#داستان_آموزنده
🔆عنايت آقا ابى عبداللّه الحسين علیه السلام
يك روز با حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا محسن كافى آقازاده مرحوم شهيد حاج شيخ احمد كافى رضوان اللّه تعالى عليه به زيارت مرحوم آية اللّه حاج آقا احمد امامى رضوان اللّه تعالى عليه به كتابخانه شان رفتيم ، حضرت آية اللّه خاطره اى براى ما نقل فرمودند: كه يك روز با دوستان به ديدار و منبر مرحوم كافى مى آمديم يكى از رفقا گفت حاج آقا، آقاى كافى كه مجتهد نيست چطور شده همه مردم او را دوست دارند و اين همه سيل جمعيت پاى منبر او مى آيد و از يك عالم معروف تر است در حالى كه نه آية اللّه العظمى است نه چيزى ؟
گفتم الان به زيارتشان مى رويم و از او مى پرسيم ، آمديم پاى منبر مرحوم كافى بعد از منبر اطاقى بود كه ايشان آنجا مى نشستند و علما به زيارتشان مى آمدند بعد از احوال پرسى گفتم حاج آقاى كافى مردم مى گويند شما كه مجتهد و عالم نيستيد چرا اينقدر معروف هستيد؟
مرحوم كافى فرمود: آرى ، همين طور است ، روزى مرا رژيم شاه معلون به كرمانشاه تبعيد كرد، يكشب مرا در يك خرابه اى گذاشتند از وحشت قلبم درد گرفت بعد از چند روز به تهران آمدم آقاى فلسفى را ديدم احوال بنده را پرسيدند گفتم قلبم درد مى كند گفت اگر مى خواهى شناسنامه ات را بده بدهم رفقا برايت يك ويزا بگيرند برو خارج عمل كن قلبت خوب شود. گفتم اين كه مى خواهى ويزاى خارج بگيرى و مرا بفرستى زير دست يك مشت دكترهاى بى دين و يهودى و كافر و بعد هم معلوم نيست خوب شوم يانه . بيا و يك ويزا بگير برويم كربلا پيش طبيب اصلى و ارباب كل آقا سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام شِفايم را از آقا و ولى نعمتم بگيرم .
ويزا گرفته شد و آمدم كربلا، آمدم پيش كليددار در حرم آقا حسين علیه السلام گفتم آقاجان حرم را در چه روزى مى شوئيد گفت در فلان شب گفتم آقا جان عطرى گلابى نياز هست كه با خود بياورم گفت نه نياز نيست من رفتم و آن شب آمدم وارد حرم شدم و همانطورى كه داشتم حرم را مى شستم منقلب شدم و فهميدم آقا مى خواهد به بنده عنايتى كند لطفى كند فهميدم يك چيزهائى مى خواهند به من بدهند پريدم ضريح را گرفتم و دادند آنچه كه مى خواستند بدهند از آن شب به بعد معروف شدم . آى حسين ، آى حسين ، آى حسين جان .
📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆عزاداری مردگان
در تهران كمتر كسى است كه نام مسجد مجد را نشنيده باشد مسجد نامبرده امام جماعتى داشت بنام حاج شيخ محمّد تقى آملى كه مجتهد جامع الشرائط بود، ياد دارم كه شيخ ما آية اللّه خوشوقت مى فرمود ايشان شايستگى مرجعيّت داشت ولى به عنوان آنكه در اين رابطه مطرح نباشد فقط به امامت مسجد مجد و تدريس مى پرداخت و بس و در بعضى از كتابهائيكه حالات علماء بزرگ و عرفا را نوشته اند، آمده كه مرحوم آية اللّه شيخ محمد تقى آملى از جمله كسانى است كه به تشرّف خدمت حضرت ولىّ عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مفتخر گرديده است در مجلّه حوزه پنجاه و يك آمده كه مرحوم آية اللّه آملى مى فرمود: حدود چهل سال از سنّ من ميگذشت ، روزى به قم مشرّف شدم ، روز عاشورا در صحن حضرت معصومه عليهاالسلام عزادارى مفصّلى بود، روضه مى خواندند و منهم خيلى متاءثرّ شدم و زياد گريه كردم ، سپس به قبرستان شيخان رفتم و زيارت اهل قبور مى خواندم . السلام على اهل لااله الاّاللّه .
