عجیب🔞 ترین طلاق سال🙊🔴
🔴 روز شنبه، مردی به دادگاه خانواده شهید محلاتی مراجعه کرد و دادخواست طلاق خود را به قاضی یکی از شعب ارائه داد.
این مرد بیان کرد که پس از گذشت 1 سال از زندگی مشترک😔، هنوز مستأجر است و همسرش اجازه خرید خانه را به او نمیدهد؛ 😳 وهنگامی که علت را از زنش میپرسد زن تفره میرود،،اما پس از مدتی و با نصب دوربین مرد متوجه میشود که همسرش هرشب ساعت3:17دقیقه بامداد به زیر زمین خانه میرود و وقتی مرد به زیر زمین مراجعه میکند درکمال تعجب میبیند که همسرش در زیرزمین با....
🔞برای ادامه داستان کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕✍#تلنگر
بیرون بودن زلف زنان ایل جزیی از پوشش زیبایشان است.
و.هیچ مرد اصیل قشقایی وبختیاری به زلف زنان ایل توجهی نمیکند.
همانگونه که مردان شالیکار به ساق برهنه زنان شالیکار بی اعتنا اند.
گرگ اگر هوس گوشت کند، پوست شکار برایش مهم نیست..
حجاب باید باطنی باشد نه ظاهری. .
از نسل آلودهء من گذشت. .
به فرزندان خود خوب دیدن را بیاموزید ....
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_واقعی
✍#من_حق_مردم_نخوردم_تاملخ_حق_من_خورد
جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كردند: در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به قوام الملک خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا، تمام به واسطه ملخ از بين رفته است
قوام گفت: بايد خودم ببينم، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملک و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم ديديم تماما خوراک ملخ گرديده، به طورى كه يک خوشه سالم نديديم
همين طورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم، به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود ديديم محصول آن سالم و يک خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمين هاى چهار طرف آن به طور كلى از بين رفته بود
قوام پرسيد: اين جا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست؟
گفتند: متعلق به فلان شخصى كه در بازار فسا، پاره ورزى مى كند.
گفت: مى خواهم او را ببينم .
به من گفتند: او را بياور.
رفتم او را ديدم و گفتم : آقاى قوام تو را طلبيده
گفت: من با آقاى قوام كارى ندارم، اگر او به من كارى دارد، بيايد اين جا
هر طور بود با خواهش و التماس او را به نزد قوام آورديم
قوام از او پرسيد: فلان مزرعه، بذرش از تو است؟ و تو كاشته اى؟
گفت: بله
قوام پرسيد: چه شده كه ملخى همه زراعت ها را خورده جز مال تو را؟
گفت: اولا: من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد. ديگر آن كه من هميشه زكات آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستضعفين مى رسانم و مابقى را به خانه ام مى برم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
📕این داستان
✍#همسایهی_حسود_و_پرده_پیرزن
اتاق پیرزن یک اتاق ساده بود با یک پنجره ی کوچک رو به آسمان. و یک گل شمعدانی در یک گلدان گلی کنار پنجره.
اتاق پیرزن با همه ی سادگی اش چیزی کم نداشت اما وقتی تابستان از راه رسید، پیرزن باید برای اتاقش پرده ای می دوخت تا از تیزی آفتاب جلوگیری کند.
پیرزن، با ذوق و سلیقه، یک پرده ی زیبا دوخت و آن را به پنجره ی اتاقش آویزان کرد. پرده، اتاق پیرزن را زیباتر کرد. و صفای آن را دو چندان.
پیرزن، همسایه ای داشت با اتاقی پر از تجملات، اما دلی داشت که مثل اتاقش زیبا نبود. همسایه ی پیرزن بسیار حسود بود. او بزرگترین نعمتهای خودش را نمی دید و به کوچکترین نعمتهای پیرزن حسرت می خورد و حسادت می کرد.
او هر روز به بهانه ای به خانه ی پیرزن سرک می کشید تا همیشه از وضع او آگاه باشد. آن روز هم همسایه به بهانه ای وارد اتاق پیرزن شد و متوجه شد که پیرزن پرده ی جدیدی دوخته است و به اتاقش آویزان کرده است. آتش حسادت همسایه با دیدن پرده دوباره گر گرفت. آرزو می کرد هرطوری شده آن پرده را از بین ببرد.
همسایه از پرده ی پیرزن خیلی تعریف کرد و سپس از پیرزن خواست که آن پرده را به او بدهد تا یکی مثل آن برای خودش بدوزد. پیرزن پرده را به همسایه داد.
همسایه پرده را با خود برد و قسمتی از آن را با ریختن چای، لکه دار کرد و قسمت دیگری را هم سوراخ و پاره کرد. سپس پرده را تا کرد و بدون اینکه چیزی بگوید وقتی که پیرزن خواب بود آن را در خانه ی پیرزن گذاشت و به خانه برگشت .
