eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
شازده کوچولو: به نظر میرسه آدم چیزای زیادی برای خوشبخت بودن لازم داره. گفتم: نه اینطور نیست. خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛ از تقدیر و قدردانی بابت هر آنچه الان داری، نه عجله برای بدست آوردن چیزایی که نداری. آسون‌ترین و مستقیم‌ترین راهِ خوشبختی خوشحال کردن آدم‌هایی هست که در اطرافمون هستن. عشق رو باید با عشق ورزیدن یاد گرفت. همه‌ی ما توانایی عشق ورزیدن داریم، حتی با یه لبخند، چون این‌کار به همون اندازه به خود ما انرژی میده که به کسی که بهش لبخند زدیم. 📚بازگشت شازده پسر 👤الخاندرو گیلرمو روئمز حکایت @hkaitb
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و ... بود اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود...! جیب چپ نبود... جیب پیرهنم! نبود که نبود... گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چيکار میکردی ؟! گفت: به قیافه اش نگاه میکنم! گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده...! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه‌ات نمیاد که آدم بدی باشی می‌رسونمت... خداجونم! من مسیر زندگی‌ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه‌ای دارم اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب‌هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی... فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت... ما رو می رسونی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده‌مان میکنی؟ حکایت @hkaitb
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و ... بود اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود...! جیب چپ نبود... جیب پیرهنم! نبود که نبود... گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چيکار میکردی ؟! گفت: به قیافه اش نگاه میکنم! گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده...! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه‌ات نمیاد که آدم بدی باشی می‌رسونمت... خداجونم! من مسیر زندگی‌ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه‌ای دارم اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب‌هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی... فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت... ما رو می رسونی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده‌مان میکنی؟ حکایت @hkaitb
💔غریب در انتظار غریب ▪️امام حسین علیه‌السلام: 🔹... صَاحِبُ الْأَمْرِ الطَّرِيدُ الشَّرِيدُ الْمَوْتُورُ بِأَبِيه‏... 🔸صاحب این امر (حضرت مهدی) رانده و آواره است، و در پی خونخواهی پدرش خواهد بود. 📚كمال الدين، ج‏۱، ص: ۳۱۸ .
معلمی با خواهر سرایدار مدرسه ازدواج کرد گاهی اوقات معلم غیبت می کرد از سرایدار که برادر زنش بود می خواست بجایش به کلاس برود اینقدر این کار تکرار شد که سرایدار تقریبا شده بود آقا معلم. بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدتی معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیر کلی منصوب کرد. چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص در باره مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و سرایدار که مدرک ابتدائی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابتدائی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم. شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش، من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کرده ام. حکایت @hkaitb
سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد، نوک تیزش کند و بلند و خمیده می شود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه می چسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.. آنگاه عقاب است و دوراهی : بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه ؟ عقاب به قله ای بلند می رود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر می ماند تا نوکی جدید بروید . با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند . این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد می شود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند. برای زیستن باید تغییر کرد ، درد کشید. از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد . یا بايد مُرد. انتخاب با خودِ توست. حکایت @hkaitb
بسيار خسته بودم.چشم هايم را بستم. خيال کردم دارد مى آيد, صداى ماشينش را از حياط مى شنيدم, کنار من مى نشست, هنوز مى توانم دستش را دور گردنم، بوى تنش,صدايش,گرمايش, مهر و محبتش را حس کنم. همه چيز سر جاى خودش است. هيچ چيز دست نخورده است. فقط کافى است چشمانم را ببندم. چقدر بايد بگذرد..... تا آدمى بوى کسى را که دوست داشته از ياد ببرد؟ و چه قدر بايد بگذرد تا بتوان ديگر او را دوست نداشت؟ 📘 من او را دوست داشتم. ✍🏼 حکایت @hkaitb