در اين هنگام ديدم تمام ارواح روى قبرهايشان نشسته اند و همگى مى گفتند عليكم السلام آنگاه زمزمه هائى شنيدم مثل آنكه درباره امام حسين علیه السلام و عاشورا بود اى حسين اى حسين اى حسين جان به اين معنى كه آنها هم عزادارى مى نمودند.
📚دين ما علماى ما، 154.
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆اعترافات دشمن
هنگامى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، عبدالله پسر عمر به يزيد بن معاويه نوشت :
حقا كه مصيبتى سنگين و حادثه اى بزرگ در اسلام رخ داد هيچ روزى مانند عاشوراى حسين نخواهد بود.
يزيد در پاسخ عبدالله نوشت :
اى احمق ! ما به خانه هاى آراسته ، فرشهاى آماده و بالش هاى منظم وارد شده ايم و اگر اينها حق ديگران باشند، پدرت عمر اول كسى بود كه چنين كارى را انجام داد و حق ديگرى را غصب كرد.
📚بحار: ج 45، ص 327.
حکایت
@hkaitb
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
یکی از همسایه های فروشگاه که یک پسر سی و چند ساله است چند روزیه سراغ شمع معطر و عود دستساز میگیره.ما هم تموم کرده ایم و مرتب میاد و میره و سراغ شمع و عود میگیره.
گفتم حالا چرا اینقدر اصرار داری؟ مگه چه خبره؟ گفت من جدیدا نامزد کرده ام و نامزدم گفته برای تولدم منو سورپرایز کن! و شمع معطر بخر و از درب آپارتمان اونها را بچین تا تو اتاق! بعد من وارد که میشم یعنی اطلاع ندارم و همتون دست بزنید و منم جیغ بکشم!
بهش گفتم این که اسمش سورپرایز نیست.سورپرایز یعنی طرف اطلاع نداشته باشه و غافلگیر بشه. گفت نمی دونم والا ایشون اینجوری دستور داده که عکس و فیلم هم بگیریم برای اینستا.بهش گفتم از این شمع های کوچیک اومده ولی معطر نیست و بوی گند پارافين میده به دردت میخوره؟ اونم گفت آره از همینا بده. دیگه بو شمع که از تو فیلم و عکس پیدا نیست!...
حکایت
@hkaitb
▪️در آخرين سالى كه مرحوم دُرّى در قيد حيات بود، يک شب از دهه محرّم جوانى از ايشان قبل از منبر سوال ميكند كه مراد از اين شعر چيست:
🔹مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ
🔹چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد
▪️مرحوم درّى ميگويد: جواب اين سوال را در بالاى منبر ميدهم تا براى همه قابل استفاده باشد.🍂
▪️ايشان در فراز منبر از قضيّه نهى آدم أبو البشر از خوردن گندم، و داستان نان جوين خوردن أمير المؤمنين عليه السّلام را در تمام مدّت درازاى عمر بيان مى نمايد، و حتّى اينكه آن حضرت در تمام مدّت عمر ابداً نان گندم نخورد و از نان جوين سير نشد.🍂
▪️و سپس ميگويد: مراد از شيخ در اين بيت، حضرت آدم علىٰ نبيّنا و آله و عليه السّلام است، كه وعده نخوردن از شجره گندم را در بهشت داد ولى به آن وفا نكرد.🍂
▪️و مراد از پير مغان حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام است كه در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد، و وعده عدم تناول از شجره گندم را او ادا كرده و به اتمام رسانيد.🍂
▪️اين مجموع تفسير اين بيت بود كه وى بر سر منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد. قبل از پايان سال، مرحوم درّى فوت ميكند؛🍂
▪️درست در سال بعد در دهه محرّم در همان شبى كه اين جوان سوال را از مرحوم درّى ميكند، وى را در خواب مى بيند كه مرحوم درّى به نزد او آمد و گفت:
▪️اى جوان! تو در سال قبل در چنين شبى از من معنى اين بيت را پرسيدى و من آنطور پاسخ گفتم. امّا چون بدين عالم آمده ام، معنى آن، طور ديگرى براى من منكشف شده است:
▪️مراد از شيخ حضرت إبراهيم عليه السّلام است، و مراد از پير مغان حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام؛ و مراد از وعده، ذبح فرزند است؛🍁
▪️كه حضرت إبراهيم بدان امر خداوند وعده وفا داد، امّا حقيقت وفا را حضرت أبا عبد الله الحسين عليه السّلام در كربلا به ذبح فرزندش حضرت علىّ أكبر عليه السّلام انجام داد.😭
▪️فرداى آن شب، اين جوان در آن مجلس معمولى همه ساله مرحوم درّى مى آيد و اين خواب خود را بيان ميكند.
