💧بەکانال سخنان ناب بـپیـوندید👇
@kamyabhaaa✍
بی نهایت زیباست! پیشنهاد شدید خوندن
رفته بودم میوه فروشى ...
آقای مُسنی که از دستهای پینه بستهاش به نظر میآمد کارگر است یک کیسه پر از زردآلوی درشت و مرغوب روی ترازو گذاشته بود!
فروشنده گفت: 27500 تومن
پیرمرد که به نظر میرسید شوکه شده پرسید: مگه چند کیلو هست؟!!؟ فروشنده گفت: یه کم از دو کیلو بیشتر، پیرمرد با دهانی که از تعجب باز مانده بود ، گفت: مگه کیلو چنده؟!؟ و فروشنده گفت : 12500 تومن!!
بیچاره پیرمرد با خجالت گفت: من فکر کردم کیلویی 1250 تومن هست! نه آقا، ببخشید، نمیخوام...
و کیسه رو همانجا گذاشت و رفت . فروشنده با پوزخند به شاگردش گفت : بیا این زردآلوی 1250 تومنی رو بریز سر جاش! و شلیک قهقهه ی هر دو به آسمان رفت!
برگشت و با قیافه ای حق به جانب به من گفت: عجب دیوونه هایی پیدا میشن ...
جواب دادم: به گمانم دیوونه نبود احتمالا سالهاست میوه ی نوبرانهی تابستون نخریده و نمیدونه قیمت این میوهها حدودا چقدره...
شاید هم فکر کرده شما حراج کردید و اون خیلی خوش شانس بوده که میتونه یک بار از این میوه ها برای خانوادهش ببره....
چیزهایی که لازم داشتم خریدم و از میوه فروشی بیرون اومدم ... دلم به درد اومده بود
افکار مختلفی ناگهان به ذهنم هجوم آوردند و من مانده بودم به کدام یکی فکر کنم.
به یاد هرم "آبراهام مازلو" افتادم که چطور عزت و کرامت انسان ها در گرو نیازهای اولیه و مادی آن ها قرار دارد.
از هر کس میپرسی چرا روزه میگیری همان جواب نخ نمای همیشگی را میدهد ، برای همدردی با ضعفا و گرسنگان !
کدام مستمند ، کدام کودک خیابانی ، کدام زن بی پناه صبح بیدار میشود ، پای سفرهای هفتاد رنگ مینشیند و تا خرخره میخورد و بعد تا غروب در خنکای کولر میخوابد و هنگام افطار باز بساط غذای رنگارنگ پهن میکند؟؟؟
گرسنگی کشیدن من و تو کدام گرسنه را سیر میکند؟!!
دروغ نگفتن و فرو نبردن دود، گرد و خاک غلیظ به حلق ، کدام بچه یتیم را لباس میپوشاند؟؟
كاش امسال ماه رمضان مردم كشورم به جاى مومن تر شدن "مهربان تر" شوند ، و بيشتر به نيازمندان کمک كنند ، كاش مردم كشورم بدانند ،
دستانی که کمک میکنند
پاک ترند از لبهایی که دعا میکنند 👌🏻
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_بسیار_آموزنده
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم
بچه ای با مادرش همسفر ما بود و بسیار شلوغ میکرد
خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید..
آن بچه قبول کرد و آرام شد ...
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم
ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای
به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی !!!
با کمال تعجب بازداشت شدم !!
در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی ...
آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه !!!
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد !!!
آنها_گدای_یک_بسته_شکلات_نبودند ...
آنها نگران بدآموزي بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند !!!
نقل از کتاب: چرا عقب مانده ایم ؟
نوشته دکتر "علی محمد ایزدی"
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
.
برای کسی که میفهمد هیچ توضیحی لازم نیست
و برای کسی که نمیفهمد
هر توضیحی اضافه است...
آنان که میفهمند عذاب میکشند
و آنان که نمیفهمند عذاب میدهند..!
مهم نیست که چه مدرکی دارید
مهم این است که چه درکی دارید،
مغز کوچک و دهان بزرگ
میل ترکیبی بالایی دارند،
کلماتی که از دهان شما بیرون می آید
ویترین فروشگاه شعور شماست...!
پس وای بر جـماعتـی که لب را بی تامل وا کنند
چرا که کم داشتن و زیاد گفتن
مثل نداشتن و زیاد خرج کردن است.!
پس نگذارید زبان شما از افکارتان جلو بزند...
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
💫از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست؟
گفت :
درد دندان،
و داشتن همسر بد.
پیری این مطلب را شنید و گفت:
دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد؛
🔹بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است!
نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد...
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
💫ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻣﺎﺳﺎﮊ ﻓﯿﻠﯿﭙﯿﻨﯽ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷه 😃😃
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻣﯿﻮﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺩﻫﻦ
ﺁﻗﺎﺷﻮﻥ ﺑﮕﻪ : ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﺘﻮن ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻡ😃😃
.
