💢پادشاه عاقل
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.🌺
حکایت
@hkaitb
💢غلام ترسو
پادشاهی با یک غلام به یک کشتی سوار شدند تا با کشتی به جایی مسافرت کنند. همین که کشتی به دریا رفت، غلام، چون اولین بار بود که دریا را میدید، شروع به بیتابی و گریه و زاری کرد. هرچه با او به مهربانی صحبت میکردند، آرام نمیگرفت. تا حدی که پادشاه از دست او کلافه و خسته شده بود.
یک نفر دانا در کشتی بود و به پادشاه گفت: اگر اجازه بدهی، من میتوانم این غلام را ساکت کنم.
پادشاه گفت: اگر این کار را بکنی، لطف بزرگی در حق من کردهای.
فرد دانا به خدمه کشتی گفت که غلام را توی دریا بیندازند. وقتی غرق شد و چند بار توی آب بالا و پایین رفت، او را بیرون آوردند.
غلام از آن به بعد گوشهای نشست و ناآرامی نکرد.
از آن دانا پرسیدند: دلیل این کار چه بود؟
فرد دانا گفت: تا وقتی که مصیبت را ندیده بود، قدر سلامتی و امنیت کشتی را نمیدانست. قدر آرامش کشتی را کسی میداند که به مصیبت غرق شدن توی دریا گرفتار شده باشد.🌺
حکایت
@hkaitb
🗯🔺🗯🔺🗯🔺🗯🔺🗯
#داستان_آموزنده
🔆خنثى شدن نقشه نيرنگبازان
🥀دو نفر مرد (زيد و خالد)، نقشه مرموزى پيش خود كشيدند كه با نيرنگ مال زنى را از چنگش بيرون آورند، نقشه اين بود: با هم مالى را نزد آن زن آوردند و گفتند: اين مال نزد شما به عنوان امانت باشد، هر گاه هر دو نفر ما با هم آمديم ، اين مال امانت را به ما مى دهى و اگر تنها آمديم ، اين مال را به هيچكدام از ما نمى دهى ، زن نيز پيشنهاد آن دو مرد را پذيرفت .
پس از چند روزى زيد تنها آمد و، به زن گفت : آن مال را بده ، زن گفت : نمى دهم مگر اينكه خالد نيز حاضر باشد. زيد اصرار كرد، زن نيز بطور قاطع گفت نمى دهم .
🥀زيد گفت : شرط ما از اين رو بود كه هر دو زنده باشيم ، ولى خالد از دنيا رفت ، بنابراين امانت را بده ، سرانجام زن گول خورد و امانت را به زيد داد، زيد خوشحال شد و امانت را گرفت و رفت .
🍂بعد از چند روز خالد نزد زن آمد و گفت : امانت را بده ، زن جريان را به خالد گفت ، خالد سخن زن را نپذيرفت و گفت اگر فرضا مال امانت را به زيد داده باشى ، نيز ضامن هستى ، زيرا بنا بود كه وقتى هر دو با هم آمديم مال امانت را بدهى ، حال كه چنين كردى ، ضامن هستى ، عوض آن را به من بده پس از بگو مگوى زياد، زن را نزد عمر بن خطاب آورد و جريان را به عمر گفت ، تا او قضاوت كند،
🥀عمر به زن گفت : على (ع ) را در ميان ما حاكم قرار بده تا او داورى كند.
🥀عمر پيشنهاد زن را پذيرفت ، و داورى را به على (ع ) سپرد، على (ع ) به خالد فرمود: امانت شمانزد من است ، ولى تو با رفيقت شرط كردى با هم بيائيد و امانت را بگيريد، برو رفيقت راپيدا كن و با هم بيائيد تا امانت را به شما بدهم .
🍂خالد بناچار، رفت و ديگر نيامد، سپس على (ع ) فرمود: اين دو مرد، با هم اين نقشه را طرح كرده بودند كه اموال اين زن را ببرند.