📚 چند سال پیش، در یک روز رخوت‌زده مثل امروز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. شماره، ناشناس بود. برداشتم. صدایی گرم، کمی لرزان، کمی ضعیف گفت: "سیمین جان خوبی دورت بگردم؟" صدا، مادربزرگی بود! از آن صداهای نن‌جونی عزیزخانومی، صدای مادرجان‌های مهربان، لپ‌گلی، خوش‌دست‌پخت با زانو دردی مداوم و لبخندی مداوم‌تر. صدا شیرین بود. "دورت بگردمش "دل می‌برد که بگردی دور صدایش. گفت:" کی از بیمارستان مرخص شدی؟ خوبی الان؟ درد نداری؟ "گفتم: "کجا رو گرفتی مادرجان؟"صدا دور شد:" ای وای عوضی گرفتم؟ "صمیمیت از کلام رفت، ولی گرما و عطر هل نه. گفتم :"بله."عذرخواهی کرد "خواهش می‌کنم" گفتم و گوشی را گذاشتیم؛ اول او، بعد من! چند دقیقه دیگر کنار تلفن نشستم و دلم خواست سیمین باشم، تازه از بیمارستان مرخص شده باشم و هنوز درد داشته باشم تا بتوانم خودم را لوس کنم برای آن صدا و قربا‌ن‌صدقه دشت کنم. امروز بی‌هوا یاد آن تماس کوتاه اشتباهی افتادم. و دلم خواست بنویسم برای همه‌ی صداهای درست و اشتباهی زندگیمان که آرامش می‌اندازند به دل و برای آن صدای گرم که آن روز دل من را گرم کرد کاش زنده باشد هنوز. حکایت @hkaitb
✍ حسین(ع) و عبد الله بن زبیر پس‌ از مرگ معاویه، با خلیفهٔ تازه، بیعت نکردند. ـ و هر دو به فاصلهٔ چند روز از مدینه خارج شدند و راه مکه را در پیش گرفتند. یکی مخفیانه و دیگری با تمام اعضای خاندان خود. یکی از کوره راه ها و دیگری از شاهراه بین مدینه و کوفه. پایان داستان از همین ابتدا مشخص است. آن که از شاهراه قدم بر می‌دارد، پیداست که از خون هراسی ندارد... حکایت @hkaitb
حامد آهنگی بازم ترکوند 🤣🤣🤣 👻👻 عجب بشری این مرد 👻 تیکه های نایاب برنامه شباهنگ 😁👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 ایسگاه گرفتن های حامد 😂👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 لامصب چه تیکه هایی میندازه🤭 ☝️
🍃یکی از هموطنان ایران یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد , با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست ، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (ع) هستند . 🍃در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (ع) فعالیت می کردند ، شد و وقتی از حال آنها جویا شد ، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان. برایش جالب بود که در انگلستان ، مردم این طور عاشق اهل بیت (ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی ، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (ع) نوکری کنند. 🍃کمی نزدیکتر رفت , با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست ؟ 🍃او گفت : درست است ، شاید عادی نباشد ، اما من دلم ربوده شده ، عاشق شدم و این شور و حال هم که می بینی به خاطر محبت قلبی من است. از او پرسید : دلربای تو کیست ؟ چه عشقی و چه محبتی ؟! 🍃پاسخ داد : من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را پذیرفتم ، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد . نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم . 🍃فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمی گرفت و آن مساله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند واصلا پیر نشود. 🍃در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم . شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. 🍃وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم . تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم . 🍃روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم ، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام ، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم ، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد ، 🍃حیران و سرگردان ، کسی هم زبانم را نمی فهمید ، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم ، با سرعت به طرف آنها می رفتم ، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام . خیلی خسته شدم ، واقعا نمی دانستم چه کنم . دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، گفتم : خدایا خودت به فریادم برس ! 🍃در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید . جمعیت را کنار زد و به من رسید . چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم . 🍃وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت : « راه را گم کرده ای ؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم . » او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن » را دیدم ! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است . از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت : 🍃« به شوهرت سلام مرا برسان » . من بی اختیار پرسیدم : بگویم چه کسی سلام رسانده ؟ او گفت : « بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی ! من همانم که تو سرگشته او شده ای !» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم وهر چه جستجو کردم ، پیدایش نکردم . آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد. 🔎از آن سال به بعد ایام محرم ، روز عرفه ، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می آید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست . ✍️ کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر -ابوالفضل سبزی حکایت @hkaitb
یسری با عموم که ۲۳ سال ازم بزرگتره دعوام شد خودش شروع کرد خودشم هرچی دلش خواست گفت بدون ملایمت و احترام با اینکه همه میدونستن مقصر عمومه و من حرفامو مودبانه میزدم، اما میگفتن چون بزرگتره باید میگفتی حق با شماست و چون اینکارو نکردی بهش بی‌احترامی شد! گفتم دلیل نمیشه چون عمومه و سنش از من بیشتر مجبور شم درجواب بی‌احترامی کردنش چیزی نگم بزرگتر، بزرگی کنه و احترام بزاره تا احترام ببینه همه نگاهشون به مامان و بابام بود و منتظر بودن بهم بگن حق با عموته ولی خیلی عادی داشتن گوش میکردن و اصلا دخالت نکردن با همین رفتارشون نشون دادن که حق با منه با کسی‌ام بحث نکردن از اونجا شد که دیگه کسی تو فامیل و آشناهامون بهم بی‌احترامی نکرد. خواستم بگم چقدر خوب میشه همه به این باور برسن که احترام باید متقابل باشه اگه پدر مادری بچشو خلاف این جمله تربیت کنه، بچش همیشه کمبود اعتماد به نفس داره و همین باعث میشه تو جامعه نتونه از خودش دفاع کنه. حکایت @hkaitb
قرار بود پارچه کت و شلواری اهدايی به مدرسه، ميان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنويسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام حسن درآمد، خود معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی يتيم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود. وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد، روی همه آنها نوشته شده بود: حسن… “کودکان، چه صادقانه مهربانند” همچون کودکان باشید ولی بزرگ زندگی کنید حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🚷 ۲ دختر ۱۷ و ۱۵ ساله به جرم گذاشتن یک عکس در اینستاگرام به ۱۲۰ سال حبس محکوم شدن واقعا که خیلی بی حیان‼ ‼️ دیدن عکس شرم آور👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2094530851C7dc7ef393e
طبقه‌ی بالای خانه‌ی ما آدم‌های امن و خوشبختی زندگی می‌کنند و این برای من بیشترین دلیلی‌ست که در خانه، بیش از هرجای دیگری احساس آرامش و خوشبختی کنم. خیلی مهم است که در جوار چه کسانی زندگی کنی، خیلی مهم است که چشم‌اندازی که می‌بینی, تا چه اندازه خوشایند باشد. حتی گاهی مهم‌تر این است که قبل از خودت، برای آدم‌های حوالی‌ات آرزوی خوشبختی و خیر و آرامش کنی. نمای خانه‌ی خودت به چه کار خودت می‌آید وقتی که هربار از پنجره به بیرون نگاه کنی و خانه‌ی ویران و بی‌سر و سامان همسایه‌ات را ببینی و بدترین احساس عالم را پیدا کنی و ناچار شوی پرده‌ها را بکشی و نور و شادی را از خودت دریغ کنی؟ طبقه‌ی بالای خانه‌ی ما یک نفر هر روز پیانو می‌زند و من این پایین از آرامش و عشقی که به فاصله‌ی چند آجر تا من جاری‌ست، لبخند می‌زنم، سرم را بالا می‌گیرم و خدا را عمیقا شکر می‌کنم. لطفا آدم‌های خوشبختی باشید، نه فقط به خاطر خودتان، به خاطر تمام کسانی هرچقدر هم که برای جهان خودشان تلاش کنند و زحمت بکشند، در نهایت محکوم‌اند به تماشای منظره‌ی جهان شما. آدم‌های خوشبختی باشید، به خاطر خودتان و بخاطر تمام کسانی که زندگی‌شان فقط چند آجر تا زندگی و احوال و رفتار شما فاصله دارد. حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر نکن مثل خانوم تنبلا🤦‍♀ منم قبلا اینجوری بودم تنها هنرم سوپ،کته،سالاد شیرازی بود🙄 ولی از وقتی اینجا رو پیدا کردم دیگه غم ندارم🙃 اینجا یادت میده با مواد دم دستی و آسون چه چیزهایی درست کنی که همه انگشت ب دهن بمونن😋👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3458859022C854ced1e01 مادر شوهرت انگشتاشم لیس میزنه🙈👆
💠 عنوان داستان : آخرین روز زندگی استیو جابز میگوید وقتی۱۷ سال بیشتر نداشت، از روزنامه ای که در اتاقش بود جمله ای خواند که زندگی را برای همیشه متحول کرد... آن جمله این بود «طوری زندگی کنید که انگار امروز آخرین روز زندگی تان است.» استیو جابز در میانسالی با اینکه از بیماری سرطان در عذاب بود همچنان سخت کار میکرد. او دلیل کار کردنش را چنین توضیح میداد : «من فکر میکنم امروز آخرین روز زندگی ام هست و میخواهم تمام کارهایی که میتوانستم برای این دنیا و رویاهایم انجام داده باشم.» این جمله ای بود که زندگی استیو جابز را متحول کرد. بهتر است از این طرزفکر استفاده کنید تا نهایت استفاده را از هر روز زندگی تان ببرید. حکایت @hkaitb
✨﴾﷽﴿✨ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .
بچه که بودم با دخترِ همکار مامانم که هم‌محله‌ای هم بودیم دوست شدم. وقتی برای اولین بار، در یک روز بارانی رفتم خانه‌شان از دیدن صحنه‌ای عجیب حسابی جا خوردم‌. تشتی گوشه‌ی خانه، کمی آن‌طرف‌تر از مبلمان شیک و امروزی‌شان گذاشته شده بود و از سقف، چک‌چک آب می‌ریخت داخلش. دوستم تعریف کرد که اولین‌بار که سقف سوراخ شده و شروع کرده به چکه‌کردن، ترسیده‌‌اند، فرش‌ها را جمع کرده‌‌اند، کاسه‌ای زیر سوراخ گذاشته‌اند و مادرش تلفن زده به پدرش. پدر خودش را رسانده، دیده تعمیر سقف کار او نیست، قرار شده عمو بیاید. آمدن عمو امروز و فردا شده، هی عقب افتاده، سوراخ مانده توی سقف و کاسه را برداشته‌اند و به جایش تشت گذاشته‌اند‌. و کم‌کم خو گرفته‌اند، تشت شده عضو جدید خانواده و آن‌قدر عادی شده که تازه وقتی می‌روند به‌ خانه‌ای دیگر، یادشان می‌آید آن تشت و آن سوراخ و آن چک‌چک و آن بوی دائمی نم نباید آنجا باشد‌. ما درس خواندیم، گپ زدیم، بازی کردیم... و تشت آنجا بود برای خودش، با صدای چک‌چک مدامی که دیگر داشت برایم به شکنجه تبدیل می‌شد. روزی که آن‌ها آمدند خانه‌ی ما، پسربچه‌ی چهار پنج‌ساله‌ی خانواده با کنجکاوی پرسید: "اینا تشت‌شون رو کجا گذاشتن؟!" یعنی وجود یک تشت در گوشه‌ای از خانه در نظر آن بچه عادی و حتی بدیهی بود. بعدها وقتی تابستان رسید و باران‌ها قطع شد، اعتراف کردند که یادشان رفته بود آن وضع طبیعی نیست و اعصاب‌خردکن است. یک پاییز تا بهار، یک خانواده آزار دیده بودند؛ چون عادت کرده بودند، به تحمل کردن. تحمل‌کردن اگر ته نداشته باشد، اگر برای رفع مشکل نجنگی، اگر بپذیری و بگذاری جایی سوراخی بماند که بماند، کم‌کم بی‌آنکه بفهمی فرسوده می‌شوی، بی‌آنکه بفهمی درد را، زخم را سهم خودت می‌دانی، بدیهی می‌دانی. حتی اگر مجبور به تحمل چیزی هستیم، باید آگاهانه باشد. باید بگوییم من این شرایط را، این زندگی را، این پارتنر را، این شغل را، این مکان را تحمل می‌کنم تا وقتی که‌... هر نامرادی‌ای باید ته داشته باشد؛ آدم آهن نیست که نشکند. قطب‌الدین صادقی جایی خطاب به دانشجویانش می‌گوید: "دنیا برای رنج‌هایی که شما می‌کشید ارزشی قائل نیست، بلکه برای پاسخی که به آن می‌دهید ارزش قائل است." با تحمل کردن و با سوختن و ساختن قهرمان نمی‌شویم، بلکه با گذر عاقلانه از آن‌ است که میتوانیم به خودمان افتخار کنیم. هر سوراخی، هر شکافی بالاخره یک روز باید درز گرفته شود، هر فشاری بالاخره باید برداشته شود. حکایت @hkaitb
پدرم عقیده داشت که: یک زن نیرومند، می‌تونه از یک مرد هم قوی‌تر باشه مخصوصا اگر توی دلش، عشق هم باشه! فکر می‌کنم یک زن عاشق، تقریبا نابود نشدنی باشه.. ✍جان اشتاین بک 📚 شرق بهشت حکایت @hkaitb
💠عنوان داستان : بذر گناه استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند. 🔹جوان دست انداخت و براحتی ان را از ریشه خارج کرد. 🔺پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن. 🔹جوان هرچه کوشید ٬نتوانست. 👤استاد گفت: بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬ حسد و هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان را در خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬ بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند. پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی. حکایت @hkaitb
مغازه که زدم اوایل اصلا مشتری نداشتم بازار خیلی کساد بود، مامانم نهار میاورد اونجا با هم میخوردیم، یبار وسایل به دست داشت میرفت مشتری اومد تو مامانمم وانمود کرد مشتریه، گفت قیمت‌هاتون خیلی منصفانه‌ست همین جنس رو من مغازه بالا قیمت گرفتم قیمتش خیلی بالاتر بود قربونت برم مامان ❤️ حکایت @hkaitb