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺻﺪﺍ ﺧﺮﻭ ﭘﻒ ﺁﻗﺎﺷﻮﻧﻮ ﺷﻨﯿﺪ
ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻭ ﺑﮕﻪ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺳﺎﯾﻪ ﺁﻗﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻣﻮﻧﻪ😌😌
.
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭ ﺭﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﮑﺮ ﻭﺍﺳﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺧﻮﻧﻪ😊😊😊😊
.
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺳﯽ ﺍﻡ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ
ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﯾﺒﺎﺭ ﻭﺍﺳﺶ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ😃😃
.
زن باس جوراب آقاشو به موهاش ببنده
تا همیشه بوی آقاش همراش باشه😃😃
.
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﭼﺎﺩﺭ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺑﺒﻨﺪﻩ ﺩﻭﺭ ﮐﻤﺮﺵ
ﮐﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺟﺎﺭﻭﺩﺳﺘﯽ ﺟﺎﺭﻭ ﺑﺰﻧﻪ
.
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﺷﻮﻫﺮﺷﻮ ﺁﻗﺎﻣﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻧﻪ ﻧﻪ ﺟﻮﺟﻮ ﻭ ﻣﻮﺟﻮ
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻮﺳﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺑﭙﺮﻩ ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﺁﻗﺎﺷﻮﻥ ﻭ ﻫﯽ ﻣﺎﭼﺶ ﮐﻨﻪ
ﺁﻗﺎﺷﻮﻧﻢ ﺑﮕﻪ ﻧﺘﺮﺱ ﺿﯿﻔﻪ
.
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﻣﺎﻫﯽ ﯾﻪ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﺒﺎﻓﻪ😄
.
ﺯﻥ ﺑﺎﺱ ﺗﺮﺷﯽ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﺭﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﭘنير. نون هم بپزه 😜😜
.
واما مرد😎
و مرد باس همچین زنی رو تو خواب ببینه 😂
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
دو شکارچی دستهای مرغابی وحشی در حال پرواز را دیدند. یکی از آنان تیری در تفنگ خود گذاشت و گفت: «اگر یک مرغابی بزنم، غذای خوبی میپزم و با هم میخوریم.»
شکارچی دیگر پرسید: «نکند از من انتظار داری مرغابی وحشی پخته بخورم؟ مرغابی وحشی باید روی آتش سرخ شود، در غیر این صورت لذیذ نخواهد شد!»
دو شکارچی مدتی با هم جر و بحث کردند که بهتر است مرغابی را بپزند یا کباب کنند. سرانجام به توافق رسیدند که نیمی از آن را بپزند و نیم دیگر مرغابی را کباب کنند.
اما در این بین مرغابیان وحشی منتظر پایان مشاجره آن دو نشدند و به پرواز خود ادامه داده بودند.
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
هدایت شده از از
در زمان های قدیم یک #دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود❗️
#پدر_دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند‼️
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️
ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کپی_حرام_است❤️👉
📚#داستانی_بسیار_آموزنده
👌حتما بخوانید👇👇👇
⭕️دزدانه داخل شد ...امیرانه خارج شد !
🍀حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش به چه کسی بدهد مناسب او باشد ..
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...
از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ...
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا درجا توبه کند واینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد ...
سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....
ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ،
و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .
و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت :
✔️خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم !
اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این
دنیا نباش و اشکهایت را با دستان
خود پاک کن (همه رهگذرند)
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی
هست که بتواند به راحتی قلبی
را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند
بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست
دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی
یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به
برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد
(خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن)
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون پر انرژی
روز تازه،فکر تازه
الهےروزتون پرازرحمت
دلتون پرازمحبت
سرنوشتتون تابناک
لحظه هاتون طلایے
وعاقبتتون بخیر
روزتون پر از موفقیت
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
💫روزی ملا با سطلش مشغول بیرون آوردن آب از چاه بود که سطل او به درون چاه افتاد.
ملا در کنار چاه نشست. شخصی که از آنجا عبور می کرد از او پرسید: ملا چرا اینجا نشسته ای؟!
ملا گفت: سطلم درون چاه افتاده نشسته ام تا از چاه بیرون بیاید!
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
💫روزی بهلول را گفتند:
شخصی که دزدی کرده بود را گرفته اند، به نظرت باید چکارش کنند؟
بهلول گفت: باید دست حاکم آن شهر را قطع کرد…
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟؟ مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
بهلول در جواب گفت: گناهکار اصلی حاکم شهر است که مردمش باید برای امرار معاش دزدی کنند!!
از امیر کبیر پرسیدند : در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزد پاک کردی؟
گفت: من خودم دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند.
اونم از این که من نمی گذاشتم اون دزدی کنه، نمی گذاشت معاونش دزدی کنه و ….
تا آخر همین طور…
اگه من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردن و کشور می شد دزدخونه،
همه هم دنبال دزد میگشتیم
و چون همه مون دزد بودیم هیچ دزدی هم محکوم نمی کردیم مردم هم گیج و ویج می شدند،،
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نگاهی به تاریخی ترین کاریکاتور ایران که حدود 116 سال پیش ، در روزنامه ادب چاپ شد....
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍#تلنگر
دنیا دار مکافات است
وقتي پرنده اي زنده است..
مورچه ها را مي خورد!
وقتي ميميرد
مورچه ها او را مي خورند!
زمانه و شرايط در هر موقعي ميتواند تغيير کند..
در زندگي هيچ کسي را تحقير يا آزار نکنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد..
اما يادتان باشد.
زمان از شما قدرتمندتر است
يک درخت ميليونها چوب کبريت را ميسازد..
اما وقتي زمانش برسد..
فقط يک چوب کبريت براي سوزاندن ميليونها درخت کافيست..
پس خوب باشيد و خوبي کنيد
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📬 امروز با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم؛
اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم
من و این غریبه خداحافظی کردیم
و به راهمان ادامه دادیم
کمی بعد از آنروز، در حال پختن شام بودم
فرزندم خیلی آرام کنارم ایستاد
همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش
با اخم گفتم:
"اه! از سر راه برو کنار – چرا تو دست و پامی"
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم
صدای درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی
اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی ...
در خانه با آنهایی که دوستشان داری چطور رفتار می کنی؟!
آیا میدانستید که اگر فردا بمیرید
شرکتی که در آن کار میکنید
به آسانی درظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید
تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار میکنیم و نه خانواده مان ...
چه سرمایه گذاری ناعادلانه ای
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_ملانصرالدین_و_لباس_مهمانی
روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا خانه رفت و لباسهای نو را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نو خود تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حكایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین تبری داشت که بسیار برایش با ارزش بود و هر شب آن را در تنور پنهان می کرد و در تنور را هم می بست. عیالش گفت: ملا تبر را چرا در تنور می گذاری؟ ملا جواب داد: از دست گربه قایم می کنم.
زن گفت: گربه تبر را می خواهد چه کند؟ ملانصرالدین گفت: عجب زن احمقی هستی! گربه تکه گوشتی را که قیمتی ندارد می برد، اما تبری را که ده دینار خریده ام رها خواهد کرد؟😁
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#سخن_بزرگان
اگر شما در اسراییل بدنیا می آمدید به احتمال زیاد یهودی میشدید ،
اگر در عربستان بدنیا می آمدید قطعا مسلمان میشدید،
اگر در اروپا بدنیا می آمدید احتمال زیاد مسیحی و اگر در ژاپن بدنیا می آمدید شینتو میشدید،
"دین" پدیده ایست که؛ "جغرافیا" برای شما تعیین میکند.
پس "تعصب بيجا "برای چیست؟؟؟
آنچه مهم است" اخلاق و انسانیت" است که به جغرافیای زمان ومکان محدود نیست!
آدم هایی که "روح بزرگی" دارند،
"شعور بیشتری دارند و قلب مهربانتری" !
✍#چارلی_چاپلین
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_آموزنده
#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.
#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
📒حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_کوتاه
ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ!
ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ...
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ،
اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ...
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛
ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ...
📚مطالب و داستانهای خاص انگیزشی در کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زم زمه کرد
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری .
این سوزن منبع درآمد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از آن دردی برایت امد ان را دور می اندازی!
درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا
وسیله ای رنجشی آمد بیاد اوریم
خوبی های که از جانب آن شخص
یا فوایدی که از آن حیوان وسیله
یا درخت در طول ایام به ما رسیده ,
آن وقت تحمل ان رنجش اسان تر می شود ...
📒حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
روزی در جايی میخواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم.
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #راز_همسرداری_ملانصرالدین
از ملانصرالدین پرسیدند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟ گفت: ما با هم در روز عروسيمان عهدی بستیم، اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام کاری به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد خانه نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد. و اینک، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم!!!
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_گرگ_و_نعل_طلا
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.»
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را میبیند. گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد: «اگر میتوانستم راه بروم، دست و پایی میکردم و کوششی به کار میبردم و شاید زورم به گرگ میرسید. ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار میکند برای هر گرفتاری چارهای پیدا میشود.»
نقشه ای کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمیتوانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت: «ای سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمیتوانم از جایم تکان بخورم. این را میگویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمیآید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسید: «خواهش؟ چه خواهشی؟»
خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است. البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است. میبینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضیام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشدهام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بیجهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد میلرزد و زورکی خودم را نگاهداشتهام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا میروم. در عوض من هم یک خوبی به تو میکنم و چیزی را که نمیدانی و خبر نداری به تو میدهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت: «خواهشت را قبول میکنم ولی آن چیزی که میگویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.»
خر گفت: «صحیح است، من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، توبرهام را با ابریشم میبافت و پالان مرا از مخمل و حریر میدوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من میداد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا میخوری و میبینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعلهای دست و پای مرا هم از طلای خالص میساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پروردهای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی میتوانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار میشوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»
خر گفت: «عجب که ندارد، ولی میبینی که هر دیوانهای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد. کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin