🔻از نداشتن هایت گله نکن، خداوند جبران میکند
🌴مردى از امام صادق (ع) روایت مىکند که فرمود: در زمان پیامبر اکرم (ص) مردى بود که (ذو النمره) نامیده مىشد. او از زشتترین مردم بود و به سبب همین زشتى او را (ذو النمره) مىنامیدند.
🌴 یک روز او خدمت پیامبر رسید و عرض کرد:
اى پیامبر خدا به من بگو خداى عزّ و جلّ بر من چه واجب کرده است؟
🌴پیامبر اکرم (ص) فرمودند: خداوند بر تو واجب کرده است هفده رکعت نماز در شبانه روز، و روزه ماه مبارک را در صورتى که زنده ماندى و آن را درک کردى، و حج را اگر استطاعت یافتى، و زکات را، و آن را براى او شرح داد.
🌴آن مرد گفت: سوگند بخدایى که تو را بحق به پیامبرى برانگیخت، براى پروردگار خود افزون بر آنچه براى من واجب گردانیده به جاى نخواهم آورد.
🌴پیامبر (ص) فرمود: چرا اى ذو النمره؟
🌴عرض کرد: زیرا که مرا چنین زشت آفریده است.
🌴در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم نازل شد و عرض کرد: اى پیامبر خدا! پروردگارت به تو دستور مىدهد که از سوى او به ذو النمره سلام برسانى و به او بگویى: پروردگارت مىفرماید: آیا خشنود نیستى که در روز رستاخیز تو را به زیبایى جبرئیل محشور کنم.
🌴پیامبر (ص) به او فرمود: اى ذو النمره! این جبرئیل است که به من دستور داده به تو سلام رسانم و به تو بگویم که پروردگار متعال فرموده است: آیا خشنود نیستى که در روز رستاخیز تو را به زیبایى جبرئیل محشور گردانم؟
🌴ذو النمره گفت: پروردگارا! من خشنود شدم و بعزّتت سوگند من نیز به اعمالم آن قدر بیفزایم تا خشنود گردى.
📚بهشت کافى, ترجمه روضه کافى، ص387
حکایت
@hkaitb
🔻مرغ دانا و میمون
حکایت میکنند که در زمانهای قدیم، تعدادی از بوزینگان در کوهی مسکن گزیده بودند و در آنجا امرار معاش میکردند تا اینکه زمستان آمد و آنها همگی روزها را سپری میکردند ولی شبهای آنجا بسیار سرد بود و آنها پناهی نداشتند تا از سرما در امان بمانند در نتیجه به دنبال روشنایی و یا نوری میگشتند، به امید اینکه آن روشنایی آتش باشد و خود را به آنجا برسانند و از سرما فرار کنند و در پناه آن گرم بمانند.
بوزینگان هر روشنایی را که میدیدند به طرف او میرفتند و آنجا میماندند تا گرم شوند، حتی اگر آن روشنایی نور چندانی هم نداشت و آنها را درست و حسابی گرم نمی کرد.
در یک شب آنها، کرم شب تابی را دیدند و به گمان این که آتش است و گرما بخش، هیزم آوردند و در آن میدمیدند و هیزم بر سرش میریختند تا آتش بگیرد و گرما بدهد و آنها را گرم کند، آنها همه هیزمها را بر سر کرم بیچاره ریختند و مدام آن را فوت میکردند ولی این کار بی فایده بود و هیچ ثمری نداشت...
در آن نزدیکیها و بر سر شاخه درختی مرغی آشیان داشت و به کارهای بوزینگان مینگریست، مرغ دانا دلش به حال آنها و کرم شب تاب بیچاره سوخت، پس نزدیکتر آمد و گفت: ای بوزینگان این روشنی که شما بر سرش هیزم میریزید، کرم شب تاب است و این کرم در شبها میدرخشد و علت آن هم این است که میتواند نور کم را منعکس کند و مانند شب چراغ میدرخشد، اما شما گمان کرده اید که آن آتش است در حالی که آن کرم، گرمایی ندارد و شما نیز وقت خود را تلف میکنید.
اما سخنان و نصایح مرغ دلسوز بر دل تاریک بوزینگان اثری نکرد. در همان هنگام مردی از آنجا میگذشت و وقتی که این حال را دید، رو به مرغ کرد و گفت: ای مرغ دلسوز و عزیز، سخن تو در دل تاریک اینها اثری ندارد، آنها را به حال خود رها کن که به تو آسیب و صدمه خواهند رسانید. چون نصیحت کردن اینها مانند این است که شمشیر را بر روی سنگ امتحان کنی و یا شکر را در زیر آب پنهان نمایی.
