلوفرينه
نه نادر به جا ماند و نه نادری
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin