eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
💢خر زرنگ،گرگ گول خورده يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود . خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلتيد . بعد از اين که روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد ، معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود . روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان رها کرد و رفت . خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که « يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام ، مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند ». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يکباره متوچجّه شد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند . خر فکر کرد « اگر مي توانستم راه بروم ، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ، ولي حالا هم نبايد نا اميد باشم و تسليم گرگ شوم . پاي شکسته مهم نيست . تا وقتي مغز کار مي کند ، براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود ». نقشه اي را کشيد ، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد ، امّا نمي توانست قدم از قدم بردارد . همين که گرگ به او نزديک شد ، خر گفت : « اي سالار درندگان ، سلام » . گرگ از رفتار خر تعجّب کرد و گفت : « سلام ، چرا اين جا خوابيده بودي ؟ » خر گفت : «ن خوابيده بودم بلکه افتاده بودم ، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم . اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد ، نه فرار ، نه دعوا ، درست و حسابي در اختيار تو هستم ، ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم » . گرگ پرسيد : « چه خواهشي ؟ » خر گفت : « ببين اي گرگ عزيز ، درست است که من خرم ، ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است ، همان طور که جان آدم براي خودش شيرين است ، البتّه مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است ، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست . من هم راضي ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من به جا هست و بي حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکني و بي خود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري ، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم . در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري . » گرگ گفت : « خواهشت را قبول مي کنم ، ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند، نه با حرف». خر گفت : « صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم . خوب گوش کن ، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آن قدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم ، براي من بهترين زندگي را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد ، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي کاه و جو ، هميشه پسته و بادام به من مي داد . گوشت من هم خيلي شيرين است . حالا مي خوري و مي بيني . آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود ، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي ، مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بکني و با آن صد تا خر بخري . بيا نگاه کن ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم ! » همان طور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند ، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . امّا همين که به پاهاي خر نزديک شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست . گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت : « عجب خري هستي ! » خر گفت : « عجب که ندارد ، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است . تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني ! » گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آن جا فرار کرد . در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ ، از او پرسيد : « اي سرور عزيز ، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچي تيرانداز کجا بود ؟ » گرگ گفت : « شکارچي تيرانداز نبود ، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم . » روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردي ؟ » گرگ گفت : « هيچي ، آمدم شغلم را تغيير بدهم اين طور شد ، کار من سلاخي و قصابي بود ، زرگري و آهنگري بلد نبودم ، ولي امروز رفتم نعلبندي کنم !🌺 حکایت @hkaitb
💢هسته زرد آلو فردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود، زردآلو هر کیلو 2 دینار ، هسته زردآلو هرکیلو 4 دینار یکی پرسید چرا هسته اش ازخود زردالو گرونتره؟؟؟ فروشنده گفت: چون عقل آدم رو زیاد میکنه. مرد کمی فکر کردُ گفت، یه کیلو هسته بده. خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت: چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت فروشنده گفت: بــــــله گفتم که عقل آدم رو زیاد میکنه !!! چه زود هم اثر کرد🌺 حکایت @hkaitb
💢تصور عقاب بودن عقابی بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده و ربود. کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید. خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید ولیکن پنجه‌اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست. شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد. چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟ راعی گفت این پرنده‌ایست که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت‌ پیشه. آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید شود و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار. حکایت @hkaitb