اما مرغ نصایح مرد را قبول نکرد، پس از درخت پایین پرید و پیش بوزینگان آمد و شروع کرد به پند و نصیحت آنها و توضیح و تشریح اینکه کرم شب تاب گرمایی ندارد و شما از سرما خواهید مرد، بالاخره بوزینگان عصبانی شدند و مرغ را گرفتند و سرش را کندند و پرهایش را نیز یکی یکی کندند و از کوه به پایین انداختند و دوباره به کار خودشان ادامه دادند تا اینکه تا صبح همگی از سرما مردند و جزای حماقت خود را دیدند.
#کلیله_دمنه
#حکایت
#مرغ
حکایت
@hkaitb
🍃🔸️🍃
❣#سلام_امام_زمانم❣
🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ...✋
🔸️سلام بر تو ای امید دل های غمدیده؛
سلام بر تو و بر روزی که حقّ مظلومان تاریخ را از ظالمان خواهی ستاند.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
🍃🔸️🍃
#امام_زمان (عج)
🔻پیر مرشد و شاگردش
🔸پیر مرشدی با سه شاگرد مکتباش در حجرهای زندگی میکردند. یکی از شاگردان روزها در گرمای ظهر به پشت بام میرفت و زیر آفتاب میخوابید و شب هنگام که میشد به داخل حجره آمده و در داخل استراحت میکرد.
🔹شاگردان دیگر بر کار او خرده میگرفتند و میگفتند: تو چرا معکوس عمل میکنی، و به جای آن که روز را در حجره بخوابی، پشت بام میخوابی و شب را که در پشت بام میشود خوابید تو در اتاق می خوابی؟!
🔸شاگرد گفت: شما را توان درک کارهای من نیست، من مشغول ریاضت نفس خود و اصلاح آن هستم. شاگردان شکایت آن شاگرد به استاد کردند و از استاد خواستند تا او را نصیحت کند. استاد گفت: صبر کنید.
🔹روزی استاد که از بیرون به داخل حجره آمد شاگرد را نیافت. دوستاناش گفتند: طبق معمول در پشت بام خوابیده است. استاد گفت: به پشت بام بروید و با دقت بنگرید تا مطمئن شوید خواباش برده است یا نه.
🔸شاگردان چون به پشت بام رفتند او را در خواب عمیق یافتند. منتظر شدند تا استاد، شاگرد را نصیحت کند ولی استاد سخنی از نصیحت او به میان نیاورد.
🔹در پاسخ شاگرداناش در علت سکوت خود گفت: کسی که در برابر آفتاب سوزان ظهر، در زیر نور آن میتواند بخوابد و خواباش میبرد، شک نکنید سخنان مرا نوری نباشد که قویتر از آن آفتاب، که او را بتواند از خواب غفلت و جهلاش بیدار کند.
#حکایت
#استاد
#شاگرد
حکایت
@hkaitb
🔻معاشرت پيامبر(ص)
يك بار پيامبر (صلى الله عليه وآله ) اموالى را كه به دست آمده بود بين مسلمانان عادلانه تقسيم كرد، مردى از انصار(كه مى خواست بيشتر به او بدهند) گفت : اين تقسيم موجب خوشنودى خدا نيست .
اين خبر به پيامبر (ص ) رسيد، آن حضرت به قدرى ناراحت شد، كه چهره اش سرخ گرديد فرمود: خداوند برادرم موسى بن عمران را رحمت كند، او از اين بيشتر مورد آزار قرار گرفت و صبر كرد.
پيامبر (ص ) به ياران فرمود: مبادا يكى از شما راجع به هيچ يك از اصحاب چيزى ناروا به من خبر دهد، زيرا شور و اشتياق آن دارم كه به قلبى صاف و دور از هر گونه آلايش و رنجش با شما زندگى كنم .
به اين ترتيب آن حضرت راه و رسم زندگى شيرين را به مسلمانان آموخت كه در پرتو ارتباط دلهاى صاف و نورانى با همديگر پديد مى آيد.
📚داستان های صاحبدلان،محمد محمدی اشتهاردی
حکایت
@hkaitb
🔻حکایت پیاده و سوار
✂️ روزی بود و روزگاری بود یک مرد بزّاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس های گوناگون میخرید و به ده های اطراف میبرد و می فروخت و به شهر برمیگشت.