و معلوم است كه با بيان اين خواب چه انقلابى در مجلس روى داده است.🍁🍂
📚 "روح مجرد" ص ۴۸۳
حکایت
@hkaitb
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
حکایت
@hkaitb
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است. که احتمالا یک هفته ای در خانه ی من بوده.بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی. کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که: عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ
حکایت
@hkaitb
#داستانک 📚
یازده ساله بودم و عاشق کتاب. همهی کتابهای توی خانه را خوانده بودم، شریعتیها را چند بار، مطهریها را از اول تا آخر، دیوان شعر انوری (چرا باید به جای حافظ و شاهنامه توی خانه انوری میداشتیم، نمیدانم!)، یک کتاب شعر که نویسندهاش دوست پدرم بود و قرآن.
مامان بیمارستان بود، یک پای بابا محل کارش بود و یک پایش دنبال دوا و داروی مامان. مرفین گیر نمیآمد و داروهای شیمیدرمانی قیمت خون پدرِ همهی صنف دارو بود.
توی این هیروویر آنچه به چشم نمیآمد کرمِ کتاب بودن من بود. کسی حواسش به من نبود. به اینکه دلم کتاب جدید میخواهد و قدیمیها را آنقدر خواندهام که گوشههای کتابها ساب رفته. بین اینهمه گرفتاری کتاب خواستن من اَتِینا بود.
تا اینکه اسبابکشی کردیم و توی کمددیواری خانهی جدید یک کتاب پیدا کردم. انگار دنیا را به من داده بودند، کتابِ توی کمد دیواری، نور فانوس دریایی بود توی تاریکی، صدای دنگدنگِ رسیدن دستهی کولیها بود به یک روستای دورافتادهی خوابزده.
اگر بگویم تا سالها بعد به داستایوفسکی به چشم معشوق نگاه میکردم، بیراه نگفتهام! جنایت و مکافاتش همان پیام "بپوش میام دنبالت" بود در یک غروب جمعهی دلگیر و حوصله لبریزشده.بعد از آن، بعدها که کتاب توی دستم زیاد بود، گاهی کتابی جا میگذاشتم، بهعمد تا شاید دخترکی یازدهساله از عشقبازی با کتابِ من صفا کند.
حکایت
@hkaitb
دخترک هر روزظهر از کنارش می گذشت .
خیره می شد به قد و بالای مرد
لباس مرد را خوب به خاطر داشت،
البته نه به تمیزی الان اما همین رنگ بود .
مادر دستش را محکم تر می کشید،
"عزیزکم بیا بریم "
دخترک در حالی که می رفت به پشت سر نگاه می کرد و دستی تکان می داد.
باز بیلبورد کنار خیابان تنها می ماند .
دلش می گرفت .
این اولین باری بود که از عکس روی تنش راضی بود.
چون یک نفر هر روز برایش دست تکان می داد
برایش می خندید ...
ظهر باز باصدای خنده ی دختر قند توی دلش آب شد.
_مامان نگاه کن خود این آقا نجاتم داد همه جا آتیش گرفته بود همین آقا با لباس قرمز بود .خودش بود،
مادر کلافه از تکرار داستان هر روز گفت:
آره عزیزم آقای آتش نشان نجاتت داد و زیر لب
فاتحه ای خواندو خدا را شکر کردبرای زندگی دوباره ی دخترش .
بیلبورد چهار راه استانبول با عکس آتش نشان شهید احساس هویتی تازه داشت .
#شیدا_شهبازی
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🔴 فــــوری
😥 مرگ خواننده جوان ، وسط اجرا
خدا رحمتش کنه چه صدایی داشت🥲
❌اگه دلشو داری بیا فیلمشو ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/878706755Ced55d1a512
اشک همه تماشاچیا درومد 😭😭👆
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
188.9K
آلبوم بهترین مداحی های محرم 😍😍👌
🏴زنگخور محرم 1403 رسید
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
مداحی های شور درجه 1👇
https://eitaa.com/joinchat/2057830453C28b41fe66a
رایگان و با کیفیت دانلود کنید