💢سینما و مرد میانسال😂 جوانی برای تماشای فیلم مورد علاقه اش به سالن سینما رفت. در حین تماشای فیلم مرد میانسالی که در کنار او نشسته بود بهش گفت به نظر تو آرتیست فیلم با اسبش از روی این درّه میپره یا نه؟ جوان گفت نمیپره مرد میانسال گفت سر صد هزار تومان شرط میبندم که میپره جوان قبول کرد و اسب از راه رسید و نپرید فیلم که تمام شد مرد میانسال مبلغ صد هزار تومان به جوان داد جوان خندید و پول را نگرفت و به مرد گفت پولت را درجیبت بگذار من قبلا یکبار این فیلم را دیده بودم مرد با عصبانیت گفت من خودم چهار بار این فیلم رو دیدم ولی به خودم گفتم این بار حتماً میپره حکایت @hkaitb
💢آفتابه راننده اتوبوس با صدای بلند اعلام کرد، در این قهوه‌خانه ۱۵ دقیقه توقف داریم. کسی دیر نکند. من از دقایقی قبل از انتهای اتوبوس، آمده بودم جلوی اتوبوس ایستاده بودم. به محض اینکه شاگرد شوفر درب جلو را باز کرد مثل فنر پریدم پایین و فاصله‌ی اتوبوس تا توالت را با سرعت زیاد دویدم. پیرمردی جلوی سرویس توالت‌های قهوه‌خانه روی یک صندلی کهنه نشسته بود. شش هفت تا آفتابه پلاستیکی را از آب پر کرده بود و کنار دیوار چیده بود. من اولین آفتابه را برداشتم و به سمت یکی از توالت‌ها دویدم. پیرمرد فوراً داد زد آقا برگرد برگرد برگرد. برگشتم گفتم؟ چیه؟ من چه کردم؟ گفت این آفتابه را بگذار آن یکی را بردار کاری را که گفت انجام دادم و پریدم داخل توالت. دقایقی بعد مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد. از توالت بیرون آمدم سکه‌ای به پیرمرد دادم و از او خداحافظی کردم. چند قدم از او دور شدم ولی دوباره به سمت‌اش برگشتم و به او گفتم پدرجان این آفتابه‌ها که همه یک اندازه و یک رنگ هستند و همه‌ی آن‌ها پر از آب بودند. برای چه به من گفتی این آفتابه را بگذارم و آن یکی را بردارم. این آفتابه‌ها از نظر شما مگر با هم فرقی می‌کند؟! گفت پسرم درست است که این آفتابه‌ها از نظر شما فرقی با هم ندارند ولی می‌خواستم شیر فهم بشوی من که با این سن و سالم روزی ده ساعت توی سرما و گرما اینجا کار می‌کنم برگ چغندر نیستم. من هم اینجا برای خودم آدمی هستم. این‌طور نیست که شما هر آفتابه‌ای را که خواستی به میل خودت برداری. آفتابه با آفتابه فرقی نمی‌کند ولی من هم اینجا برای خودم کسی هستم. عجب حکایتی!🌺 حکایت @hkaitb
🔹مردی مزرعه‌ای آفتابگردان کاشت و محصولش را در چند گونی ریخت و در انبار خانه‌اش ذخیره کرد تا نزدیک عید گران‌تر شود و آن‌ها را بفروشد. 🔸دزدی شب به انباری او زد و تمام آفتابگردان‌ها را برد و در ته یکی از گونی‌ها، کمی از آفتابگردان‌ها را رها کرد. 🔹او دست نوشته‌ای به این مضمون گذاشت: «زحمت یک‌ساله‌ات برای من بود. این مقدار را هم گذاشتم، یک موقع نبری مصرفشان کنی. برو کشت کن سال بعد همین موقع باز در خدمتم!» 🔸در روایت آمده است: «هر روز فرشته‌ای بین زمین و آسمان ندا می‌دهد؛ ای مردم بسازید برای ویران شدن، و بزایید برای مردن، و بگذارید دنیا را و بگذرید از مال دنیا برای بردن.» 🔹هرساله جمع می‌کنیم و دزدِ نفس با خوردن و خوابیدن؛ تمام زحماتمان را از ما می‌گیرد و می‌دزدد و ما آسوده برای سالِ بعد کار می‌کنیم و دو دستی نتیجۀ زحمات و تلاشمان را تحویل سارق ایام می‌دهیم و روزِ مرگ، می‌بینیم چیزی برای خودمان باقی نگذاشته‌ایم و دریغ از هیچ انفاق و بخشش و عمل صالحی! حکایت @hkaitb
هدایت شده از سبک شوهر داری
حامد آهنگی بازم ترکوند 🤣🤣🤣 👻👻 عجب بشری این مرد 👻 تیکه های نایاب برنامه شباهنگ 😁👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 ایسگاه گرفتن های حامد 😂👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 لامصب چه تیکه هایی میندازه🤭 ☝️
✨﴾﷽﴿✨ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان شخصی که نامه به امام حسین علیه‌السلام نوشت امام رضا علیه‌السلام جواب نامه‌اش را داد. 🎥حجت الاسلام رفیعی حکایت @hkaitb
‌ 📚 دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی پذیرفتم و وارد باغ که شدیم درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟ این کاسه های آب برای چیه؟ ؟ جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند حکایت @hkaitb
🔆دفاع از مساوات اسلامى در بحار، جلد نهم ، باب 124، از كافى نقل مى كند كه : روزى گروهى از ((موالى )) به حضور اميرالمؤ منين آمدند و از اعراب شكايت كردند و گفتند رسول خدا هيچگونه تبعيضى ميان عرب و غيرعرب در تقسيم بيت المال يا در ازدواج قائل نبود. بيت المال را با بالسويه تقسيم مى كرد و سلمان و بلال و صهيب در عهد رسول با زنان عرب ازدواج كردند ولى امروز اعراب ميان ما و خودشان تفاوت قائلند. على (علیه السلام ) رفت و با اعراب در اين زمينه صحبت كرد، اما مفيد واقع نشد، فرياد كردند: - ممكن نيست ، ممكن نيست . على (ع ) در حالى كه از اين جريان خشمناك شده بود ميان موالى آمد و گفت : - با كمال تاءسف اينان حاضر نيستند با شما روش مساوات پيش گيرند و مانند يك مسلمان متساوى الحقوق رفتار كنند، من به شما توصيه مى كنم كه بازرگانى پيشه كنيد، خداوند به شما بركت خواهد داد. 📚خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 114 - 113 حکایت @hkaitb
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼 🔆مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت : من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟ گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود. مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم . دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم . يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟ با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم . كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد! من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم . چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند. آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود. شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد. اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده حکایت @hkaitb