✂️ یک روز این بزّازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته میرفت.
✂️مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: «آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم».
✂️ سوار جواب داد:«حق با تو است که کمک کردن به همنوع، کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بیانصافی است و خدا را خوش نمیآید»
✂️ مرد بزّاز گفت: «بله، حق با شماست» و دیگر حرفی نزد.
همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.
✂️ مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:«چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبَرد و دیگر دستم به او نرسد».
✂️ اتّفاقاً اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:«اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم».
✂️ سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت:«خیلی معذرت میخواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمیمیرد، به منزل میرسد و خستگی از تنش در میرود».
✂️ مرد بزّاز گفت:«از لطف شما متشکّرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم».
#مهدی_آذریزدی
#حکایت
#بزاز
حکایت
@hkaitb
#خاطرات_شهید
●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
حکایت
@hkaitb
💫💫عنايات غيبى و فراهم شدن وسيله براى خواندن زيارت عاشورا
♨️آقاى حاج ... مردى صالح كه من او را در نائين ملاقات كردم و اهل توسل بود و حالت خوبى داشت و هر وقت با او برخورد كرديم جلسه ما يكپارچه توسل و گريه مى شد و مى گفت : چرا شما آقايان اهل علم كمتر به زيارت عاشورا توجه مى كنيد؟! مى گفت : من هر روز صبح مقيّدم زيارت عاشورا را بخوانم . سالى در سفر مشهد از راه كناره مى رفتم ماشين براى نماز نگه داشت من مفاتيح همراه نداشتم ناراحت شدم كه امروز زيارت عاشورا از من ترك مى شود يك وقت نگاه كردم جلوى من پرده اى نمايان شد روى آن زيارت عاشورا نوشته شده بود خيلى خوشحال شدم و زيارت عاشورا را خواندم . موقع نقل اين واقعه گريه مى كرد و مى گفت چه بگويم .
📚زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 227
حکایت
@hkaitb
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆از رجب تا صفر
🌱عالم عامل، شیخ محمدباقر اصفهانی، در ماه رجب 1300 هـ. ق اعمال اعتکاف را انجام داد و پیوسته شوق عتبات عالیات را در سر داشت.
🌱روزی از او پرسیدند: «چرا اینقدر برای سفر مرگ تعجیل داری؟» فرمود: «در قبرستان تخت فولاد به اعتکاف مشغول بودم، بهطور غیرعادی برایم ظاهر شد که مرگم نزدیم است؛ میخواهم آنجا بمیرم تا زحمت بردن جنازه بر دیگران نباشد.»
🌱پس شبی حرکت کرد و شب عاشورای 1301 به کربلا رسید، بعد به نجف رفت و دستور داد کنار مقبرهی جدش شیخ جعفر، قبری حفر کردند، بعد به منزل پدربزرگش رفت و سپس در ماه صفر به رحمت ایزدی پیوست.
📚داستانهایی از زندگی علما، ص 79 -فوائد الرضویه، ص 409
غررالحکم، ج 2، ص 438
حکایت
@hkaitb
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆از رجب تا صفر
🌱عالم عامل، شیخ محمدباقر اصفهانی، در ماه رجب 1300 هـ. ق اعمال اعتکاف را انجام داد و پیوسته شوق عتبات عالیات را در سر داشت.
🌱روزی از او پرسیدند: «چرا اینقدر برای سفر مرگ تعجیل داری؟» فرمود: «در قبرستان تخت فولاد به اعتکاف مشغول بودم، بهطور غیرعادی برایم ظاهر شد که مرگم نزدیم است؛ میخواهم آنجا بمیرم تا زحمت بردن جنازه بر دیگران نباشد.»
🌱پس شبی حرکت کرد و شب عاشورای 1301 به کربلا رسید، بعد به نجف رفت و دستور داد کنار مقبرهی جدش شیخ جعفر، قبری حفر کردند، بعد به منزل پدربزرگش رفت و سپس در ماه صفر به رحمت ایزدی پیوست.
📚داستانهایی از زندگی علما، ص 79 -فوائد الرضویه، ص 409
غررالحکم، ج 2، ص 438
حکایت
@hkaitb
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔆بلاهای رنگارنگ
🌻در وادی محبّت، اوّلین قدمی که برداشته میشود، در بیابان فقر و بلا است. اگر قلب سلیم در محبّت میخواهی باید سینهای بلاکش داشته باشی. او میخواهد که تو را به خودش معتاد نماید؛ لذا بلاهای رنگارنگی بر سرت نازل میکند تا هیچ خیالی جز او نداشته باشی و تنها سراغ خانهی او را بگیری. هیچچیز هم مانند بلا، انسان را در مقابل معشوق ذلیل نمیکند.
🌻معشوقِ ما که مقام کبریایی دارد، کاسهی دوستانش را از بلا پر میکند تا از عشق زودگذر به مقام محبّت حقیقی صعود کنند و یقین داشته باشند که بلا برای جان، از عسل شیرینتر است.
📚رند عالم سوز، ص 164
🦋☀️امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرمود: «سه چیز از بزرگترین بلاهاست: نانخور بسیار، چیره شدن بدهی، ادامهی بیماری»
📚غررالحکم، ج 2، ص 170
حکایت
@hkaitb
🔻بخل
🏺🏺🏺🏺
🏺🏺🏺
🏺🏺
😉
بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گر داد.
کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم؟
بخیل گفت بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره 249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟
بخیل گفت بنویس: « و من لم یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن نخورد از من است.»
#لبخند
#بُخل
#حکایت
#آیه
حکایت
@hkaitb
✅ العبد محمدتقی بهجت:
🔹آنهایی که شهید شدند، آنهایی که شهید دادهاند، در راه خدا رفتهاند و در راه خدا بودهاند، و خدا میداند چه تاجی به سر اینها ـ بالفعل ـ گذاشته شده، ولو بعضیها نمیبینند مگر بعد از اینکه از این نشأت بروند.
☘️ بعضیها هم که اهل کمالند، شاید در همینجا ببینند که «فلان» بر سرش تاج است، «فلان» بر سرش تاج نیست!!
✨مقصود، شهادتِ نزدیکان انسان، خودش یک کرامتی از خداست.🍃
📚رحمت واسعه، مجموعه فرمایشات حضرت آیتاللّٰه بهجت پیرامون حضرت سیدالشهداء علیهالسلام و اصحاب و یاران آن حضرت، ویراست جدید(نسخه ٣)، ص٩١
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
💥💥💥انگشترسازى كه همسايه امام على النقى عليه السلام بود
🔆شخصى در سامراء به نام يونس نقّاش همسايه امام هادى عليه السلام بود و شغلش انگشتر ساز بود و پيوسته به حضور امام عليه السلام شرفياب مى شد و به آن حضرت خدمت مى كرد
🔆 روزى در حالى كه مىلرزيد به خدمت امام عليه السلام آمد و عرض كرد، يا سَيِّدى اُوصيِكَ بِاَهْلى خَيْراً )مولاى من وصيت مىكنم كه با خانوادهام به نيكى رفتار نمائيد،
امام عليه السلام فرمودند: مگر چه شده است ؟
عرض كرد عَزَمْتُ عَلَى الرَّحِيلِ ) آماده مرگ شده ام( امام عليه السلام با تبسّم فرمودند چرا يوسف؟
🔆عرض كرد: موسى كه از درباريان قدرتمند خليفه است نگين گران قيمتى به من داد تا بر روى آن نقشى در آورم و آن نگين در خوبى و گرانى نمىتوان براى آن قيمتى تعيين كرد، وقتى كه خواستم نقش مورد دلخواه را روى آن بكنم، ناگهان شكست و به دو نيم شد، و فردا هم روزى است كه بايد نگين را به او بدهم، او يا مرا مىكشد يا 1000 تازيانه به من مىزند ( كه آن هم نوعى مردن است نمى دانم چه كنم)
🔆 امام عليه السلام فرمودند: اِمْضِ اِلى مَنْزِلِكَ اِلى غَدٍ، فَما يَكُونُ اِلاَّ خَيْراً )برو منزل، تا فردا خيالت راحت باشد كه چيزى جز خير و خوبى پيش نمى آيد( فرداى آن روز، اول وقت يونس در حالى كه لرزه اندام او را فرا گرفته بود خدمت امام عليه السلام آمد و عرض كرد، فرستاده موسى آمده و انگشتر را مى خواهد
🔆امام عليه السلام فرمودند: (من كه گفتم نترس و) برو نزد او و چيزى جز خير و خوبى نمىبينى،
🔆 عرض كرد مولاى من، به او چه بگويم، امام عليه السلام با تبسّم فرمودند: برو نزد او و آنچه به تو مى گويد بشنو (و خيالت راحت باشد كه) چيزى جز خير نخواهى ديد، يونس رفت و لحظاتى بعد خندان برگشت و عرض كرد، مولاى من، چون نزد او رفتم او گفت، دختران كوچك من براى اين نگين با هم دعوا كردهاند، آيا ممكن است آن را دو نيم كنى تا دو نگين شود و تو را (به پاداش اين كار) ثروتمند و بى نياز كنم؟
🔆امام عليه السلام خدا را ستايش كرد و به يونس فرمود: به او چه گفتى، عرض كرد، گفتم مهلت بده فكر كنم چطور اين كار را انجام بدهم، امام عليه السلام فرمودند: خوب جواب دادى
📚کتاب احادیث الطلاب ص 982
حکایت
@hkaitb
#پندانه 🌹
✨﷽✨
✅جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !!
✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت:
من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم...
❤️امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست.
📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126
حکایت
@hkaitb
🔻سیاه گوش وشیر
از سياه گوش پرسيدند:چرا همواره با شير ملازمت مى كنى ؟
در پاسخ گفت: تا از باقيمانده شكارش بخورم و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم.
به او گفتند: اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت را بجا مى آورى ، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟
سيه گوش پاسخ داد: هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم!؟
حکایتهای #سعدی
#گلستان
@hkaitb
❣️ سلام امام زمانم❣️
🔹او حاضر و ما منتظران پنهانیم
هرچند که از غیبت خود میخوانیم
با این همه ای روشنی جاویدان
تا فجر فرج منتظرت می مانیم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔻ماجرای گاو بنی اسرائیل
یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست.
این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد.
حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت: گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند: آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟
حضرت موسی فرمود: به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم.
قوم موسی به او گفتند: از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟
حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد.
دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟ حضرت موسی فرمود: زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟
قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد.
در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد.
اگر خوب نگاه کنیم خواهیم دید که چگونه خداوند بر قوم بنی اسرائیل نعمت ارزانی داشته است.
📔آیات 67 تا 74 ،سوره بقره
#داستان_قرآنی
#آیه
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
🎥 دستگیری از مردم تنها چیزی که آنور دست من را گرفت...
🔸روایتی شنیدنی از یک تجربهگر مرگ موقت
#زندگی_پس_از_زندگی
@hkaitb
🦋خانم های باردار، به خاطر جنین شان محدودیت های زیادی دارند و نباید در یکسری فضاهای خاص بروند. مثلاً نباید در جاهایی که اشعه ایکس هست، یا دخانیات استعمال می شود، قرار بگیرند. در مورد غذا ها هم نباید هر چیزی بخورند. چون به محض دریافت مادر، جذب جنین می شوند.
پزشکان میگویند اگر خانم اضطراب داشته باشد، خصوصا در دوران شیردهی، برای جنینش ضرر دارد. فیلم سینمایی هم که مادر نگاه میکند، شخصیتها، قیافه ها، احساسات مختلفی که به مادر دست میدهد تمامش در شیر مادر میریزد و به بچه داده میشود و علاوه بر جسم، روح بچه هم شکل میگیرد.
❤️🌿واردات روحی و قلبی، در روح ما میریزد و بلافاصله آن را شکل میدهد. ارتباط ها، چه از طریق گوش و چشم و بینی و دهان و لمس، و چه از طریق خیال و وهم، به محض این که برقرار شود، جذب روح میشود.
بنابراین، همانطور که ما در مورد دوران بارداری حساس هستیم که یک خانم باید مراقبتهای لازم را داشته باشد و هر چیزی را جذب نکند، در مورد رحم دنیا هم باید مراقب باشیم. ما از یک جنینی که در رحم مادر است، حتی جنین یک روزه هم حساستر هستیم. پس خیلی باید مواظب خودمان باشیم که کودک درونمان سقط نشود.