به اين ترتيب با قضاوت آگاهانه على (ع ) آن زن بينوا از دسيسه دغلبازان نجات يافت .
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
#داستان_آموزنده
🔆تواضع در برابر شيخ ژوليده
❄️مرحوم آيت الله سيد حسين كوه كمرى (رضوان الله عليه ) از شاگردان صاحب جواهر، مجتهدى مشهور و معروف بود، و در نجف اشرف حوزه درسى معتبر داشت ، هر روز طبق معمول در ساعت معين به يكى از مسجدهاى نجف مى آمد و تدريس مى كرد، آنهم تدريس درس خارج فقه و اصول كه زمينه و مقدمه مرجعيت است .
❄️يك روز او از جائى (مثلا از ديدن كسى ) بر مى گشت و آن روز نيم ساعت زودتر به محل تدريس آمد، هنوز كسى از شاگردانش نيامده بودند، ديد در گوشه مسجد، شيخ ژوليده اى كه آثار فقر از او ديده مى شد، مشغول تدريس است و چند نفر بدور او حلقه زده اند.
❄️مرحوم سيد حسين خود را به او نزديك كرده و سخنان او را گوش كرد، با كمال تعجب حس كرد كه اين شيخ ژوليده ، بسيار محققانه درس مى گويد.
❄️روز بعد عمدا زودتر آمد و به سخنان شيخ گوش داد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده گشت .
❄️اين عمل چند روز تكرار گرديد و براى سيد حسين ، يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضلتر است ، و او از درس اين شيخ استفاده مى كند، و اگر شاگردان خودش نيز به جاى خود در درس اين شيخ شركت كنند بهتر است و بيشتر بهره مى برند، اينجا بود كه خود را ميان دو راهى ديد، دو راهى كبر و تواضع ، ايمان و كفر، سرانجام بر كبر و كفر پيروز شد، فردا كه شاگردان اجتماع كردند، به آنها گفت : اى دوستان ، امروز مى خواهم تازه اى به شما بگويم ، اين شيخ كه در آن كنار با چند شاگرد نشسته ، براى تدريس از من شايسته تر است ، و خود من هم از او استفاده مى كنم ، همه با هم به درس او مى رويم ، از آن روز همه در جلسه درس آن شيخ ژوليده كه لباس ساده اى پوشيده بود و منش فقيرانه داشت ، شركت نمودند، و از آن پس شاگرد او شدند،
آيا مى دانيد آن شيخ چه كسى بود؟ او مرحوم شيخ مرتضى انصارى صاحب كتاب رسائل و مكاسب ، بود كه بعدها مرجع تقليد و از استوانه هاى تاريخ علماى اسلام گرديد.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
💢سگ قاسم خان
سگی داشت در چمن علف میخورد.
سگ دیگری از ڪنار چمن گذشت.
چون این منظره را دید تعجب ڪرد و
ایستاد , آخر هرگز ندیده بود ڪه سگ علف بخورد ! ایستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو ڪی هستی؟ چرا علف میخوری؟!
سگی ڪه علف می خورد نگاهش ڪرد و باد در گلو انداخت و گفت:
من؟ من سگ قاسم خان هستم !
سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی ! تو ڪه علف میخوری ؛ دیگه چرا سگ قاسم خان ؟
اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛
حالا ڪه علف میخوری سگ خودت باش ... !
حکایت
@hkaitb
💢مردم بی ارزش
داستان اعدام محمد کریم مبارز مصری توسط ناپلئون بناپارت:
بعداز مقاومت محمدکریم مبارز مصری،درمقابل فرانسویها و شکست او، قرار بر اعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه میکرد، من به تو فرصتی میدهم تا ده هزار سکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی...
محمدکریم گفت: من الان این پول را ندارم اما صدهزار سکه از تاجران میخواهم، میروم تهیه میکنم و باز میگردم...
محمدکریم به مدت چند روز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت آزادی او نشد و حتی بعضی طلبکارانه میگفتند که با جنگهایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون برگشت !!