فردای آن روز، همسایه دوباره به خانه ی پیرزن رفت تا ازدیدن پرده ی لک شده و پاره ی پیرزن لذت ببرد و او را سرزنش کند. اما برعکس انتظار او، پرده ای کاملا سالم و زیبا جلوی پنجره آویزان بود. مثل اینکه هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود.
همسایه متعجب و عصبانی شد اما نمی دانست چه بگوید و چگونه از پیرزن راز پرده را سوال کند. دائم حرص می خورد و زیر لب غر می زد تا اینکه بالاخره پیرزن جلو آمد و پرده ی تا کرده ی دیروزی را به همسایه تعارف کرد و گفت:
بیا دخترم دیروز که پرده را بردی من یکی مثل همان برای خودم دوختم و تصمیم گرفتم این پرده را از تو پس نگیرم. ولی مثل اینکه غروب وقتی خواب بودم خودت آن را آورده بودی و در اتاق من گذاشتی . من دیگر تای آن را باز نکردم و آن را برایت نگهداشتم.
همسایه ی حسود حرفی برای گفتن نداشت ناچار پرده را گرفت و تشکر کرد و رفت.
پرده ی لکه دار، بر دیوار اتاق همسایه آویزان شد تا همه بدانند او چه زن شلخته و حسودی است.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_پندآموز
🦔حکایت جوجه تیغی یکی از مشهورترین عبارات شوپنهاور است که نگاه او را به روابط انسانی آشکار میسازد:
«یک روز سرد زمستانی، چند جوجه تیغی دست و پایشان را جمع کردند و به هم نزدیک شدند تا با گرم کردن یکدیگر از سرما یخ نزنند. ولی خیلی زود تیغهایشان در تن آن دیگری فرو رفت و باعث شد از هم دور شوند. وقتی نیاز به گرم شدن، دوباره آنها را دور هم جمع کرد، تیغهایشان دوباره مشکل ساز میشدند و به این ترتیب، آنها میان دو مصیبت در رفت و آمد بودند تا آنکه فاصلهی مناسبی را که در آن میتوانستند یکدیگر را تحمل کنند، یافتند- چنین است نیاز به تشکیل جامعه که از تُهیگی و یکنواختی زندگی انسانها سرچشمه میگیرد و آنها را به سوی هم میکشاند ولی ویژگیهای ناخوشایند و زنندهی فراوانشان، باز از هم دورشان میکند- با این حال، هرکس گرمای درونی زیادی از آنِ خود داشته باشد ترجیح میدهد از جامعه فاصله بگیرد تا از ایجاد گرفتاری و یا تحمل آزردگی بپرهیزد.»
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_بهلول_و_شیخ
شیخی در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحر خیزی سخن می راند که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است.
بهلول که در آن جمع بود گفت؛ ای شیخ!!؟تو از خواب بر نمی خیزی، از رختخواب بر می خیزی! و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان
درک درست از یک پند
سرآغاز یک تغییر درست است
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍داستان ضرب المثل شکم را پهنش کنی دشت است، جمعش کنی مشت است
روزی بود روزگاری بود.
روزگار اسکندر بود. کار لشگر کشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. امابر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرمانده ای به جنگش آمد. خاقان چین که فرمانده بزرگ مردم چین بود،دستور داد اسکندر ولشگریانش را با احترام به پایتخت چین ببرند. اسکندر و سربازانش خوشحال بودند که بدون جنگ وخونریزی چین را هم فتح کرده اند،اما نمی دانستند که در پشت پرده حکایت هایی است... وقتی اسکندر به پایتخت چین رسید،خاقان چین به استقبالش رفت واو را با عزت واحترام وارد قصر کرد.
شب خاقان چین مهمانی بزرگی راه انداخت وهمه ی بزرگان چین را به آن مهمانی دعوت کرد. از اسکندر و فرماندهان سپاه او هم خواست که در آن مهمانی شرکت کنند.مهمانان که آمدند وجمع شدند،بساط شام چیده شد.جلوی هرکدام از مهمانان ظرف سرپوشیده ای بودکه غذای خوشمزه ای در ان گذاشته بودند.وقت خوردن شام شد.همه ی مهمانان سرپوش های غذا را برداشتند و مشغول خوردن غذا شدند.اسکندر وفرماندهان او هم سرپوش های ظرف خود را برداشتند،اما در ظرف آنها غذا نبود تعجب کردند.