#پای_درس
#استادمحمدشجاعی
@hkaitb
?💥سفارش علامه امينى به #زيارت_عاشورا
✨فرزند آيت اللّه علامه امينى آقاى دكتر محمد هادى امينى مى نويسد: پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم آيت اللّه العظمى علامه امينى نجفى پدر بزرگوارم مؤ لف كتاب الغدير يعنى سال 1394 هجرى قمرى شب جمعه اى قبل از اذان فجر وى را در خواب ديدم او را شاد و خرسند يافتم جلو رفته و پس از سلام و دست بوسى عرض كردم : پدر جان ! در آنجا چه عملى باعث سعادت و نجات شما گرديد؟ گفتند: چه مى گويى ؟ مجدّداً عرض كردم : آقا جان ! در آنجا كه اقامت داريد كدام عمل موجب نجات شما شد كتاب الغدير يا ساير تأ ليفات يا تأ سيس و بنياد كتابخانه اميرالمؤ منين عليه السلام ؟
🍃پاسخ دادند: نمى دانم چه مى گويى قدرى واضح تر و روشن تر بگو. گفتم : آقا جان ! شما اكنون از ميان ما رخت بر بسته ايد و به جهان ديگر منتقل شده ايد در آنجا كه هستيد كدامين عمل باعث نجات شما گرديد از ميان صدها خدمات و كارهاى بزرگ علمى و دينى و مذهبى ؟
✨مرحوم علامه امينى درنگ و تأ ملى نمودند سپس فرمودند: فقط زيارت ابا عبداللّه الحسين عليه السلام .
عرض كردم شما مى دانيد اكنون روابط بين ايران و عراق تيره و تار است و راه كربلا بسته ، چه كنم ؟
✨فرمود: در مجالس و محافلى كه جهت عزادارى امام حسين عليه السلام بر پا مى شود شركت كن ثواب زيارت امام حسين عليه السلام را به تو مى دهند.
🍃سپس فرمودند: پسر جان ! در گذشته بارها تو را ياد آور ساختم و اكنون به تو توصيه مى كنم كه زيارت عاشورا را هيچ وقت و به هيچ عنوان ترك و فراموش مكن مرتباً زيارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظيفه بدان ؛ اين زيارت داراى آثار و بركات و فوايد بسيارى است كه موجب نجات و سعادت در دنيا و آخرت تو مى باشد و اميد دعا دارم فرزندم .
✨فرزند مرحوم آيت اللّه امينى مى نويسد: علامه امينى با كثرت مشاغل و تأ ليف و مطالعه و تنظيم و رسيدگى به ساختمان كتابخانه اميرالمؤ منين عليه السلام در نجف اشرف مواظبت كامل به خواندن زيارات عاشورا داشته و سفارش به زيارت عاشورا مى نمودند و بدين جهت من خودم نيز حدود 30 سال است مداوم به زيارت عاشورا مى باشم .
📚حكاياتى از عنايات حسينى ، منصور حسين زاده كرمانى : ص 52. زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : 227
@hkaitb
🔻همان کس
📍كافرى، غلامى مسلمان داشت. غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمىكرد.
📍روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم.
📍در راه به مسجدى رسيدند، غلام گفت:اى خواجه!اجازت مىفرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم.
📍خواجه گفت: برو ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همين جا مىايستم و تو را انتظار مىكشم.
📍نماز در مسجد پايان يافت و امام جماعت و همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند. اما خواجه هر چه مىگشت، غلام خود را در ميان آنها نمىيافت. مدتى صبر كرد؛ پس بانگ زد كه اى غلام بيرون آى.
📍گفت: نمىگذارند كه بيرون آيم. چون كار از حد گذشت خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه غلامش را گرفته و نمىگذارد كه بيرون آيد، در مسجد، جز كفشى و سايه يك كس چيزى نديد .
از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمىگذارد تو بيرون آيى . غلام گفت:همان كس كه تو را نمىگذارد كه به داخل آيى.
📚 حکایت پارسایان، رضا بابایی
#حکایت
#پند
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆استشمام بوها
🌾محی الدّین عربی میگوید: جماعتی از کسانی که علوم را از بوها و با قدرت پویایی ادراک میکنند، دیدهام. آنها را در مکّه، بیت المقدّس و اشبیلیه دیدهام.
🌾مصاحب من ابوالبدر گفت: «ابن قائد که برای خود در طریقت حظ و بهرهای میدید، نزد عبدالقادر جلیلی آمد، عبدالقادر سه بار او را بویید؛ سپس به او گفت: من تو را نمیشناسم.»
📚آیینه سالکان، ص 160 فتوحات مکیه، ج 2، ص 392
✨🍃امام کاظم علیه السلام فرمود: «خدای تعالی در روز جمعه هزار بوی خوش از رحمت خود دارد که به هر کس بخواهد از آن میبخشد.»
@hkaitb