ناپلئون به او گفت:
چاره ای جز اعدام تو ندارم، نه به خاطر کشتن سربازهایم، بلکه به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود میدانند...
حکایت
@hkaitb
💢بهای بوی غذا؟؟
یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و میخورد
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه ی جا عاجز بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت
از بهلول درخواست قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند🌺
حکایت
@hkaitb
💢زن باهوش
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان ازمردوزن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.» مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد.
زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند.زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.» این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» زن جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند.
من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» مرداز تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد
حکایت
@hkaitb
💢وکیل خسیس
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند
و تا کنون حتی یک سنت هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید
ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید ، نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت
و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه : ” با کمی شرمندگی ” نه ، نمیدانستم خیلی تسلیت میگویم
وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند
و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه : نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی
وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است
و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل : خوب ! حالا وقتی من به این ها یک سنت کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم ؟؟
حکایت
@hkaitb
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
#داستان_آموزنده
🔆شيعه حقيقى
🍃شخصى به امام سجاد (ع ) عرض كرد: من از شيعيان شما هستم .
🍃امام فرمود: از خدا بترس ، و ادعاى چيزى مكن كه خداوند به تو بگويد:
🍃دروغ مى گوئى و در ادعاى خود، راه انحراف را مى پيمائى .
🍃ان شيعتنا من سلمت قلوبهم من كل غش ودغل : بى گمان شيعيان ما كسانى هستند كه دلشان از هر نيرنگ و دسيسه ، پاك و سالم است ، بلكه بگو ما از مواليان و دوستان شما هستيم .
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق داری گلم؟!🙊🫀
بزنرواولاسمعشقتببینچیمیشه🤤👇🏻
🧡𝐄🧡 🧡𝐖🧡 🧡𝐊🧡
🧡𝐑🧡 🧡𝐓🧡 🧡𝐘🧡
🧡𝐔🧡 🧡𝐈🧡 🧡𝐎🧡
🧡𝐏🧡 🧡𝐀🧡 🧡𝐒🧡
🧡𝐃🧡 🧡𝐅🧡 🧡𝐆🧡
🧡𝐇🧡 🧡𝐉🧡 🧡𝐊🧡
🧡𝐋🧡 🧡𝐙🧡 🧡𝐌🧡
🧡𝐂🧡 🧡𝐕🧡 🧡𝐍🧡
زیر 18سال نیاد خطریههه😱😡☝🏼
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
نمیترسی!؟ 👈 🎃🎃🎃🎃🎃🎃🎃
بزن رو (🎃) ببین کجا میبرتت ☠👀😈
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
⠼⣏⠛⣦⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
⣀⡠⢤⣾⠀⢾⢤⣀⣀⡀⠀⠀⠀⠀
⣠⠖⠛⢓⣿⠭⠋⣹⠟⠛⠻⣍⠉⠻⣦⠀⠀
⢠⡾⠁ ⡰⠋ ⣀⠀⡇ ⡀⠈⠆⠈⢷⡀
⡀⡟ ⢰⠁⢠⣾⣧ ⠄ ⣽⣷⡀ ⡆⠈⢷
⢸⠁ ⡆ ⣿⠁⢹⡆⡄⢠⡏⠉⣷ ⠁ ⢸
⢸⢀⣀⢀ ⡰⠉⢄ ⣀⣀ ⢸
⢸⡀⠈⢆⠁⠢⡀ ⠓⠒⠒⠂ ⢀⠤⠊⡔⠁ ⡸
⢷⡀ ⠈⢂⠠⢃⡰⠆⠉⠹⠥⠤⡜ ⣰⠃
⠈⢿⣦⣸⡄⠑⠠⠤⠸⠉⠡⠤⠔⠊⠀⣠⡾⠃⠀
⠈⠛⠿⣦⣄⣠⣄⣀⣠⢶⣤⠴⠞⠋⠀⠀⠀
⠉⠉⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
#ترسـو نـیــاد😡⛔️⛔️👆