در ظرف غذای آنها به جای غذا،طلا وجواهرات گران قیمت گذاشته بودند.اسکندر با دیدن طلاها وجواهرات شگفت زده شد و روکرد به خاقان چین و با خنده گفت:متشکرم که به من و فرماندهانم احترام گذاشتید و این جواهرات گران بها را به ما هدیه دادید اما من انتظار داشتم که مثل بقیه برای ما هم شام بیاورند،دلیل این کارتان چیست؟
خاقان چین با آرامش جواب اسکندر را داد و گفت:من فکر می کردم که اسکندر وفرماندهانش به جای غذا طلا وجواهرات می خوردند،به همین دلیل برای شما چنین چیز هایی را به عنوان شام گذاشته ام. اسکندر کمی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که می زنی.تا حالا چه کسی به جای غذا طلا وجاهرات خورده است؟
خاقان چین گفت:اگر طلا وجواهرات نمی خورید،این همه کشور گشایی وجنگ وخونریزی برای چیست؟ اگر پادشاه یک کشور کوچک هم باشید،بهترین غذاها را می توانید بخورید. شکم را پهن کنی از دشت هم بزرگتر است وجمعش کنی اندازه ی یک مشت است.
از آن به بعد برای این که بگویند برای یک لقمه غذا نباید به درو دیوار زد و با قناعت هم میشود زندگی کرد،این مثل را به زبان می آورند.
✍شکم را پهنش کنی دشت است جمعش کنی مشت است
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#کودک_و_خداوند
👌داستانی بسیار زیبا و آرامشبخش
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
مـادر
صدا کنی❤️
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌼🍃#نیایش_صبحگاهی🌼🍃
🌺🧚♀️مهربانا !
قسم به روزها و شبهای نورانیت
نمیدانم چقدر زنده ام🌼🍃
نمیدانم چقدر فرصت دارم
نمیدانم چقدر توفیق استفاده از این
فرصتها را دارم ..🌼🍃
اما تو ای مهربان بنده نواز
یاریم کن تا قدر بدانم، یاریم کن تا بندگی کنم
یاریم کن مهربان بمانم و مهربان بمیرم..
🌼🍃
خدای مهربانم!
عاجزانه از تو درخواست میکنم این
دستهای خالی خود و دوستان و عزیزانم را
که به سوی آسمان رحمتت بلند شده تا
از شاخسار درخت سبز دعا سیب سرخ
استجابت بچینیم خالی برنگردانی ...
🌼🍃
“ آمین “🙏
دوستان خوبم🌼🍃
اولین آدینه اسفند تون پرازلبخند
خداکنه
امروزيه اتفاق خوب
ویه اتفاق شیرین🌼🍃
براتون بیافته
اون جوریکه شمع امیدش
ولذت شیرینش تا
همیشه تودلتون بمونه
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍#توقع_چیست؟
چیزی است که همه از تو دارند ولی تو نباید از کسی داشته باشی. اگر دنبال آرامش هستید از کسی توقعی نداشته باشید. حتی از پدر و مادرتان.
همهچیز را از همهکس انتظار داشته باشید. «تکرار میکنم»؛ همهچیز را از همهکس انتظار داشته باشید تا کمتر غافلگیر شوید.
هموطن عزیز! همشهری گرامی! همکار ارجمند! همکلاس بزرگوار!
من از شما هیچ توقعی ندارم. از پدر، مادر، همسر، فرزند، دوست، شاگرد و ... از هیچکس! اگر محبتی میکنید این بزرگواری شماست، اگر نه، گلهمند نیستم و حتما" برایش دلیل قانعکنندهای دارید.
لطفا" شما هم توقعی نداشته باشید. زندگیتان را بکنید، لذتش را ببرید اما سر هم منت نگذاریم و مدام گله و شکایت شخصی نکنیم. گله نکنیم، گله نکنیم...
هروقت به کسی گفتیم "من از تو توقع..." آن لحظه را مرور کنیم که چه دلیلی دارد از کسی توقع داشته باشیم؟
قانون، وجدان و پروردگار بین ما قضاوت خواهد کرد. دست برداریم از گلههای مداوم و کلافهکنندهای که آدم را حقیر میکند!
تمرین کنیم...
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#برگزیده_از_کتاب
بعضیها این قدر حلال و حرام به رخ ما نکشند،
چون که ما خوب میدانیم که خودشان این داراییها را با عرق جبین سرهم نکردهاند.
ما که میدانیم این داراییها از راه حلال یک جا جمع نمیشود.
چرا فقط نوبت به ما که میرسد دعوای حلال و حرام پیش میآید..؟
لابد مال حرام، وقتی که یک خوشه یک خوشه باشد حرام است،
اما وقتی که خرمن خرمن باشد
حرام حساب نمیشود...
📗 کلیدر
✍#محمود_دولت_آبادی
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_عجیب
✍#نقاشی_بچه_های_مدرسه
خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچهها، حالا هر کس باید آخرین صحنهای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچههای خوب.
نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشیها شد، بعضی از بچهها خانوادهشان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و… تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچهها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری تکان داد و چند دقیقه کلاس را ترک کرد.
دو ساعت بعد ماموران پلیس جنازه یکی از همدستان پدر دانش آموز را – که هفته قبل با هم یک جواهر فروشی را سرقت کرده بودند – از داخل باغچه خانه بیرون کشیدند و پدر کودک را هم بازداشت کردند!
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin